ناهید غرق در فکر بود که صدای دوستش را نشنید. مریم لیوان چای را روی میز گذاشت و چشمش به گزارش خط خورده ناهید افتاد. آن را برداشت و با تعجب گفت: ای بابا چرا خط زد؟
بعد هم با اشاره دست خواست که حواس دوستش را به خودش جمع کند.
ناهید متوجه او شد و گزارش را از مریم گرفت و داخل سطل زباله کنار میز انداخت و گفت: میگه گزارشت خامه.
مریم باز هم با تعجب پرسید: کجاش خامه؟ تو که با رئیس پلیس و چند تا کارشناس مصاحبه کردی! تازه خودتم که با سوژه تماس گرفتی و کلی اطلاعات به گزارشت اضافه کردی. به نظر من که کامله.
ناهید که همچنان عصبانی بود، گفت: آره. ولی میگه بازم خامه. میگه گزارش به این شکل چاپ بشه، ممکنه باعث شکایت و کلی دردسر بشه. مدرک میخواد.
مریم پرسید: خب پیشنهادی نداشت؟
ناهید گفت: چرا. گفت یکی دو تا قربانی پیدا کنم و باهاشون حرف بزنم تا سند و مدرک داشته باشم.
مریم گفت: حالا میخوای چه کار کنی؟
ناهید کمی فکر کرد و گفت: کاری که باید از اول میکردم. خودم باید دست به کار بشم. باید یه سند درست و درمون جور کنم. این گزارش باید چاپ بشه.
مریم با تعجب پرسید: آخه چه جوری؟
ناهید از روی دیوار کنار میز کارش یک تراکت تبلیغاتی را برداشت که مربوط به تست بازیگری بود. آن را داخل کولهاش گذاشت و بدون اینکه به مریم حرفی بزند، کامپیوترش را خاموش کرد و از تحریریه بیرون رفت. مریم او را صدا زد اما ناهید بدون اینکه پاسخی دهد از روزنامه خارج شد و به سمت پارک کنار روزنامه رفت و یک نیمکت خالی پیدا کرد و نشست. کمی به اطراف نگاه کرد و همچنان در فکر بود. تراکت را از داخل کیفش درآورد و به آن نگاه کرد. تصمیمش را گرفت. سیمکارت گوشیاش را عوض کرد و با سیمکارت جدید شماره روی آگهی را گرفت و منتظر ماند. صدای مردی از پشت تلفن گفت: الو؟
ناهید که سعی میکرد با لحن ملایمی صحبت کند گفت: الو سلام. روز بخیر. برای آگهیتون تماس گرفتم.
مرد گفت: سلام خانم. ممنون. روز شما هم بخیر. بله در خدمتم. شما چند سالتونه و اینکه تجربه بازیگری دارین؟
ناهید گفت: من 27سالمه، تجربه که ندارم اما خیلی به بازیگری علاقه دارم. البته دوستانم میگن چهره و صدای خوبی برای این کار داری.
مرد گفت: خب ما باید اول از شما تست بگیریم و بعد به پروژههای سینمایی معرفیتون کنیم. اگر شرایط مارو داشته باشین، بهتون قول میدم که توی فیلمهای خوبی کنار بازیگران مطرح بازی کنین و خیلی زود هم موفق بشین. راستی منزلتون کجاست؟
ناهید گفت: سمت شرق.
مرد گفت: پس با دفتر ما فاصله دارین. امروز چه ساعتی فرصت دارین با هم قرار بزاریم؟
ناهید کمی فکر کرد و گفت: من دانشجو هستم. امروزم کلاس ندارم. حوصله خوابگاه رو هم اصلا ندارم. میتونم تا یک ساعت دیگه برسم خدمتتون. شما آدرس رو بفرمایین، من حفظ میکنم.
مرد گفت: خیلی هم عالی. فقط اینکه چون فرمودین خوابگاه هستین، حتما بچه شهرستانین و ممکنه تهران رو خوب نشناسین و نتونین دفتر مارو پیدا کنین. آدرس خوابگاهو بدین تا من بیام دنبالتون.
ناهید کمی دستپاچه شد و گفت: ای وای نه. حراست خوابگاه پوستمو میکنه. براتون لوکیشن میفرستم بیاین سر خیابون خوابگاه. تا یه ساعت دیگه من اونجا منتظرتونم.
مرد گفت: اوکی خیلی هم عالی. یه ساعت دیگه میبینمتون. فقط اینکه من نام شمارو نمیدونم.
ناهید گفت: هنگامه هستم.
مرد گفت: چه نام زیبایی. هنگامه عزیز میبینمت.
ناهید تماس را قطع کرد و سیمکارت قبلیاش را در گوشی گذاشت و با دوستش، مریم تماس گرفت و گفت: الو مریم؟ لوکیشن خوابگاهتو همین الان برام بفرست.
صدای مریم از پشت تلفن شنیده شد که پرسید: برای چی میخوای؟ میخوای بری اونجا؟
ناهید گفت: سؤال نکن. بعد بهت میگم. فقط لوکیشن رو بفرست.
ناهید تلفن را قطع کرد و منتظر ماند. دوستش لوکیشن را فرستاد. آن را با همان شماره قبلی برای آن مرد فرستاد. بعد به سمت دستشویی داخل پارک رفت. مقنعهاش را از سر درآورد و آن را مرتب تا کرد و داخل کیفش گذاشت. شال صورتیرنگی را از داخل کیف درآورد و به سر کرد. رژ لبی را از داخل کیف درآورد و به لبهایش زد اما خودش را که در آینه دید پشیمان شد و آن را پاک کرد. ضبط صوت خبرنگاریاش را از کیف بیرون آورد، باتری آن را عوض کرد و دوباره داخل کیف گذاشت. سر و وضعش را مرتب کرد و از دستشویی بیرون آمد و تاکسی دربستی گرفت وبه مقصدی که با آن مرد قرار داشت رفت.
منبع: ضمیمه تپش روزنامه جامجم