بدون آنکه از او سوالی کنم، شروع به صحبت کرد: «چقدر یک نفر باید بیوجدان باشد. آخر چطور دلشان آمد! هنوز هفت روزش هم نشده است. آدمهای زیادی هستند که کلی دوا و درمان میکنند تا صاحب بچه شوند، آنوقت پدر و مادر بیوجدان این بچه اینقدر بیرحم هستند! حالا پدرش یک چیزی، یکی نیست به مادرش بگوید که چطور دلت آمد!»
نوزادی در جوی آب
من که از حرفهای زن میانسال چیزی متوجه نمیشدم، از او خواستم کمی آرام باشد، روی صندلی بنشیند و ماجرا را برایم تعریف کند. زن میانسال گفت: «هوا که کمی گرم شد با خودم گفتم بروم برای خانه خرید کنم. برف که میآید، میترسم از خانه بیرون بروم. اگر تعادلم را از دست بدهم و روی زمین بیفتم و خدای نکرده دست و پایم بشکند، چه کسی از من مراقبت میکند. با این سنوسال هم مگر شکستگی خوب میشود. کیف پولم را برداشتم و از خانه خارج شدم که در جوی آب یک نوزاد را دیدم.»
زن میانسالصحبتهایش را قطع کرد و با چشمهایی که هنوز تعجب در آن موج میزد، نگاهی به من انداخت. میخواست مرا ارزیابی کند و بسنجد که آیا تعجب من هم در حد خودش بوده یا نه؟ زمانی که چهره متعجب مرا دید و فهمید که به خواستهاش رسیده، ادامه داد: «بچه هفت روزش هم نشده بود. جلوی جریان آب را گرفته بود، گرچه جوی خیلی هم آب نداشت اما مرده بود. من که دیدم کلانتری نزدیکی جوی آب است و تا بخواهم به پلیس زنگ بزنم و ماموران بیایند ، کلی زمان میبرد. با خودم گفتم خودت برو و خبر بده. مقابل کلانتری که رسیدم سراغ افسر نگهبان را گرفتم و شما را معرفی کردند. در داستانها خوانده بودم که افسر نگهبان پروندهها را رسیدگی میکند.»
کودک سه روزه
بهدنبال صحبتهای زن میانسال که نامش بلقیس بود، راهی محل شده و با جسد نوزاد روبهرو شدیم. نوزادی که سه روز بیشتر نداشت و علت مرگش را پزشکیقانونی خفگی در جوی آب اعلام کرد. گیره بند ناف نوزاد را برداشته و پس از انتقال نوزاد به پزشکیقانونی تحقیقات را آغاز کردیم. سراغ بیمارستانها رفته و گیره بندناف را به مسؤولان بیمارستانها نشان دادیم تا شاید از این طریق بتوان بیمارستانی را که نوزاد در آن به دنیا آمده بود، پیدا کنیم اما بیفایده بود.
مادری با 4 کودک
تحقیقاتمان برای یافتن رد و سرنخی از والدین نوزاد ادامه داشت تا اینکه بعد از یک هفته زنگ تلفن روی میز کارم به صدا درآمد. صدای زن میانسالی از پشتخط به گوش رسید و خیلی زود بلقیس را شناختم. زن میانسال که کنجکاوی امانش را بریده بود، زمانی که فهمید ما به سرنخی نرسیدهایم؛ خود سرنخ اصلی را در اختیارمان قرار داد.
بلقیس گفت: « دیروز در یک جلسهای که با زنهای دوست و آشنا داشتیم، ماجرای پیداکردن جسد نوزاد را برایشان تعریف کردم. یکی از همسایهها گفت خواهرزادهاش که در یکی از بیمارستانها زایمانکرده برای او تعریفکرده، زن جوان هماتاقیاش در بیمارستان از به دنیاآمدن نوزادش خیلی ناراحتبوده و حتی به بچهاش شیر هم نمیداده است. میگفت خواهرزادهاش وقتی علت این ناراحتی و عصبانیت را پرسیده اول با او بد برخوردکرده و بعد گفته که چهار فرزند دارد و بزرگکردن پنجمین کودک برای او که وضع مالی مناسبی ندارد، کار خیلی سختی است. آخرسر هم مشت محکمی به سر نوزادش کوبیده و گفته بالاخره از شرش خلاص میشوم.»
صحبتهای بلقیس برایم جالب بود و باتوجه به اینکه زمان زایمان زن جوان با سن نوزاد مطابقت داشت، احتمال دادیم که زن جوان، مادر نوزاد پیدا شده باشد.
جستوجو برای هویت
با کمک خواهرزاده همسایه بلقیس، بیمارستان را شناسایی کردیم و زمانی که گیره بند نافنوزاد را به پرسنل آنجا نشان دادیم از سوی آنها شناسایی شد.
از مدیران بیمارستان خواستیم مشخصات زنانی را که در این مدت زایمان کردهاند به ما بدهند. با بهدستآوردن مشخصات و آدرس زنان سراغ تکتک آنها رفتیم. یکی از آدرسها، مربوط به خانهای قدیمی و کهنه در یکی از مناطق پایین شهر بود. دختر نوجوان و لاغر اندامی در را به رویمان باز کرد و از او سراغ مادرش را گرفتم. زنی لاغر، رنگپریده و مریض احوال لحظاتی بعد جلوی چشمانم ظاهر شد و پشت سر او سه کودک قدو نیمقد پناه گرفته بودند. از زن جوان سراغ نوزاد تازه به دنیا آمدهاش را گرفتم و او که بسیار ترسیده بود مدعی شد بچه بهدلیل بیماری چند روز قبل فوتکرده و شوهرش او را در جایی که نمیداند دفن کرده است. به او گفتم: اما بیمارستان تاییدکرده بچه سالم بوده و هیچ مشکلی نداشته است حتی شما جلوی دیگران بچه را کتک زدهاید. زن جوان سرش را پایین انداخت و گفت: در هر صورت بچهای نیست و تا شوهرم نیامده دادوفریاد به پا نکرده، بهتر است بروید.
اعترافات تلخ
زن جوان را بازداشتکرده و برای تحقیقات به کلانتری منتقل کردیم. دوباره از زن جوان سوال کردم که این بار گفت: «نمیخواستم این کار را انجام دهم اما از زمانی که خبر باردارشدن بچه پنجمم را به همسرم دادم، درگیریها بیشتر شد. همسرم پایش را در یک کفش کرده بود که بچه را باید بیندازی چون پول برای بچه پنجم نداریم. راست میگفت از صبح تا شب کار میکرد اما وضعیتمان هر روز بدتر میشد. سعی کردم بچه را سقط کنم اما بیفایده بود. تهدیدهای شوهرم باعث شد زمانی که پسرم به دنیا آمد با او بد رفتاری کردم . بعد از مرخصشدن از بیمارستان بد اخلاقیهای همسرم ادامه یافت. از طرفی به خاطر زایمان دچار افسردگی شدید شده بودم. آن روز جوی بدون آب بود و من که بچه را عامل بدبختیهایم میدانستم او را داخل جوی آب گذاشتم اما پشیمان شدم و فردای آن روز که خواستم سراغ بچه بروم و او را به خانه برگردانم، متوجه شدم خفه شده است. قصد کشتن بچه را نداشتم، فقط میخواستم یک نفر دیگر او را پیدا کند و سرنوشت تلخی مثل من و خواهر و برادرهایش نداشته باشد.»
زن جوان را روز بعد با پروندهاش به دادسرا اعزام کردم تا بازپرس درباره سرنوشت او تصمیم بگیرد. این پرونده یکی از تلخترین پروندههایی بود که به آن رسیدگی کردم و نمیدانم آن مادر با عذابوجدان مرگ نوزادش چطور توانسته زندگی کند؟!
ضمیمه تپش روزنامه جام جم
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد