رئیس اتاق بازرگانی ایران و امارات:

بیش از ۱.۵ میلیون نفر از اکسپو دبی بازدید کرده اند

۸ و ۷دقیقه یک عصر تابستانی در نیویورک. دوربین‌ها به سمت خیابان چهل‌ودوم شرقی چرخیدند و بعد از چند موتورسوار اسکورت، ایمپالا‌های آبی NYPD و یکی دو استیشن و خودروی امنیتی، لیموزین مشکی‌رنگی جلوی در سازمان ملل در خیابان یکم منهتن پیچید که توجه همه دوربین‌ها و آدم‌ها را به خودش جلب کرد. همه دیدند که ابتدا رایسا و سپس میخائیل گورباچف، زیر رگبار فلش دوربین‌ها از ماشین پیاده شدند و در ازدحام استقبال‌کنندگان به سمت در ورودی رفتند.
کد خبر: ۱۳۴۳۲۷۶

به گزارش جام جم آنلاین به نقل از روزنامه جام جم، بعد از یک بازدید مختصر از محوطه سازمان‌ملل، درست ۲۰ دقیقه بعد، گورباچف روی صندلی نشسته بود تا بعد از تشریفات مرسوم سخنرانی کند. وقتی دبیر جلسه داشت در میان تشویق حضار از او اسم می‌برد، حرکات عصبی و تیک‌مانند سر که همیشه در رفتار گورباچف دیده می‌شد کمتر به چشم می‌آمد، اما چهره مصمم ساختگی، دست‌های روی پا و زانو‌های نزدیک به هم از او تصویر یک دانش‌آموز مودب ساخته بود. آرام بود، اما خودش نبود.
 
دوربین‌ها تصویر همسرش را در بدو ورود به جایگاه مهمانان شکار می‌کردند. گاهی سری به ادوارد شواردنادزه می‌زدند و گاهی شولتز، وزیر خارجه آمریکا را که سالن را ترک نکرده بود نشان می‌دادند. گورباچف در تشویق حضار بلند شد، پای تریبون رفت و بعد از احوال‌پرسی‌های مرسوم در تمام پروتکل‌های دنیا، صحبت‌هایش را این‌طور شروع کرد: «ما اینجا آمده‌ایم که احترام خودمان را به سازمان ملل متحد نشان بدهیم.»
 
بعد حرف‌هایی زد که خودش هم باور نمی‌کرد، چه برسد به دنیا! او از بدیهی‌ترین مواضع قبلی هم پایین آمده بود. دبیرکل اتحاد جماهیر شوروی متنی را خواند که انگار یک جایی بیرون از کرملین نوشته شده بود. انگار سرنخ این بادبادک دست یک کسی بود که توی سرزمین‌های سرد شمالی نیست. انگار طناب قایق گورباچف به هیچ جا در شوروی بسته نشده بود.
 
چقدر زود گذشت

این روز‌ها خیلی از رئیس‌جمهور اسبق ایران حرف می‌زنند؛ محمود احمدی‌نژادی که انگار خسته نمی‌شود. انگار برای همه‌جا بودن آفریده شده، از شرق به غرب، از این استان به آن استان، از پای پله‌های دادسرا به مجمع تشخیص مصلحت و حالا هم که دوبی! بله، محمود احمدی‌نژاد در نمایشگاه اکسپوی دوبی شرکت کرده است و این را خیلی‌ها دیدند.‌

می‌بینید؟ آن سال‌هایی که منتظر بودیم احمدی‌نژاد برود مثل برق و باد گذشت، چقدر زود آدم‌ها از «فعلی» تبدیل به «سابق» و از «سابق» تبدیل به «اسبق» می‌شوند و برای بعضی‌ها این قابل تحمل نیست. برای همین از تب و تاب نمی‌افتند. سخنرانی می‌کند، موضعگیری می‌کند، با شبکه‌هایی مصاحبه می‌کند که اگر کارمندان خودش صحبت می‌کردند با آن‌ها برخورد می‌شد، با آدم‌هایی عکس می‌گیرد که هیچ قرابتی با او ندارند و حرف‌هایی می‌زند که انگار حنجره‌اش از جای جدیدی،‌تر می‌شود.

توی خانه‌های خودمان هم بازنشسته‌هایی را دیده‌ایم که انگار نمی‌خواهند باور کنند که تمام شده است. انگار می‌خواهند هنوز هم آن قهرمان و رئیس و مدیر باشند. حتی بعضی اوقات برای حفظ وجهه خود در میان خانواده و اطرافیان از مواضع قبلی‌شان در خیلی مسائل کوتاه می‌آیند و به قول خودمانی‌ها روشنفکر می‌شوند. اطرافیان، اما معمولا آن‌ها را جور دیگری نگاه می‌کنند که آن جور دیگر شبیه نگاه کردن به رئیس، مدیر و در کل قهرمان سابق و اسبق نیست.

این‌که چرا احمدی‌نژاد این کار‌ها را می‌کند با این‌که بعضی‌ها چرا از این کار‌ها استقبال می‌کنند دو مساله متفاوت است که باید جداگانه به آن نگاه کرد.

یک مهاجرت طولانی

زادگاه احمدی‌نژاد به مثابه هر آدم دیگری بسیار مهم است، محمود احمدی‌نژاد زمانی که شروع به فعالیت کرد با یک ژست عدالتخواهانه وارد میدان شد و طبقه پایین جامعه را از نظر میزان درآمد نشانه‌گیری کرد؛ کاری که معمولا چپ‌ها انجام می‌دهند.

نویسنده کاملا قبول دارد که اطلاعات سیاسی شما کافی است، اما اجازه بدهید برای آن‌هایی که خیلی به دسته‌بندی‌های سیاسی اشراف ندارند توضیح بدهیم که در تعریف بین‌المللی، چپ به افرادی گفته می‌شود که چه به صورت تدریجی و چه به صورت رادیکال، خواهان تغییرات در جهت ایجاد برابری در توزیع ثروت و قدرت هستند. این تعریف از انقلاب فرانسه شکل گرفت و ریشه در محل نشستن آن‌ها در مجلس دارد.

معمولا چپ‌ها افرادی مبارز هستند و با توجه به مواضعی که در موضوع برابری و عدالت دارند محبوب طبقه پایین جامعه از نظر دسترسی به ثروت و قدرت هستند. البته بعضی‌ها هم از همین محبوبیت برای نشانه‌گیری طبقه پرجمعیت جامعه استفاده می‌کنند و با رفتار چپگرایانه افرادی را عملا با خود همراه می‌کنند که جمعیت بیشتری را در هرم توزیع منابع به خود اختصاص داده‌اند.

به بحث برمی‌گردیم. قرابت احمدی‌نژاد به ستمدیدگان، نزدیکی و شباهت او به عموم مردم، عدالتخواهی، مبارزه با فساد، شجاعت و ساده‌زیستی پیشرو، گاهی آدم را به یاد روسای جمهور آمریکای جنوبی می‌اندازد. مثل هوگو چاوز ونزوئلایی که در تلویزیون برای مردم گیتار می‌زد و می‌خواند، مثل دانیل اورتگای نیکاراگوئه که خودش رانندگی می‌کرد و مورالس بولیوی که تی‌شرت می‌پوشید. مردم طبقه متوسط جامعه البته از آن‌ها دل خوشی نداشتند و معمولا تظاهرات می‌کردند، اما این طبقه در این کشور‌ها معمولا لاغر است و عددی در مقابل جامعه کارگر و کم‌درآمد نیست، هرچند رسانه و ارتباط بین‌المللی را در اختیار دارد.

علاوه بر این، درست در روز تنفیذ احمدی‌نژاد، در حسینیه امام خمینی (ره) به تاریخ ۱۳۸۴ همه دیدند که بر خلاف روسای جمهور دهه ۷۰، رئیس جمهور دهه هشتادی دست رهبر را بعد از دریافت حکم ریاست جمهوری بوسید و این برای حزب‌اللهی‌ها، اصولگرایان و انقلابیون پیامی روشن بود.

اجازه بدهید جمع‌بندی کنیم. یک رئیس جمهور ریشو، با کاپشن که خودش نماد شکستن ساختار پروتکل‌های وقت‌گیر بود و البته عدالتخواه که مردم را به افقی جدید نوید می‌داد، آمده بود و خاستگاه خود و بخشی از جناح مخالف جریان مقابل را حتی از آن خودش کرده بود. مهم‌تر از همه این‌که رفتار باورپذیر داشت، یعنی آدم‌ها از این‌که او مثلا حرف از ساده‌زیستی می‌زند شاخ درنمی‌آوردند یا وقتی از مبارزه با فساد صحبت می‌کرد می‌گفتند او از خودمان است و یقه دانه‌درشت‌ها را می‌گیرد، این یعنی این‌که حرف اندازه دهان آن آدم بود.
 
شما هیچ وقت از حسن روحانی ساده‌زیستی را نمی‌پذیرید، حال آن که این کت به تن احمدی‌نژاد می‌آمد.
به هر دلیلی کم‌کم، اما همه چیز تغییر کرد و احمدی‌نژادی که به کاپشن معروف بود رئیس جمهور کت و شلواری شد، می‌گفتند بوتاکس کرده و بعضی حرف‌هایی می‌زد که خیلی به مذاق هم‌مسلکی‌هایش خوش نمی‌آمد، پشت سر آدم‌هایی می‌ایستاد که تخلفات محرز داشتند و در دادگاه محکوم شده بودند و مقابل خانواده لاریجانی جبهه‌بندی روشنی کرد که این آخری اصلا ربطی به خوب یا بدبودنش ندارد، می‌خواهیم بگوییم که او اصلا اصل دادگاه را زیر سوال برد و بعد‌ها اصل انتخاباتی که خودش نمادش بود و از همان صندوق‌ها بیرون آمده بود را قبول نداشت.

از طرفی از دغدغه‌های مردم هم فاصله گرفته بود و به عنوان مثال در زمانی که مردم نگران وضعیت اقتصادی خود بودند همان رفتار ایرانیستی و ملی‌گرایانه را از خود به نمایش گذاشت که البته پرواضح است تاثیری در معیشت مردم نداشت.

شاید به این فکر کنید که او قصد داشت با ایرانیستی برای ایرانیان سرمایه‌دار خارج از کشور جذابیت ایجاد کند، اما آیا ملی‌گرایی و میهن‌پرستی کافی بود؟ آیا اقدام او برای جذب سرمایه ایرانی پراکنده در دنیا به نتیجه رسید؟ به هر دلیلی بی‌نتیجه‌ماندن این اتفاق نشان می‌دهد که احمدی‌نژاد برای برنامه‌ای که می‌خواست اجرا کند زیرساخت و پیش‌زمینه مناسب ندیده بود و به تدریج و در دهه ۹۰ کم‌کم دیدیم که نه‌تن‌ها سرمایه‌های ایرانی از اقصی نقاط دنیا به ایران نیامدند، بلکه سرمایه‌های داخلی هم از ایران به کشور‌هایی مثل ترکیه و در قواره‌های بزرگ‌تر به کانادا هم مهاجرت کردند.

تغییر مواضع احمدی‌نژاد حتی باعث شد عده زیادی از خاستگاه خود او هم از او روی برگردانند، این‌که نزدیک به ۵۰درصد جامعه در انتخاباتی که تمامی گروه‌ها آن را تحریم کرده بودند و احمدی‌نژاد یکی از جدی‌ترین تحریم‌کننده‌ها بود حضور پیدا کردند نشان می‌دهد سکه او آنقدر‌ها که فکر می‌کند و تصور می‌کردیم هم در این بازار سیاسی خریدار ندارد.

احمدی‌نژادی که دست رهبری را می‌بوسید، خود را به جایی رساند که حکم حکومتی را معطل می‌کرد و در اجرای آن طوری حرف می‌زد که احساس می‌کردی خلاف میل شخصی و فقط بر اساس قانون عمل کرده است، فرمان رهبری برای شرکت نکردن در انتخابات را رد می‌کرد و دست آخر هم در انتخاباتی که رهبری تاکید کرده بود که حتما همه با هر سلیقه‌ای شرکت کنند با منافقین و سلطنت طلب‌ها و دیگر گروه‌های اپوزیسیون ندای تحریم سر داد. راه درازی به نظر می‌رسد، اما به هر ترتیب او این مسیر را طی کرد.

به اصل ماجرا برگردیم، به این‌که احمدی‌نژاد از خاستگاه خودش هجرت آرامی به سمت طبقه متمکن‌تر داشت و سعی کرد علاوه بر سفر‌های استانی، نشستن پشت میز جلوی در خانه اش در میدان هفتاد و دو و گرفتن نامه‌ها و شکایات از مردم، سرزمین خودش را از طبقه کم درآمد به شمال شهر و طبقه برخوردارتر گسترش دهد، اما انگار در مستعمره جدید سیاسی اش چندان اقبال خوبی به او نداشتند و سرزمین قبلی هم پای ورود به طبقه بالا را ندارند، مردمی که بیشتر از دوربین رسانه‌های غیر رسمی دنیا را می‌دیدند و برای احمدی‌نژاد که تریبون‌های رسمی را از دست داده بود این موقعیت تنها راه حل باقیمانده به حساب می‌آمد. البته حرف‌های ساختارشکنانه و آوانگارد او که کف و سوت برایش می‌خرید هم نتوانست او را تبدیل به یک سلبریتی محبوب کند و مردم او را به دلایل دیگری دوست دارند.

بله، سلبریتی! کلمه‌ای که همیشه معنی مثبت و محبوبیت هم ندارد و معمولا با جنجال همراه است، به خاطر بیاوریم هزاران سلبریتی غیر محبوبی را که در دنیای اطراف خودمان می‌شناسیم، سرشناس هستند، اما روی زبان‌ها زندگی می‌کنند، نه توی قلب ها!

حالا او روی زبان آدم‌هایی افتاده که جنجال دوست دارند، که چه بسا بعضی‌ها هنوز حمایت‌های او از متهم زندان کهریزک را به یاد دارند و از آن نمی‌گذرند و اگر امروز لایکش می‌کنند علت دیگری دارد.

بله، احمدی‌نژاد همان‌طور که از تهران به دوبی رفت تا مقابل دوربین‌ها قرار بگیرد از کف هرم و بین مردم هم کم‌کم فاصله گرفته و به سمت طبقه متوسط می‌رود تا دوباره در تیررس رسانه‌ها باشد، شاید با خودش حساب می‌کند همراهی طبقه محروم را به هر قیمتی دارد، بد نیست یک دوری هم جلوی رسانه‌های زرق و برقی بزند، حالا این رسانه گاهی دوربین بی‌بی سی است و گاهی دوربین موبایل یک دخترخانم ایرانی ساکن دوبی!

استقبالی بی‌نظیر از یک سلبریتی

شاید به این فکر کنید که اگر حرف‌های ما درست باشد، اگر احمدی‌نژاد محبوبیت خودش را از دست داده باشد، اگر در دنیای جدید او را نپذیرفته اند پس چرا هرجایی که می‌رود مردم از او استقبال می‌کنند؟ اول بیاییم تکلیف خودمان را با کلمه مردم روشن کنیم.

مردم به همه آدم‌ها گفته می‌شود، هیچ ربطی هم به لباس و علاقه و شغل و درآمد ندارد، این‌که ما می‌گوییم این‌ها حکومتی هستند، این‌ها مردم هستند، این‌ها بسیجی هستند یا این‌ها کاسب هستند دسته بندی اشتباهی است، اگر مردم را از این بین حذف کنیم درست می‌شود، مثلا می‌شود گروه‌های شغلی یا اعتقادی، یا هرچیزی، ولی وقتی می‌گوییم مردم یعنی همه این افراد را شامل می‌شود. آیا وقتی احمدی‌نژاد به جایی می‌رود همه افراد با هر سلیقه‌ای از او استقبال می‌کنند؟

حرف‌های آن‌ها از زبان شما

پاراگراف آخر از بند قبلی را یک بار دیگر بخوانید. بله، ما هم مستقل نیستیم و هیچ رسانه‌ای در دنیا مستقل نیست و در دنیای مدرنی که آدم‌ها رسانه هستند هر کس از یک سقفی بالا برود دیگر مستقل نخواهد بود. به واقع تا وابسته نشود از آن سقف عبور نمی‌کند، وابسته به مخاطب!

بسیار پیش آمده که در بحث‌های دو طرفه کار به جدل کشیده، معنی جدل این نیست که یکی از طرفین دلایل کافی برای قانع کردن طرف مقابل را ندارد، معنی آن اغلب این است که دو طرف پیش از این‌که مباحثه را شروع کنند، تصمیم خود را گرفته‌اند و فقط در مباحثه روی این تصمیم پافشاری می‌کنند و با جور کردن منطق مناسب سعی در توجیه تصمیم از پیش گرفته شده خود دارند.

مخاطب‌ها هم گاهی همین‌طور هستند، در دنیایی که به قول جامعه‌شناسان، مرگ تخصص روی داده برای این‌که شما محبوبیت کسب کنید باید مطابق میل جامعه مخاطب خود باشید، چون آن‌ها برای این نیامده‌اند که از یک متخصص بپرسند، آن‌ها آمده اند حرف‌هایی را که دوست دارند از زبان شما بشنوند و طبیعتا هر کسی که باب میل آن‌ها صحبت کند، متخصص‌تر است. مثل آدمی که به‌علت کمردرد به دکتر مراجعه می‌کند و دکتری از نظر او خوب است که به اضافه وزن او کاری نداشته باشد و فقط به کمردرد او رسیدگی کند، بعد از آن دکتر تعریف و به دیگران معرفی می‌کنند که فلان دکتر خیلی خوب بود، چون حرف‌هایی زد که من دوست داشتم، البته این جمله آخری را نمی‌گوییم، اما توی دل‌مان همیشه هست.

سوال درست در این لحظه این است که ممکن است من شخصا جوری باشم که بخش عمده‌ای از جامعه مرا دوست داشته باشند و کاملا حرف درستی است، اما اگر دو مخاطب با هم تضاد منافع داشته باشند چه اتفاقی می‌افتد؟ بله، میانه روی کار درستی است، اما به یاد بیاورید که ما در مورد یک شخص میانه رو حرف نمی‌زنیم. شخص مورد نظر ما چه در اطاعت، چه در سرپیچی، چه در حمله به رژیم صهیونیستی، چه در دوست و برادر خواندن مردم آن و چه در حذف نزدیکان از جمله برادر خودش و چه در حمایت از نزدیکان از جمله مشایی و بقایی و مرتضوی همیشه در اوج افراط و تفریط بوده است.

بله، مخاطب برای این‌که شما را باور کند به سابقه شما رجوع می‌کند، به‌خصوص اگر این‌که در ذهن خودش برای شما تصمیم گرفته باشد، شما برای این‌که در ذهن او جایی برای خود باز کنید بیشتر باید شبیه او به نظر برسید، این طور مجبورید بیشتر از کوه بلند ارزش‌های خود پایین بیایید.

آدم‌ها، ارزش‌هایی دارند که با آن‌ها شناخته می‌شوند و ما برای معرفی دیگران به آن ارزش‌ها اشاره می‌کنیم، مثلا فلانی آدم امینی است، مومن است، مهربان است یا راستگوست. ارزش‌هایی که یک عمر در آن‌ها شکل گرفته است و اگر به هر دلیلی مجبور شوند از این ارزش‌ها عبور کنند مشخص است بی‌ارزش می‌شوند، روی پلی قرار می‌گیرند که نه به مبدا تعلق دارند و نه در مقصد کسی منتظرشان است.
 
آیا احمدی‌نژاد از روی تمام ارزش‌هایی که به آن‌ها اعتقاد داشته است، پایین آمده؟ خیر. روشن است که احمدی‌نژاد هنوز در مواردی مانند رژیم‌اشغالگر قدس با ارزش‌های گذشته شباهت زیادی دارد، اما سوال مهم‌تر این است که آیا احمدی‌نژاد از ارزش‌هایی که داشته کوتاه می‌آید؟ سرنوشت اکبر گنجی‌ها مثال روشنی برای ترسیم آینده افرادی است که اسب ایدئولوژی خودشان را به جای محکمی نمی‌بندند. مثالش همین بی‌تفاوتی نسبت به شایعه حضور او در غرفه این رژیم جعلی است. اگر این شایعه ۱۰سال قبل مطرح می‌شد چنان پاسخ محکمی می‌داد که شاید در دل‌مان تکبیر هم می‌گفتیم، الان، اما سکوت باعث شده رسانه‌ای‌تر شود.

گوربی در سرزمین غریبه‌ها

به ابتدای داستان برگردیم. به نیویورک آمریکا که شاهد یک غریبه بود. بازیگران اصلی، شاهد بازیگری غریبه بودند که از عوامل خودشان نبود، اما جلوی دوربین آن‌ها رفته بود و داشت نقش خودش را در پازلی هزار تکه بازی می‌کرد که خودش تنها یک قطعه کوچک آن بود.

مثل تمام فیلم‌های سیاسی در پشت صحنه تعدادی آدم با کت و شلوار، دست به سینه ایستاده بودند و مثل کارگردان‌ها داشتند از توی مانیتور به دستپخت خودشان نگاه می‌کردند.

چیزی شبیه دوربین مخفی که انگار همه چیز برای این چیده شده که سوژه بیاید، جلوی دوربین کار‌هایی که کارگردان برای او طراحی کرده انجام بدهد و برود. یک دوربین مخفی بزرگ با هزاران‌هزار بازیگر که کارگردان در پایان آن کات نمی‌دهد، بلافاصله سراغ پلان بعدی خواهد رفت. سوژه اصلی نمی‌تواند کاری که برای او طراحی کرده‌اند، انجام ندهد.

کمی جلوتر برویم. دقیقا به ساعت۷ بیست‌و‌پنجم دسامبر ۱۹۹۱ که گورباچف در یک شب سرد زمستانی همان‌طور که انگار تلویزیون را خاموش می‌کنند، سه سال بعد از آن سخنرانی در سازمان ملل، چراغ اتحاد جماهیر شوروی را خاموش کرد.

اگر فیلم آخرین بیانیه گوربی را ببینید و با فیلم کناره‌گیری بوریس یلتسین از قدرت در سال ۲۰۰۰ مقایسه کنید به‌خوبی می‌بینید گورباچف به طور مشخصی بغض کرده است و سر و دست‌هایش بعد از خواندن بیانیه به شکل تیک مانندی حرکت‌های سریع و از پیش تعیین‌نشده‌ای می‌کنند که البته هدفی هم ندارند.

انگار که یک آدم بخواهد خودش را به آن راه بزند تا گریه نکند، در حالی که یلتسین فقط خسته است و دوست دارد زودتر تمام شود و برود.

گورباچف چنان خودش را وسط جامعه غرب پرت کرد و برای به دست آوردن دل رفورمیست‌ها، آمریکا و اروپا از تمام ارزش‌های خودش پایین آمد که حالا موقع رفتن بی‌ارزش شده بود. هیچ‌کدام از آن‌ها به او کمک نکرده بودند و بعضی اوقات مجبور شده بود برای کشورش جیره غذای باقیمانده از ارتش آمریکا را گدایی کند.

موقع رفتن او همچنان یک غریبه بود و هیچ کس برای فروپاشی کشور بزرگ او گریه نکرد، حتی همان جمعی که سه سال قبل برای چسباندن خودش به آن‌ها هر تقلایی که می‌شد کرد، همان‌هایی که این روزگار را برایش ساختند. آدم‌های بی‌ارزش زودتر از دور خارج می‌شوند.

کاش اول این‌ها را خوانده بودید

این چند خط را برای آن‌ها نوشتم که از خواندن این مطلب عصبانی می‌شوند. نمی‌دانستم چه کار کنم که قبل از خواندن مطلب این چند خط را بخوانید. حالا که اینجا هستید یک بار دیگر کل داستان را بخوانید و مرور کنید، شاید تصمیم بهتر این باشد که به حرف‌های گفته شده فکر کنید.

این‌ها که نوشتیم ماجرای مردی است که روزی محبوب بود. آنقدر که حتی دشمنانش هم نمی‌توانستند منکر محبوبیتش بشوند، امروز، اما دچار یک ایراد بزرگ شده است و دشمنانش از حرف‌هایش لذت می‌بردند. این دو با هم فرق دارد.

احمدی‌نژاد اصلا به دوبی نرفته بود!

بهانه اصلی ما سفر محمود احمدی‌نژاد به دوبی و شرکت در نمایشگاه اکسپو است. شاید تعجب کنید، اما واقعیت این است که احمدی‌نژاد اصلا به دوبی نرفته بود!

اجازه بدهید این مطلب را یک جور دیگری تعریف کنیم: یکی از روزنامه‌نگاران قدیمی، همان ابتدای کرونا به مازندران رفت، نه این‌که برای تفریح یا کاری غیر از روزنامه‌نگاری به شمال برود. تمام خانه و زندگی را جمع کرد و به شمال مهاجرت کرد، اما رابطه شغلی‌اش را با روزنامه قطع نکرد.

وقتی در ساعت اداری با او تماس می‌گرفتیم می‌گفت سر کار هستم و واقعا سر کار بود. با لباس اداری توی اتاقی که به همین منظور در خانه درست کرده بود پای مانیتور می‌نشست و کار می‌کرد. خیلی هم جدی بود. می‌گفت الان ساعت اداری من است و من بابت این کار پول می‌گیرم. این تجربه بعد‌ها به خیلی از ما در دورکاری ایام کرونا منتقل شد، اما موضوع من سر اصل دورکاری نیست، علت بیان آن این است که او توی اداره و سر کار بود، مهم نبود کجاست و وقتی از او می‌پرسیدی کجایی این سوال را به معنی مکان قلمداد نمی‌کرد و آن را در مورد مکین پاسخ می‌داد.

احمدی‌نژاد سوار هواپیما شد و آن طرف خلیج‌فارس، جلوی دوربین‌ها رفت. دوبی بودن این دوربین یا لندن بودن یا شیراز بودن آن در این مساله خیلی موضوعیت ندارد وقتی رفتار احمدی‌نژاد را در گذشته و حال رصد کنید.
 
محمود احمدی‌نژاد یک رسانه‌شناس خوب است. او مثل آقای دوربینی که زاویه مناسب تصویربرداری را در طول این سال‌ها شناخته و درست در کادر و در نقطه طلایی قرار می‌گیرد، می‌داند که چه وقت و کجا باشد و فوکوس دوربین‌ها را به سمت خودش می‌کشد.

مثل این است که برنامه هر روز شما نشستن روی مبل و نگاه‌کردن به تلویزیون باشد، اگر این کار را در خانه شخصی، خانه پدری و حتی در زندان هم انجام بدهید همین کار است، حالا به نظر شما دوبی‌رفتن، با این و آن عکس‌گرفتن و حتی رفتن در آن غرفه‌های عجیب و غریب که شایعه‌اش روی زبان‌ها افتاده و از واقعیت آن بی‌خبر هستیم موضوعیت پیدا نمی‌کند؟ آیا اگر شما هم در وضعیت او بودید همین کار را نمی‌کردید؟

یک ژورنالیست پرهیجان

در من هم مثل اغلب آدم‌ها دو نفر زندگی می‌کنند. یک کودک درون و یک مرتضای بالغ که با بالغ‌تر شدن، محافظه‌کارتر هم می‌شود. آن کودک درون من حالا یک ژورنالیست پرهیجان است که وقتی کار‌های احمدی‌نژاد را می‌بیند، ذوق می‌کند. فکر می‌کند این آدم چقدر از نظر رسانه‌ای خوشفکر است که می‌داند چه زمانی، درست در چه مکانی باشد که جنجال به پا کند که از یاد‌ها نرود و فراموش نشود. واقعیت این است او آینده‌ای هم برای خودش ترسیم کرده و این‌قدر‌ها هم بی‌برنامه نیست. او می‌خواهد تا آن روز به عنوان یک چهره تاثیرگذار نقش‌آفرینی کند و مدام خودش را از چاه فراموشی بالا می‌کشد.

کار‌های او جالب است. او واقعا رسانه را خوب می‌شناسد و برای برنامه‌ای که در سرش هست، درست حرکت می‌کند. برای خودم تیتر می‌سازم. مدام در اینستاگرام پست‌های مربوط به این ماجرا را برای رفقا و همکاران خودم می‌فرستم و می‌خندیم. نیمه بالغ، اما در گوشم می‌گوید این آتش بازی که به شوخی می‌کنیم چقدر می‌تواند خانمان‌سوز باشد.

من مثل آن همکارم نیستم که، چون احمدی‌نژاد خوب نماند ریش‌هایش را زد. ریش‌های من اصلا مربوط به احمدی‌نژاد و دار و دسته‌اش نیست که شکل او بشوم یا نشوم، که با کار‌های عجیب او اعلام برائت کنم یا نکنم، من حتی یک بار هم به او در سال ۱۳۸۴ رای دادم و در دور دوم انتخابات، او را به جای کاندیدای رقیبش مناسب دانستم که اگر امروز هم به آن روز‌ها برگردم باز هم شاید همین کار را بکنم. اما فکر می‌کنم بستن سرنوشت خودم به ترک اسب احمدی‌نژاد، کار درستی نبوده و نیست. گفتم امروز هم اگر به آن روز انتخابات۸۴ برگردم باز هم او را انتخاب می‌کنم. بله، کاملا درست است، اما هیچ‌گاه مثل همین سال‌ها از او دفاع نخواهم کرد.

شاید دسته‌بندی این افراد شناخت این اتفاق را راحت‌تر کند

دسته اول: به گذشته برگردیم، به روز‌هایی که محمود احمدی‌نژاد رئیس‌جمهور بود و البته از سوی جناحی تندرو هر کسی که به او نزدیک می‌شد مورد تکفیر قرار می‌گرفت.

علیرضا افتخاری، بعد از اجرا در یک مراسم به سمت ردیف اول رفت و محمود احمدی‌نژاد را بغل کرد که سیل توهین و برخورد بود که به سمت او می‌آمد و در برنامه دور همی گفت که یک نفر فتیله این اتفاق را پایین نکشید و همه فقط برای او و خانواده اش مشکل ایجاد کردند. افتخاری در آن برنامه یک جمله کلیدی گفت که از کنار آن ساده عبور کردیم، گفت من دلم می‌خواست یک رئیس جمهور را بغل کنم!

به تمامی بار‌هایی که با دیدن یک آدم معروف، مهم یا حتی محبوب به وجد آمدید فکر کنید، خیلی از ما که این مطلب را می‌خوانیم با احمدی‌نژاد و حتی کوچک‌تر از او در سپهر سیاسی هم عکس یادگاری می‌گیریم، به عنوان مثال خود نویسنده این مطلب هم به همراه تعدادی خبرنگار و فعال رسانه‌ای اصولگرا و اصلاح طلب با این رئیس جمهور عکس سلفی گرفته است.

دقت کنید، این به معنای تایید نیست، شما شاید خارج از قاعده کلاس گذاشتن، اگر به یک چهره مشهور برسید عکس العمل مشابهی نشان می‌دهید، شبیه همان خانمی که در گذشته بار‌ها به احمدی‌نژاد و تمام دارودسته اش بد و بیراه گفته، ولی وقتی او را می‌بیند گل از گلش می‌شکفد و چه برای یادگاری، چه برای بزرگی کردن در جمع دوستان و چه برای بار طنز این اتفاق عکس یادگاری هم با او می‌گیرد. به‌هرحال ما در مورد یک آدم معروف صحبت می‌کنیم که سال‌های سال تیتر اصلی رسانه‌های دو طرف بوده است.

دسته دوم: گروه بعدی، اما افرادی هستند که متاسفانه مستاصل هستند، آدم‌هایی که در این جامعه زندگی می‌کنند، اما صدایشان به جایی نمی‌رسد یا تصور می‌کنند صدایشان به جایی نمی‌رسد که تفاوتی در این دو مورد از نظر نتیجه وجود ندارد. افرادی که مشکل دارند و در هشت سال بعد از احمدی‌نژاد انگار از کانون توجهات بیرون شده اند و کسی حرف‌هایشان را نمی‌شنیده است.

آن‌ها در هشت سال دولت متبختر روحانی، برای دیدن یک مدیرکل در سطح استان باید به هردلیلی مدت‌ها تلاش می‌کردند و دست آخر هم مشکل شان حل نمی‌شد، این افراد به علت استیصال بیش از حد به هر مسؤولی که فکر می‌کنند کاری از دستش بر می‌آید متمسک می‌شوند، مثال بزنیم: همان خانمی که در مقابل داروخانه ایستاد و به رئیسی گفت من به تو رای ندادم، اما برای من کاری کن! آن خانم توی دلش حتی ممکن بود به رئیسی هم بد و بیراه بگوید، ولی در آن لحظه به علت درماندگی از فشار‌های اطراف به سمت این آدم دست یاری دراز می‌کند، شد که الحمدلله، نشد هم آدم مستأصل چیزی برای باختن ندارد.

دسته سوم: گروه بعدی، اما گروه بسیار خطرناکی است، طبقه‌ای که بیشتر به پمپ‌های بادی شبیه هستند که تا وقتی حرف‌هایی را که دوست دارند از دهان آدم می‌شنوند آدم را باد می‌کنند، کف و سوت می‌زنند و لایک را محکم می‌کوبند، اما کافی است که روزی حرف‌های مورد علاقه آن‌ها از دهان شما بیرون نیاید، چنان ورق برمی‌گردد که انگار نه انگار قبل از این از شما تعریف می‌کردند.

اردشیر زاهدی را تصور کنید. به یاد بیاورید که وقتی از کیان جمهوری اسلامی دفاع کرد، چطور از اردوگاه مخالف رانده شد. این در تمام دنیا وجود دارد. کاش دست ما بازتر بود برای این‌که مثال‌های روشن‌تری بزنیم، اما به یاد بیاورید که چند نفر را برای این‌که نظری مخالف نظر شما داشته‌اند بعد از مدت‌ها که دوست‌شان داشتید آنفالو یا بلاک کرده‌اید! فکر کنید همین احمدی‌نژادی که به‌عنوان یک اپوزیسیون فعال در کشور کار می‌کند در یک مساله بیاید و تمام قد پشت نظام بایستد، آیا اگر بازهم حنجره یک قشر نباشد آن قشر او را می‌پذیرند؟

واقعیت این است که رسانه‌ها در دنیا وابسته هستند و این یک قاعده اثبات‌شده است که افکار رسانه‌ها را منابع تامین کننده‌شان تعیین می‌کنند. ممکن است این منابع مالی باشند مثل بی‌بی‌سی که از ملکه پول می‌گیرد و ممکن است که معنوی باشند، مثل سلبریتی‌هایی که دیگر حتی لباس پوشیدن و غذاخوردن‌شان بر اساس تصمیم خودشان نیست و کاری می‌کنند، حرفی‌می‌زنند و طرفی می‌ایستند که دنبال‌کنندگان‌شان می‌خواهند، این یعنی این‌که تا وقتی نخ عروسک دست عروسک گردان است تو جلوی چشم هستی، کافی است بخواهی کار خودت را بکنی، نخ‌ها را می‌برند و عروسک روی زمین می‌افتد و هیچ‌کس در سالن برای یک عروسک روی زمین افتاده، دست نمی‌زند.
newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۳ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها