به گزارش
جام جم آنلاین؛ روایت روزهای منتهی به خرداد سال ۶۱ در مناطق جنوبی و جنوب غربی کشورمان حکایت از دلاورمردیها و جانفشانیهای رزمندگانی است که تنها با سلاح ایمان، تقوا و توکل به درگاه باری تعالی توانستند اتفاقی را رقم بزنند که حدود ۵ هزار کیلومتر از سرزمین کشور را از دست دشمن بعثی عراق رها سازند و با یاد شهدا در مسجد جامع خرمشهر گرد هم بیایند.
آن روزها ایران اسلامی حال و هوای دیگری داشت. در این میان، دهه شصتیها و حتی دهه هفتادیها بارها نواهای «سوی دیار عاشقان»، «لاله سرخ پرپرم» و «سرباز سرافرازم من» با گوش جان شنیدند و با یاد شهدا لحظاتی خود را در آن فضا تصور کردهاند.
آقای صادق آهنگران را بیشتر با نواهایش میشناسند، اما او از آن روزهای سراسر غرور فتح خونین شهر روایتی دیگر دارد. روایتی که شاید بتواند پنجرهای از فضای آن روزهای خرمشهر را برایمان باز کند.
این روایت را با هم میخوانیم:
عملیات بیتالمقدس در چند مرحله اجرا شد. این عملیات ۲۵ روز طول کشید و بالاخره رزمندگان به خرمشهر رسیدند. من نوحه «سوی دیار عاشقان» را در اردیبهشت ماه سال ۶۱ خواندم، شب عملیات؛ دهم اردیبهشت. در قرارگاه مرکزی کربلا دعای توسل خواندم.
سوی دیار عاشقان سوی دیار عاشقان
سوی دیار عاشقان سوی دیار عاشقان
رو به خدا میرویم رو به خدا میرویم
بهر ولای عشق او بهر ولای عشق او
به کربلا میرویم به کربلا میرویم...
منتظریم کی شب حمله فرا میرسد
امر ز فرماندهی کل قوا میرسد
دمی که رمز یا علی به گوش ما میرسد
پی نبرد خصم دون چو شیرها میرویم
در آن شرایط خداوند به رزمندگان ما کمک کرد. در عملیاتها من گاهی جوانان ریزنقشی را میدیدم که وزن تجهیزاتشان از وزن خودشان بیشتر بود، اما سخنان حضرت امام با روح پاک آنها کاری کرده بود که چند برابر قدرت و توان جسمانیشان را تحمل میکردند. در خدمت جنگ و جبهه بودند و برای انجام دادن هر کاری در جبهه سر از پا نمیشناختند. در نتیجه همین تلاشها و مجاهدتها پیروزیهای غرور آفرینی مانند عملیات بیتالمقدس بود.
بیتالمقدس، عملیات بسیار سخت و سرنوشتسازی بود و اگر خدای نخواسته با شکست مواجه میشد، تأثیر خیلی بدی بر روند جنگ میگذاشت. صدام هم در جنگ روانی ـ تبلیغاتی خودش گفته بود اگر ایرانیها خرمشهر را پس بگیرند، من کلید بصره را به آنها میهم؛ لذا همه هم و غم فرماندهان این بود که عملیات با موفقیت به پایان برسد. من هم برای تقویت روحیه رزمندگان در اواخر اردیبهشت نوحه «لاله سرخ پرپرم» را خواندم:
لاله سرخ پرپرم
لاله سرخ پرپرم غرق در خونم
نعش تو در برابرم غرق در خونم
در جبهه اسلامیان رزم و پیکار است
هنگامهای کرده به پا عشق و ایثارت...
شهادتت مبارکای سرو آزادم
شهادتت مبارکای تازه دامادم
امانت خدا بُدی من تو را دادم
شهادتت تاج سرم غرق در خونم
وقتی خبر آزادسازی خرمشهر را شنیدم، اشک شوق از چشمانم سرازیر شد. به سیدمحمد جهان آرا فکر میکردم که جایش کنار فاتحان خرمشهر خالی بود. با خودم گفتم کاش جهان آرا هم بود و این لحظات را میدید. گرچه مطمئن بودم او همه چیز را میبیند.
بعد از آزادسازی خرمشهر، به تعلق خاطری که به این شهر داشتم، نتوانستم یک جا بنشینم. بلافاصله سوار موتورسیکلت شدم و به تنهایی به سمت خرمشهر راه افتادم. در دروازه ورودی شهر، سید محمد امام یکی از مداحان معروف اهواز که سابقه دوستی با او را داشتم، دیدم. او را پشت موتور سوار کردم و با هم به سمت شهر حرکت کردیم.
به اولین دژبانی که رسیدیم، دژبان مانع شد و گفت: شما برگ تردد ندارید. نمیتوانید وارد شوید. خطرناک است. حق با او بود. شهر پاکسازی نشده بود. خطر جانی وجود داشت، ولی ما دست بردار نبودیم. دژبان با اصرار ما زنجیر را باز کرد و گفت: با مسؤولیت خودتان بروید. احتمالاً من را شناخته و توی رودربایستی گیر کرده بود. در داخل شهر، خیل اسرای عراقی را دیدیم که فریاد میزدند و به سمت خروجی شهر میدویدند. عدهای از رزمندگان مراقب آنها بودند.
به همراه سید محمد به سمت مسجد جامع خرمشهر رفتیم. در مسیر، همه خاطرات و تصاویری که از آن مسجد در ذهنم داشتم، مرور کردم. وقتی به مسجد رسیدیم، از دیدن آن شوکه شدم. مسجد جامع آن مسجدی نبود که آخرین بار دیده بودم.
رزمندهها در حیاط مسجد جامع جمع شده بودند و شادی میکردند. خیلی از خوشحالی اشک شوق میریختند. من از سید محمد امام جدا شدم و به گوشه خلوتتری از مسجد رفتم.
چفیهای که بر گردنم بود، روی سرم کشیدم تا از تیررس نگاه افرادی که من را میشناختند، دور باشم. همان جا نماز شکر به جای آوردم.
وعده نصرت الهی تحقق پیدا کرده بود. این آیه را با خودم زمزمه میکردم: «یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنوا إِن تَنصُرُوا اللَّهَ یَنصُرکُم وَیُثَبِّت أَقدامَکُم» احساس میکردم محمد جهانآرا هم در مسجد است و او هم از شادی رزمندگان شاد است. در همین حال و هوا بودم که صدای سیدمحمد من را به خودم آورد، پرسید: کجایی؟ به چه فکر میکنی؟!
تحت تأثیر آن فضا، همه احساسم را به مرحوم معلمی منتقل کردم و او هم درددل عاشقانه من با خرمشهر را این طور به نظم آورد:
تو خرمشهر خونین کربلای عشق و ایمانی
به رزمت آفرین به پیکارت درود
معطر گشته از خون عزیزان و شهیدانی
به عزمت آفرین به ایثارت درود...
سرباز سرافرازم من
چند روز بعد از آزادی خرمشهر هم در جمع نیروهای ارتشی شعر «سرباز سرافزارم من» را خواندم. سراسر آن شعر، واژههای حماسی بود:
سرباز سرافرازم من سرباز سرافرازم من
سر بر کف و جانبازم من سر بر کف و جانبازم من...
با انتخاب شهادت خرسند و سرافرازم من
سر بر کف و جانبازم من سر بر کف و جانبازم من