محمد گلریز، دوست قدیمی زنده‌یاد محمدرضا لطفی در سالروز درگذشت این آهنگساز از او می‌گوید

لطفی، وقار موسیقی ایران بود

قابی که قصه می‌گوید

کد خبر: ۱۳۱۱۱۰۱
قابی که قصه می‌گوید
اول
هواپیما داشت در مسیر فلوریدا حرکت می‌کرد که ناگهان خلبان از مسافران دعوت کرد از دریچه‌های سمت راست، آخرین پرواز «اندیور» پیر را نگاه کنند، همان شاتل فضایی پیر که می‌خواست برای آخرین بار به مدار زمین برود و بعد بازنشسته شود.
از میان تمام مسافران پرواز فلوریدا در سال ۲۰۱۱ استفانی گوردون، دختری که در صفحات مجازی خود را علاقه‌مند به ورزش معرفی کرده بود آن قاب جادویی معروف را بست و با تلفن همراهش یک عکس به‌یادماندنی گرفت. عکسی که این دختر در لحظه ثبت گرفت فقط۱۸۰۰ دنبال‌کننده داشت ناگهان تبدیل به یکی از سوژه‌های داغ روز شد و به تیتر اخبار رفت؛ عکسی که از قضا به علت خط و خشی که همه روی پنجره‌های هواپیما دیده‌ایم چندان هم واضح و روشن نیست.

دوم
اگر شما یک فوتبالیست باشید و ناگهان در یک کمپ ورزشی یکی از بهترین بازیکنان لیگ برتر انگلستان را ببینید چه‌کار می‌کنید؟! خب من هم یک عکاس بودم و یکی از بهترین عکاس‌های دوران خودم را در آن تور عکاسی دیده بودم.
مثل همه یک کلاه حصیری لبه‌کوتاه به سر داشت با یک شلوارک تا سر زانو و پیراهن مردانه معمولی با دکمه‌های باز! جلو رفتم و خودم را معرفی کردم که یک عکاس ایرانی هستم و او از این‌که یک نفر در این جمعیت او را می‌شناسد خیلی خوشحال شد.
سلام کردم و از او اجازه گرفتم و چند عکس به او نشان دادم، عکس‌ها را دید و به‌رسم ادب همه را تایید می‌کرد تا این‌که در میان عکس‌ها، یکی چشمش را گرفت، خوشش آمد و از من پرسید این عکس را چطور گرفتی؟!
خوشحال شدم و توضیح دادم سرعت شاتر چنین و ایزو چنان و فوکوس به این صورت و خلاصه تمام جزئیات را شرح دادم، با تعجب به من نگاه کرد و گفت یک کارمند فلان شرکت سازنده دوربین می‌تواند تمام اجزای دوربین را تا کوچک‌ترین پیچ باز و بسته کند اما نمی‌تواند یک عکس درست بگیرد، عکاسی هنر است ولی بیش از آن‌که هنر خوب گرفتن عکس باشد، هنر خوب دیدن سوژه است.عکاس خوب، فریم اول را با چشم می‌گیرد، لذت می‌برد و بعد دوربین را بالا می‌آورد.

سوم
تک‌تیراندازهای داعشی رحم ندارند. اگر روی یک نفر کلید کنند خیلی مهم نیست چه اتفاقی می‌افتد، این‌قدر می‌ایستند تا بزنند. من با صدای شلیک اول هیکل گنده‌ام را کشیدم و پشت نخلی پناه گرفتم، نخلی که معلوم بود در نهایت با سه گلوله دیگر چیزی از قامت نحیفش باقی نمی‌ماند و من مثل یک سوژه طراحی که بی‌حرکت مقابل یک نقاش می‌نشیند تبدیل به هدف بی‌پناهی می‌شدم که از پشت سرم دقیق‌ترین تیراندازهای دنیا شلیک می‌کنند.
اولین کاری که کردم این بود که دوربین فیلمبرداری را روشن کنم و روبه‌روی خودم روی زمین بگذارم. نمی‌دانستم قرار است چه تصویری بگیرد، حتی یقین نداشتم می‌توانم تصاویر ضبط‌شده را ببینم اما مطمئن بودم دوربینی که یک‌عمر با من در جنگ‌های مختلف بوده به من خیانت نمی‌کند. من آن روز فهمیدم چقدر این‌طرف دوربین از آن‌طرف مهم‌تر است.

آن قصه دوست‌داشتنی
یک مستند خوب از تلویزیون پخش شد، مستندی که ماجرای دیدار رهبر معظم انقلاب با خانواده‌ شهدای مدافع حرم بود. می‌توانیم با کلی دلیل فنی از قاب ، رنگ و صداگرفته تا تدوین و موسیقی و نور این کار را نقد کنیم اما به‌هیچ‌عنوان نمی‌توانیم از کنار تصاویری که در قاب جعبه جادویی به نمایش درآمد، عبور کنیم. چون می‌شویم آن عکاس آماتوری که در قاب تصاویر خودش را می‌بیند، دنبال این است که خودش را جلوتر از سوژه قرار دهد، حال آن‌که همه به تماشای آن‌سوی دوربین آمده‌اند.
در این دست مستندها که دیدن آن را حتی برای یک‌بار به همه توصیه می‌کنیم، پرده دیگری از زندگی مقام معظم رهبری به نمایش درمی‌آید؛ پرده‌ای که اغلب آنها که از نزدیک با ایشان مراوده داشتند از آن صحبت می‌کردند اما برای ما که از این قاب‌ها دور هستیم چندان قابل‌ درک نبود. مستند لشکر زینبیون یک برش کوتاه از یک روایت بلند بود، روایت بلندی که به نظر می‌رسد دفتر مقام معظم رهبری با مستند غیررسمی، ضمیمه روایت رهبری در همین روزنامه و مستندی که پخش شد سعی در پرده‌برداری از آن دارد. اتفاقی که حتی می‌توانست پیش‌ از این افتاده باشد.
لشکر زینبیون را دیدیم و از آن لذت بردیم، از قاب‌هایی که برای روایت به دنیا آمده بودند. این فریم‌هایی که هرکدام از مقابل چشمان شما عبور کرد قصه آدم‌هاست، قصه‌هایی که اگر تعریف و دیده نشوند شاید نسل‌های بعدی نتوانند بپذیرند دنیایی که دوستش دارند چقدر ساده بوده و هست.
 
منبع: مرتضی درخشان - روزنامه نگار / روزنامه جام جم 
newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها