در محل کارم متوجه شدم اسامی مهمانها مشخص شده و من باز هم در آن لیست نیستم. برای نماز داخل اتاق استراحت رفتم. میانه دو نماز نمیدانم چرا یکباره به سقف نگاه کردم و به مخاطب آن رکعتها گفتم: «این رسمش نیست. 10سال انتظار برای یک لحظه نگاه کم نیست؟ این رسمش نیست.»
یک جورهایی قهر کرده بودم با خدا. صبح برای رفتن به سرکار که بیدار شدم انگار برق من را گرفت. چندین تماس بیپاسخ و در آخر یک پیام «ساعت هشت با کارت ملی در این آدرس باشید.»
فکر کردم شاید کسی دارد سر به سرم میگذارد. اما شخصی که این پیام را فرستاده بود اهل شوخی با من نبود. برای این اتفاق سالها به هر کسی که رسیده بودم، درست مثل یعقوب، سراغ یوسف را گرفته بودم. اما نشده بود. یک جورهایی مشهور شده بودم.
با عجله که به آن آدرس رسیدم از هولم کوچه را رد کردم و برگشتم. فکر میکردم اگر ساعت8 بگذرد عین آزمون سراسری راهم نمیدهند و باید برگردم. دم در، آشنایی را دیدم که وقتی سلام دادم فوری من را شناخت و سلام گرمی کرد. مهربانی افراد نزدیک به این دیار شاید همان خو گرفتن با صاحب اصلی این مکان باشد.
«خواهرم این هم کارت شما برای ورود فقط عجله کنید که شلوغ میشود. »
برایم همه چیز یک شگفتانگیز بیانتها بود. باورم نمیشد سیدمان اینقدر در نزدیکی مردم جای دارد. شاید تصور همه از حسینیه امام خمینی (ره) و تعابیری که میشود جایی بسیار دور و ناشبیه به یک حسینیه معمولی باشد. اما تصویری که من دیدم این نبود. چند کوچه، عبور از چند راهرو و ..حسینیه امام خمینی(ره). در هر جلسهای از ما میخواستند گوشی را تحویل دهیم آنقدر غر میزدیم و ناراحت میشدیم که ای بابا! گوشیمان را بدهید... اما این بار نگفته خودمان این دنیای مکعبی را ول کرده و رفتیم. اصلا انگار دیگر نیازش نداشتیم.
هنوز دستورالعملهای بهداشتی رعایت میشود و به همه ما ماسک میدهند.
وارد حسینیه امام (ره) شدم. اینجا دومین مکانی است که برایم دیگر ساعت اهمیت ندارد. نه دنبال ساعت دیواریام و نه میخواهم از کسی ساعت بپرسم. فکر نکنید من تنها این حس را دارم. زهرا مهمانی که از قم آمده بود میگفت وقتی رسیدم ساعت3 شب بود. کسی نبود حتی به من کارتم را بدهد. حتی نگهبانها هم نبودند که جایی بمانم، ولی نشستم دم همین در تا صبح شود.
اولین نکتهای که عضلات صورتم را برای لبخند زدن کش آورد دیدن رنگ صورتی بود که «سربرگ دیدار» در آن درج شده بود. نقاشی گلهایی که حقیقتا تا به حال شبیهاش را هیچ جا ندیده بودم. دلم میخواست بایستم نگاه کنم، اما مجال نبود. همه دنبال جایی بودند. تنظیم مکان نشستن روی صندلیها تنها به یک چیزی بستگی داشت. «از اینجا که نشستیم ایشان را میبینیم یا نه؟» فکر میکردم هرجای دیگر بود برای نشستن در جایگاه بهتر، دعوا میشد اما اینجا اصلا کسی بحثی نداشت. همه با ادب و احترام یا مینشستند یا از دیگری درخواست میکردند جایشان را عوض کنند. روبهرویم دو خانم را دیدم که ساعت2 شب از خرمآباد آمده بودند. گفتم سرد بود؟ به هم دیگر نگاه کردند: آنقدر حواسمان نبود نمیدانیم سرد بوده یا نه؟
دکترا داشتند و هر یک مدیر ارشد. موفق بودند و میگفتند 10سال پیش وقتی دانشجوی ارشد بودند آقا را دیده بودند و از آنجا به بعد یک لحظه از او و حرفهایش دست نکشیده بودند.
خانم احمدی که عضو هیأت علمی دانشگاه لرستان بود میگفت یک هفته است برای آمدن به اینجا رزومه داده و بعد آمده است. همکارش، پسر کوچکش آرمان را هم آورده بود و کف دستش نوشته بود «جانم فدای رهبر».
آنقدر عجله داشتم برای آمدن که صبحانه نخورده از خانه زده بودم بیرون و همچنان حسی برای گرسنگی نداشتم. اصلا انگار مغز فرمان میداد به تمام اعضای بدن که اتفاقی مهم تر وجود دارد. فعلا بقیه حسها ساکت باشند.
یکی از آقایان از خانمها خواهش میکند بنشینند . خانمی که کنار من نشسته با طنز میگوید: «اگر تونستی خانمها رو بنشونی بردی. مگه این زنها دست از حرف زدن برمیدارند؟» خانمی که از خوزستان آمده میگوید: «بذار آقا که بیاد همه ساکت میشن.»
کاغذ و خودکار پیدا کردم و منتظرم با مراسم خاصی، میزبانمان وارد شود اما بازهم رکب میخوریم. او یکباره وارد میشود. راستش پیش از این که بیایم نوشته بودم «دنیا یک دیدار روی ماه به من بدهکار است» راست گفته بودم اما مثال ماه، برایش کم بود.
فاصلهام زیاد است. برای بیشتر دیدن روی نوک پا میایستم. من تنها نیستم. همه زنها همین کار را میکنند. شعارها تمام میشود و مراسم رسما شکل میگیرد. سرودی همراه با آهنگ پخش میشود و آقا با دقت گوش میکند. همان رهبری که تبلیغ شده مخالف موسیقی است، اما میشنود. بعد از شنیدن از موسیقی، سرود و دختران خواننده سرود تمجید میکند.
هفت زن به نمایندگی از همه صحبت دارند. اولین چیزی که بعد از دیدن این هفت زن به ذهن همه خطور میکند این است که این زنها همگی محجبه هستند اما به نوع خودشان. یکی از آنها شالی صورتی بر سردارد که اتفاقا جورابهایش هم تقریبا همان رنگ است.
و دیگری مانتویی است و از آلمانی که ایرانی را نمیشناسد برای ما میگوید.
آن زن با شال صورتی به نظر خیلی از آنها که کنارم نشستهاند، خوب حرف میزند یا بهتر است بگویم حرف دل آنها را میزند. از فرماندهی زنان و مقر فرماندهی یعنی خانه میگفت. گلهاش بجاست. زنها در خانههایی خانهدار شدهاند که کوچک و تنگ و تاریک است. با صدای بلندتری از آقا میخواهد در شورایعالی معماری از مسئولان بپرسند «چرا شهرهای عمودی میسازید؟»
نوبتش که تمام میشود، نفر بعدی رئیس بیمارستان مهدیه است، تخصصی حرف میزند. اکثر زنها صورتشان گل انداخته و میخواهند این گفتههای البته واجب زودتر تمام شود، ولی توجهم به این جلب میشود که این زن تحصیلکرده مسلمان با جدیت از این مسأله حرف میزند و رهبر انقلاب با دقت گوش میکند و این یعنی «این نکته مهم است.»
نفر بعدی وقتی پشت بلندگو میرود حرف دل من را میزند. گریهام میگیرد که نمیتوانم مستقیم به رهبرم بگویم: «پدر و مادرم بارها به من گفتند، سلام ما را به آقا برسان.»
زنی عرب در میانه سخنرانیها بلند میشود و با زبان عربی بلند فریاد میزند... روحی فداک... باقی صحبتهایش را من متوجه نمیشوم، اما آقا که به زبان عربی مسلط است. متوجه شدند.
سخنرانیها تمام میشود. مجری به میزبان میگوید: دو نفر ذخیره داریم صلاح میدانید بیایند و حرف بزنند. با ته صدایی که خنده در آن موج میزند میگویند: صلاح نمیدانم. وقت هم کم است.
مجری میگوید آقاجان قول دهید سال دیگر هم این دیدار باشد و میگویند: «اگر زنده باشیم چشم» . جمله تمام نشده همه زنها بلند میگویند: ان شاءا....
حالا همه گوشیم...فقط میخواهیم بشنویم. برای هزارمین بار به چشمهای ضعیفم لعنت میفرستم که حتی با عینک هم نمیتواند بهخوبی روی ماه را ببیند.
زن را تنفس خانواده مینامد. میگوید بانو در اسلام مانند گل است، خوشبو و لطیف. جملهای که اشکم را در میآورد اینجاست «در زندگی گرههایی هست که تنها با انگشتان ظریف زن باز میشود.»
مگر میشود اینقدر لطیف حرف زد؟ آن هم مردی که سالهاست برای او این همه هجمه تراشیدهاند. مگر میشود چنین مردی بگوید: «خانهداری خانهنشینی نیست.» جملات یکی پس از دیگری انگار درهای قفلشده ذهنها را باز میکند. وقتی میگوید زنها مثل گل هستند. خانمی پشت سر من میگوید: متشکرم عزیز جان... اینجا در این حسینیه همه با او همکلام هستند.
بله او حرفی را تکرار میکند که پیشتر گفته و سرباز این مکتب «حاج قاسم» هم آن را تکرار کرده بود. «آن دختر ضعیف الحجاب هم دختر ماست. او را بیدین نخوانید.»
زنی که از قم آمده کنار گوشم میگوید: بمیرم برات آقا جان...خانمی دست راستی که از قضا باردار است، میگوید خدایا برایمان نگهش دار...آقا را میگفت.
دلمان که نمیخواهد تمام شود اما تمام میشود. همه بلند میشویم به سمتش میرویم. میایستد. صحبتهای چند نفر را گوش میدهد و بلند خطاب به یکی از آنها میگوید: سلام من را هم به ایشان برسانید.
این سلام رساندنها دل ما را میبرد. آنقدر اینجا از ما تعریف کردند و آنقدر مقام قائل شدند که از ته دل هزاران بار شکر میکنی رهبرت کیست.
مردی که زن را درست توصیف میکند، خانهداری را خانهنشینی نمیداند، به او توصیه میکند به سمت شغلی که دوست دارد برود، ولی یادش نرود او فرمانده یک خانواده و جامعه است و میگوید: در غرب به زن ظلم شده...
در سخنان این حکیم، حرفهای زیادی نهفته. در گوشهای از سخنانش شرم میکند از یادآوری برخی اتفاقات تلخ تاریخ غرب و در گوشهای دیگر به جدیت به غرب نشان میدهد زن در اسلام بالاترین مقام است و آن را در دیوارنگارهای که «سربرگ یک دیدار» است مینویسد...آری ...اکثر خیر فیالنسا...بیشتر خوبیها در زنان است.
اندکاندک همه بعد از رفتن آقا میروند. حین خروج، یکی از پنجرههای خانههای اطراف زنی که سنی از او گذشته از پنجره میگوید: مهمان همسایه ما بودین؟
میگویم: بله...جای شما خالی بود.
لبخندی میزند و بوسهای با دستانش برای ما چند نفر میفرستند و میگوید: خدا کند که همه به مهربانی و حکیمی او پی ببرند.
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد