ابو رجب تجارتخانه‌اش را در حلب سوریه تخته کرد که تجارت پرسودتری برای خودش راه بیندازد

همه بچه‌های ابو رجب

داعش که حس می‌کرد دیگر دارد نفس‌های آخرش را می‌کشد، زورهای آخرش را هم می‌زد و روزهای سختی را برای رزمندگان سوریه ساخته بود. ما آن روزها در خط‌مقدم جنگ و با تیم مستندسازی رفته بودیم اما قرارمان به ساختن مستند نبود.
کد خبر: ۱۳۱۳۱۵۸

حاج‌قاسم خواسته بود یک تاریخ‌شفاهی جامع از عملیات‌ بسازیم و ما هم برای تحقیقات اولیه و شناخت کم‌وکیف ساخت تاریخ‌شفاهی خودمان را انداخته بودیم در دهان آتش. حضور ما در مناطق نزدیک به تدمر و در خط‌مقدم هم‌زمان با واقعه شهادت شهید محسن حججی بود.

همان روزها بود که شهید محسن حججی به دست نیروهای مسلح داعش و دیگر تروریست‌ها به شهادت رسید و پس از او فرمانده‌اش نیز به شهادت رسید که فیلم شهادتش در رسانه‌ها پخش شد.

فیلمی که خود من گرفته بودم. همان روزهایی که بچه‌های رزمنده افغانستان و پاکستان و گردان‌های مختلف هر روز درگیری‌های سنگین داشتند و شهید می‌دادند. ما در یک منطقه تقریبا نعل‌اسبی گیر افتاده و داعش تهدید کرده بود که همه کاری خواهد کرد که دستش به ‌ما برسد و چه کند و چه کند... روزی هم نبود که چند انتحاری به منطقه ما هجوم نبرند و کار را برای رزمنده‌ها سخت‌تر نکنند. پس از چند روز ماندن در این وضعیت به‌ناچار به شهر حلب منتقل شدیم و وقتی به حلب آمدیم حال‌مان عجیب بود. از دل آتش برگشته بودیم از جایی که بعضی وقت‌ها در تنهایی‌مان فکر می‌کردیم آیا واقعا زنده از این مهلکه برمی‌گردیم؟ از طرفی قرار بود کار تحقیقاتی برای مستند بکنیم که با توجه به شرایط منطقه به جایی نرسیده بود. خسته و بی‌حوصله در حلب مستقر شده و خودمان را سپرده بودیم به دست تقدیر تا چه پیش آید.

نمی‌دانم بی‌حوصلگی و خستگی بود یا همین دست‌تقدیر که ما را کشاند تا آن خانه عجیب با در فلزی کوچک. یک روز در شهر حلب با تصویربردار مستند تصمیم گرفتیم یک تاکسی بگیریم و برویم در شهر بگردیم به دنبال قصه و داستان.

همین! هیچ قصد دیگری نداشتیم. نه تصمیم بر ساخت مستند داشتیم و نه حتی می‌خواستیم داستانی را که شاید قرار بود پیدا کنیم، ثبت کنیم و فقط می‌خواستیم برای این که کمی حال‌مان عوض شود در این شهر تاریخی جنگ‌زده به دنبال قصه و داستان بگردیم.

اتفاقا راننده تاکسی اهل دلی هم گیرمان آمد! مدتی در شهر چرخ زدیم و چندجا را دیدیم و چند قصه را شنیدیم تا این که ما را برد جلوی یک در فلزی کوچک که رویش نوشته بود «آسایشگاه‌ بوشی.» طوری که انگار بخواهد عذرخواهی کند از ما گفت: «این یکی را هم ببینیم.»

رفتیم داخل. تصوری از چیزی که قرار بود ببینم نداشتم. مرد میانسالی به استقبال‌مان آمد و گرم پذیرایی کرد اما پیدا بود که پشت لبخندش ذهنی مشوش و درگیر دارد.

ابو‌رجب بوشی با همان لبخند مشوش، قصه‌اش را برایمان تعریف کرد. حسی در تنم دویده بود که نمی‌شناختم. ابو‌رجب حکایت غریبی داشت؛ خیلی غریب. همه زندگی‌اش شده بود یک آسایشگاه و یتیم‌خانه که با هزینه شخصی و کمک‌های مردمی اداره می‌شد. یتیم‌خانه‌ای که قصه‌ای غریب پشتش بود. قصه را که شنیدم گفتم اگر اجازه بدهید می‌خواهم فیلم مستند اینجا را بسازم.

اول خیلی محکم مخالفت کرد اما بعد انگار که فکری به ذهنش رسیده باشد، گفت: «ببین! من اینجا را با هزینه شخصی و کمک‌های مردم می‌گردانم. الان هم تقریبا سوخت مازوت آسایشگاه رو به اتمام است. ذهنم درگیر تهیه سوخت است برای این که سیستم گرمایشی اینجا را روشن نگه‌دارم. شرط این که بگذارم فیلم بسازی این است که پول تهیه سوخت مازوت را بدهی!» آن لحظه حاضر بودم هر بهایی را برای ساخت این فیلم بپردازم. در کل سفر فقط 200دلار همراهم بود. گفتم همین را دارم و قبول کرد و گفت: «باشد! اما فقط یک نصف روز اجازه می‌دهم بیایید داخل آسایشگاه. اگر در همان نصف روز می‌توانی فیلمت را بساز!» و ما یک نصف روز رفتیم برای روایت داستان غریب یتیم‌خانه ابو‌رجب بوشی...


داستان ابورجب بعد از جنگ شروع شد

ابو‌رجب تاجر بود و وضع مالی‌اش هم بد نبود. یعنی می‌شود گفت که خوب بود. وضع مالی کل خاندان‌شان خوب بود. آن‌قدر خوب که از مازاد درآمدشان یک آسایشگاه راه انداخته بودند برای نگهداری از سالمندان و افراد معلول و کم‌توان و ایتام. این آسایشگاه به طور موروثی رسیده بود به ابو‌رجب. روزهای قبل از جنگ زحمتی برایش نداشت. کارخانه‌اش به‌راه بود و تجارتش پرسود و آسایشگاه‌ هم مسیر خودش را می‌رفت تا این که حلب رفت زیر تیغ تروریست‌های مسلح و این نگین تاریخی سوریه تبدیل شد به ویرانه‌ای جنگ‌زده.

همان اوایل جنگ در حلب خمپاره‌ای به کارخانه ابو‌رجب اصابت و تجارتش را خاکستر کرد. از طرفی مردم هم داشتند کم‌کم شهر را ترک می‌کردند و فرزندان معلول‌شان را که دست‌وپاگیر بودند و نمی‌شد با خودشان ببرند، می‌گذاشتند در آسایشگاه ابو‌رجب. آمار کشته‌های شهر روزبه‌روز بالاتر می‌رفت و در نتیجه تعداد یتیم‌های شهر هم روزبه‌روز بیشتر می‌شد و مراجعه به یتیم‌خانه ابو‌رجب هم بیشتر.
رجب بوشی مانده بود و تصمیمی که باید می‌گرفت. باید او هم ته‌مانده سرمایه‌اش را برمی‌داشت و دست زن و بچه‌اش را می‌گرفت و از شهر می‌رفت یا این که می‌ماند پای بچه یتیم‌ها و معلول‌های آسایشگاهش؟ ابو‌رجب درنهایت تصمیمش را گرفت و این‌بار تجارتش را با خدا راه انداخت و تصمیم گرفت هرطور شده بماند و این آسایشگاه را نگه‌دارد و از یتیم‌های جنگ‌زده مراقبت کند.

وضع جنگ روزبه‌روز بدتر می‌شد و بیشتر مردم شهر را ترک می‌کردند. دیگر در محله فقط ابو‌رجب و خانواده‌اش ‌مانده بودند و چند بچه یتیم و معلول. زندگی جایی پایش را گذاشت روی گلوی ابو‌رجب که یک روز خمپاره تروریست‌ها صاف آمد و اصابت کرد به خانه ابو‌رجب و تعداد زیادی از خانواده و زن و فرزندانش را برای همیشه از پیش او برد. دیگر ابو‌رجب مانده بود و نوه‌هایی که جز او هیچ‌کس را نداشتند. باز هم او با همان وضعیت مانده بود پای کار یتیم‌خانه‌اش که بچه‌های یتیم شهر بی‌سرپرست نمانند. مرد تاجری که تا چندی پیش دستش به دهانش می‌رسید حالا هیچ درآمدی نداشت و یتیم‌خانه‌اش را هم با کمک مردم و رهگذرانی مثل ما تأمین می‌کرد.

ابو‌رجب می‌گفت: با همین دست‌هایی که به نوه‌هایم غذا می‌دهم، غذا در دهان این بچه‌ یتیم‌های معلول می‌گذارم.

محمدهادی نعمت‌اللهی - مستندسازی که از مهلکه سوریه جان سالم به‌در برده است / روزنامه جام جم

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها