زهرا موحدین که عزیز خیلیها در تهران است یکی از خاصترین مادرهای ایران و دنیاست.
او از ۱۸ اسفند ۸۴، از ساعت ۱۱و ۳۷دقیقه صبح که پسرش سوار بر موتور، سُر خورد و سرش به تیرچراغ برق کوبیده شد و یک خط نازک خون که از بینیاش جاری شد، رشته پیوند او با دنیا را قطع کرد، زنی دیگر شد.
مرگ پسر زهرا موحدین باعث تکثیر او به عنوان مادر برای پسرهای دیگر شد؛ او هی پسر خواست و هی مادر شد.
او دیروز که از آن ور دنیا با ما چت میکرد عزیز ۱۷پسر و یک دختر بود که به عنوان فرزندخوانده برای زهرا بچگی میکنند و او برای آنها مادری.
شاید برای روز مادر هیچ هدیهای قشنگتر از حرفهای این مادرخوانده نباشد برای مادران این سرزمین که همگی قلبی آکنده از مهر در سینه دارند.
شما زنی هستید که مهم ترین مردهای زندگیاش را خیلی زود و بیموقع از دست داده.
بله، شوهرم را ۳۵سال قبل، پدرم را ۳۲سال قبل، پسرم را ۱۵سال پیش و برادرم را ۱۳سال قبل.
هر کدام از این فراقها به تنهایی میتواند آدم را بشکند. شما چطور همه را با هم تحمل کردید؟
تحملش خیلی سخت است مخصوصا غم از دست دادن فرزند که به نظرم بزرگترین غم جهان است اما من یاد گرفتهام هیچ وقت از زندگی ناراضی نباشم و دستم را به زانو بزنم و بلند شوم. پدرم به من خوب یاد داد که از دل مشکلات قوی بیرون بیایم و حمایتم کرد تا به خودم متکی باشم.
یک پدر قدیمی و این همه حمایت از دختر.
پدرم از تهرانیهای اصیل بود و ذهن بازی داشت. او در زمانهای که دخترها کمتر شانس درسخواندن پیدا میکردند به من اجازه تحصیل داد و فرصتی را ایجاد کرد تا روی پای خودم بایستم. کاری که پدرم کرد باعث شد تا پس از فوت شوهرم که زنی ۳۲ساله با یک دخترپنجساله و یک پسر سهساله بودم، مستقل باشم و فرزندانم را به خوبی بزرگ کنم.
گفتید از دستدادن فرزند بزرگترین غم دنیاست. با فوت پسر ۲۳سالهتان چطور کنار آمدید؟
من معنی تسلیمشدن را نمیفهمم. همسرم همیشه میگفت اگر خدا دری را به رویت ببندد حتما در دیگری را باز میکند. اگر آن در را دیدی پس بدان هنوز زندگی در وجودت جریان دارد و اگر ندیدی یعنی که در زندگی شکست خوردهای.
دری که شما دیدید و به کمک آن به زندگی ادامه دادید، انجام کارهای خیر بود، درست است؟
من از سال ۵۳ یعنی از ۲۱سالگی کار کردم و شغلم حسابداری بود. همین شاغلبودن به ادامه زندگی کمک میکند. اما بعد از فوت پسرم در سال ۸۴ برای این که خودم را از کابوس جای خالی فرزند رها کنم علاوه بر حسابداری که حرفهام بود به همکاری با موسسه محک و بچههای آسمان(کودکان دچار معلولیت) هم پرداختم.
رخ به رخ شدن با بچههای دچار معلولیت و بیمار حالتان را بدتر نکرد؟
نه که حالم بدتر شود اما یک روز که از موسسه بچههای آسمان برمیگشتم آنقدر از نظر روحی خراب و داغان بودم که رو به خدا کردم و گفتم آخر چرا باید پسر سالم مرا ببری؟ به خدا میگفتم یعنی خدایا فقط برای پسر من در این دنیا جا نبود. میدانستم کفر میگویم اما حالم خراب بود ولی همین حال خراب فکری به ذهنم آورد که مسیر زندگی ام را تغییر داد؛ یعنی رفتن به یک مرکز بهزیستی.
با چه هدفی به بهزیستی رفتید؟
میخواستم با بچههای سالم سر و کار داشته باشم و رشدشان را با چشمهایم ببینم.
اولین برخورد با این بچهها را حتما خوب به یاد دارید.
بله، آنجا پسری ۱۸ساله را دیدم که به شدت بیمار بود. مسؤولان بهزیستی گفتند حاضری امور این پسر را تقبل کنی و من گفتم بله.
اما شما دنبال بچه سالم رفتهبودید ولی باز هم یک پسر بیمار را به خانه آوردید.
بله، او بیمار بود اما من تصمیم گرفتم درمانش کنم و او پسرم بشود.
بیماری پسر چه بود؟
بیماری قلبی داشت، اما با کمک پزشکان حاذق از جمله خواهرزادهام درمان شد. پس از بهبود او یکی از پزشکان گفت وخامت حال این پسر بیشتر از احوالات روحیاش نشات میگرفته و همین که تو حاضر شدی برایش مادری کنی، به درمانش کمک شایانی کرده.
واقعا از ته دل مادرش شدید؟
بله، از ته قلبم. من همان کارهایی را برای او کردم که برای پسر خودم میکردم اگر زنده میماند. به او کمک کردم تا شغل خوب پیدا کند، برایش به خواستگاری رفتم و کمک کردم خانه داشتهباشد و درمراسم عروسیاش مثل یک مادر دلسوز خدمت کردم طوری که فامیل عروس همه مرا به عنوان مادرشوهر قبول کردند.
اما شما یک دختر هم داشتید. چرا خود را با تربیت او مشغول نمیکردید؟
اتفاقا دخترم مدام میگفت که تو مال منی و نباید به خاطر بچه دیگران خودت را این همه اذیت کنی. ولی من به او میگفتم نسبتهای خونی برایم اهمیت ندارد و یک بار هم قاطعانه به او گفتم که باید با این قضیه کنار بیاید. البته دخترم در برههای تصمیم گرفت برای تحصیل به خارج کشور برود که این قضیه باعث تنهایی من میشد.
پس تنهایی خودتان را با پسرهای بهزیستی پرمیکردید.
من البته در همه این سالها شاغل بودم، به تدریج یک موسسه خیریه را هم راه انداخته بودم اما به عنوان زنی که ۱۸ساعت در روز کار میکند عادت داشتم از ثانیههای زندگیام استفاده کنم. برای همین وقتی پسرم را داماد کردم، به بهزیستی رفتم تا پسر دیگری را به فرزندی بگیرم.
پسر دوم که بود؟
او بچهای بود که پس از تولد در بیمارستان رها شده بود و من چند سالی حامیاش بودم و چون با او ارتباط عاطفی داشتم میخواستم فرزند خواندهام باشد.
وقتی به خانهتان آمد اوضاع روبهراه بود؟
نه واقعا. پسردلش هنوز در بهزیستی بود و به داشتن خانواده عادت نداشت، من هم شاغل بودم و مشغلههای خودم را داشتم. به خاطر دروغهای زیادی که او میگفت حسابی هم با یکدیگر درگیر بودیم.
هیچ وقت نخواستید خودتان را از این زحمت خلاص کنید؟
برای برگرداندنش به بهزیستی چندباری وسوسه شدم و خدا کمک کرد که در روزهای عصبانیت دست رویش بلند نکردم. اما یک روز به او گفتم اگر پسرخودم بودی حتما چند سیلی میخوردی.
این جمله او را جریتر نکرد؟
نه، برعکس باعث تغییر او شد. پسرم به من قول داد دیگر دروغ نگوید و به قولش عمل کرد.
حالا رابطهتان با هم چطور است؟
ما مثل مادر و پسر واقعی شدهایم. او به همه گفته که من مادرش هستم و به خودم هم گفته که حتی خودم باور نمیکنم که تو مادرم نیستی.
چرا مادری کردن برای پسرها آنقدر برایتان جالب است؟
دخترها بسیار شکننده هستند ونگهداریشان سختتراست و در مقایسه با پسرها آینده مبهمتری هم دارند. البته من از یک دختر هم حمایت میکنم و مادرخواندهاش هستم که خودش حالا همسر و فرزند دارد.
پس نوه هم دارید.
بله، دختری است که مرا عزیز صدا میکند.
شما عزیز چند نفر هستید؟
من ۱۷پسر و یک دختر دارم.
چرا تعداد بچهها را از این بیشتر نمیکنید؟
من ۶۷ سالهام و از نظر مالی هم وضعیت خوبی ندارم درحالی که هزینه نگهداری از بچهها بسیار سنگین است و اگر بخواهم درست از آنها نگهداری کنم هزینه درمان، روانشناس، تحصیل، مربی، لباس خوراک و... هر کدام از آنها در ماه چند میلیون تومان میشود.
الان این بچهها کجا زندگی میکنند؟
در شهرکی در رودهن دو طبقه ساختمان داریم که شخص خیری ده سال است آن را در اختیار موسسه خیریه ما قرار داده و برای رضای خدا هیچ پولی از ما نمیگیرد و هر کاری هم که از دستش برآید مضایقه نمیکند. او بعد از کرونا به ما اجازه داد در زیرزمین ساختمان، فضایی برای آموزش بچهها بسازیم.
بچهها در همین ساختمان درس میخوانند؟
بله، در شرایط قرنطینه کامل و به صورت مجازی. حتما میدانید که نگهداری از ۱۵پسر بچه در یک خانه تا چه حد سخت و طاقتفرساست.
پسرهایتان چند سالهاند؟
اولین پسر خوانده ام ۲۴ ساله است وکوچکترین فرزند، کلاس چهارم است.
به عنوان یک مادر آرزویی برایشان دارید؟
تنها آرزویم ساخت خانهای برای آنهاست اما وضعیت بد اقتصادی مخصوصا بعد از ماجراهای کرونا باعث شده من و بقیه همیارانم نتوانیم زمینی را که برای اسکان بچهها خریدهایم، بسازیم. حالا دست کمک به سوی همه دراز کردهایم تا شاید فرجی بشود.
زمین کجاست و ساختنش چه قدر خرج دارد؟
زمینی ۸۲۵متری در پردیس است که مهندسان حدود چهارمیلیارد تومان برآورد ساخت برایش دادهاند. ما باید فکر آینده این بچهها هم باشیم و میخواهیم جواز ساخت سه مغازه در این ساختمان را هم بگیریم تا پشتوانه شغلی آنها در آینده باشد. این بچهها آرزوهای بزرگی دارند و همهشان کار، خودرو و خانوادهای مستقل میخواهند.
امروز روز مادر است و شما یکی از خاصترین مادران این جهان هستید. بچههایتان چه برنامهای برایتان دارند؟
من مدتی است در کانادا و در منزل دخترم هستم که تازه اسبابکشی کرده و به خاطر جراحی کمرش نمیتواند کار سنگین انجام دهد. پس امروز پیش بچههایم نیستم ولی سالهای قبل روز مادر را با بچهها جشن میگرفتیم و بچههای کوچکتر برایم متنی مینوشتند یا نقاشی میکشیدند.
و شما را چه صدا میکنند؟
به من میگویند عزیز و به دو نفر از همیاران هم میگویند مامان. این بچهها همیشه خلأ مادر دارند.
آدمهای خوب چقدر تواضع دارند و چقدر دلشان میخواهد گمنام باشند. هرچقدر دلمان میخواست «ص- ج» را به طور كامل بنویسیم، او به همان اندازه اصرار داشت همین دو حرف هم نوشته نشود و نام و نشان او مخفی بماند. «ص- ج»، استاد دانشگاه و مدرك تحصیلیاش دكتری زیستشناسی و بیولوژی است، تا به حال هم ازدواج نكرده و میگوید لابد قسمتش نبوده است.
ولی خانم «ج» با اینكه مادر نشده، برای۲۶۰ كودك در اقصی نقاط ایران مادری میكند و هر ماه با حمایتهای مالیاش زندگی كردن را تا جایی كه بتواند، برای آنها آسانتر میكند. او آدم پولداری نیست و به قول خودش از آدمهای طبقه متوسط خوب است، ولی از آنجایی كه با خدا معامله كرده، چیزی را كه با یك دست به دست میآورد با دست دیگر میبخشد. آن هم فقط برای لبخندی كه روی لب آدمهای گرفتار مینشیند و مرهمی که بر قلبشان گذاشته میشود.
من عاشقم
حرف زدن با عاشقها چه لذتی دارد، از آن عاشقهای واقعی، كسانی شبیه «ز - ا» كه عشقی كه در سینه دارد، ناخودآگاه به دنیای اطرافش تراوش میكند و به همهجا رنگ و بوی زندگی میدهد.
«ز- ا» نمیخواهد نامی از او برده شود، به دلایلی كه خودش میداند، ولی از ناصر عزیزش كه شوهر ۸۴ ساله و باوفای اوست، نام میبرد و میگوید اگر او مرد همراهی نبود، این كارهای خیر در حد آرزو میماند.
خانم «الف» مادر یك پسر۵۲ ساله و یك دختر ۴۷ ساله است، ولی بهغیر از این دو كه فرزند خونیاند حدود ۵۰۰ فرزند تحت حمایت دارد كه همگی به او میگویند بانو.
این بانوی مهربان برای حدود ۲۰۰ كودك یتیم مقرری ماهانه در نظرگرفته و برای ۳۰۰ كودك محروم دیگر در جای جای ایران، حداقلهای زندگی را فراهم كرده است.
خانم «الف» همین چند روز قبل برای یكی از بچههایی كه زیر سایه حمایتهای او قد كشیده و حالا دانشجوی رشته پزشكی است، ۱۱ میلیون تومان كتاب خریده تا زنجیره مهربانیاش، همچنان این كودك یتیم سابق را همراهی كند.
خانم «الف» میگوید او حدود ده سال است گرفتار عوارض افزایش سن و ناتوانیهای جسم شده، ولی وقتی پای ارسال بستههای حمایتی برای این بچهها وسط میآید، او بارهای سنگین را جابهجا میكند و شبهای متمادی نمیخوابد. بدون اینكه احساس خستگی كند. او معتقد است اینهمه توان را خدا به او و شوهرش میدهد و این خستگیناپذیری از هیچ آبشخوری بهجز عشقی كه آنها در سینه دارند، سیراب نمیشود.
مریم خباز - جامعه / روزنامه جام جم
دانشیار حقوق بینالملل دانشگاه تهران در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
یک پژوهشگر روابط بینالملل در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح کرد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد