پسر عمويي به نام حاج شيخ علي داشتم كه از علما و روحانيون يزد بود . يك سال آن مرحوم با چند نفر از دوستان يزدي براي تشرف به حج به كربلا مشرف شده و به منزل ما وارد شدند و پس از چند روز به مكه عزيمت نمودند . من بعد از انجام مراسم حج ، انتظار مراجعت پسرعمويم را داشتم ولي مدتها گذشت و خبري نشد . خيال كردم كه از مكه برگشته و به يزد رفته است . تا اينكه روزي در حرم مطهر حضرت سيدالشهداء (ع ) به دوستان و رفقاي او برخوردم و از آنان جوياي احوال او شدم ولي آنها جواب صريح به من ندادند ، اصرار كردم مگر چه شده اگر فوت كرده است بگوييد .
گفتند: واقع قضيه اين است كه روزي حاج شيخ علي به عزم طواف مستحبي و زيارت خانه خدا ، از منزل بيرون رفت و ديگر نيامد؛ ما هر چه و در باره او تجسس و تحقيق كرديم از او خبري به دست نياورديم ، ماءيوس شده حركت نموديم و اينك اثاثيه او را با خود به يزد مي بريم كه به خانوداه اش تحويل دهيم . احتمال مي دهيم كه اهل سنت او را هلاك كرده باشند .
من از شنيدن اين خبر بسيار متاءثر شدم . تا اينكه بعد از چندسال روزي ديدم در منزل را مي زنند . در را باز كردم ، ديدم پسر عمويم است . بسيار تعجب كردم و پس از معانقه و روبوسي گفتم : فلاني كجا بودي و از كجا مي آيي ؟
گفت : همين الا ن از يزد مي آيم .
گفتم : اينطوري كه نقل كردند ، تو در مكه گم شده بودي ، چطور از يزد مي آيي ؟
گفت : پسر عمو ، دستور بده قليان را حاضر كنند تا رفع خستگي كنم ، شرح حال خودم را براي شما خواهم گفت .
بعد از صرف قليان و استراحت ، گفت : آري روزي پس از انجام مراسم حج از منزل بيرون آمدم و به مسجدالحرام مشرف شدم ، طواف كرده و نماز طواف خواندم و به منزل بازگشتم ، در راه ، مردي را با ريش تراشيده و سبيلهاي بلند ديدم كه با لباس افنديها ايستاده بود ، تا مرا ديد قدري به صورت من نگاه كرد و بعد جلو آمد و گفت : تو شيخ علي يزدي نيستي ؟ گفتم : چرا .
گفت : سلام عليكم ، اهلا و مرحبا ، و دست به گردن من انداخت و مرا بوسيد و دعوت كرد كه به منزلش بروم . با آنكه وي را نمي شناختم ، با اصرار مرا به خانه خود برد و هر چه به او گفتم : شما كيستيد ، من شما را به جا نمي آورم ، گفت : خواهي شناخت ، مرا فراموش كرده اي ، من از دوستان و رفقاي شما هستم .
خلاصه ظهر شد . خواستم بيايم ، نگذاشت . گفت : همه جاي مكه حرم است ، همين جا نماز بخوان . و برايم ناهار آورد و من هر چه گفتم رفقايم نگران و ناراحت مي شوند ، گفت : چه نگراني ؟ اينجا حرم امن خدا است .
خلاصه شب شد و نگذاشت من بيابم . بعد از نماز عشا ديدم افراد مختلفي به آن منزل مي آيند تا جماعتي شدند و آن شخص شروع كرد به بد گفتن و مذمت كردن شيعه ها ، گفت : اين شيعه ها با شيخين ميانه خوبي ندارند ، مخصوصا با خليفه دوم ، و اينها شبي را در ماه ربيع الاول به نام عيدالزهرا دارند كه مراسمي را در آن شب انجام مي دهند و از وي برايت و تبري مي جويند ، و اين هم يكي از آنهاست . و اشاره به من كرد . و چند مذمت از شيعه و آنها را بر عليه من تحريك نمود كه همه آنها بر من خشمناك شده و بر قتل من هماهنگ شدند .
من هر چه گفته هاي او را انكار كردم ، او بر اصرار خود افزود و در آخر گفت : شيخ علي ! مدرسه مصلي يزد يادت رفته ؟ !
تا اين جمله را گفت ، به خاطرم آمد كه در زمان طلبگي در مدرسه مصلي همسايه اي به نام شيخ جابر كردستاني داشتم كه او سني بود و از ما تقيه مي كرد و در شب مذكور كه طلبه ها جلسه جشن داشتند او به حجره خود مي رفت و در را به روي خود مي بست ، ولي بعضي از طلبه ها مي رفتند و در حجره او را باز مي كردند و او را مي آوردند و در مقابل او شوخي مي كردند و بعضي از حرفها را مي زدند و او چون تنها بود سكوت و تحمل مي كرد .
گفتم : تو شيخ جابر نيستي ؟ گفت : چرا شيخ جابرم ! گفتم : تو كه مي داني ، من با آنها موافق نبودم .
گفت : بلي ، اما چون شيعه و رافضي هستي ، ما امشب از تو انتقام خواهيم گرفت . هر چه التماس كردم و گفتم : خدا مي فرمايد: و من دخله كان آمنا گفت : جرم شما بزرگ است و تو ماءمون نيستي .
گفتم : خدا مي فرمايد: و ان احد من المشركين استجارك فاجره . . . گفت : شما از مشركين بدتر هستيد ! خلاصه ، ديدم مشغول مذاكره در باره كيفيت قتل و كشتن من هستند .
به شيخ جابر گفتم : حالا كه چنين است ، پس بگذار من دو ركعت نماز بخوانم . گفت : بخوان .
گفتم : در اينجا ، با توطيه چيني شما براي قتل من ، حضور قلب ندارم .
گفت : هر كجا مي خواهي بخوان كه راه فراري نيست .
آمدم توي حياط كوچك منزل ، دو ركعت نماز استغاثه به حضرت زهرا صديقه كبري (سلام الله عليها) خواندم و بعد از نماز و تسبيح به سجده رفتم و چهار صد و ده مرتبه يا مولاتي يا فاطمه اغيثيني گفتم و التماس كردم كه راضي نباشيد من در اين بلد غربت به دست دشمنان شما به وضع فجيع كشته شوم و اهل و عيالم در يزد چشم انتظار بمانند .
در اين حال روزنه اميدي به قلبم باز شد ، به فكرم رسيد بالاي بام منزل رفته خود را به كوچه بيندازم و به دست آنها كشته نشوم و شايد مولايم اميرالمو منين علي بن ابي طالب (ع ) با دست يداللهي خود ، مرا بگيرد كه مصدوم و زخمي نشوم .
پس فورا از پله ها بالا رفتم كه نقشه خود را عملي كنم . به لب بام آمدم . بامهاي مكه اطرافش قريب يك متر حريم و ديواري دارد كه مانع سقوط اطفال و افراد است . ديدم اين بام اطرافش ديوار ندارد . شب مهتابي بود . نگاهي به اطراف انداختم ، ديدم گويا شهر مكه نيست ، زيرا مكه شهري كوهستاني بوده و اطرافش محصور به كوههاي ابوقبيس و حرا و نور است ، ولي اينجا فقط در جنوبش رشته كوهي نمايان است ، كه شبيه به كوه طرز جان يزد است .
لب بام منزل آمدم كه ببينم ناصبي ها چه مي كنند ؟ با كمال تعجب ديدم اينجا منزل خودم در يزد مي باشد ! گفتم : عجب ! خواب مي بينم ؟ ! من مكه بودم و اينجا يزد و خانه خودم است .
پس آهسته بچه ها و عيالم را كه در اتاق بودند صدا زدم .
آنها ترسيدند و به هم گفتند: صداي بابا مي آيد .
عيالم به آنها مي گفت : بابايتان مكه است ، چند ماه ديگر مي آيد . پس آرام آنها را صدا زدم و گفتم : نترسيد ، من خودم هستم ، بياييد در بام را باز كنيد . بچه ها دويدند و در را باز كردند . همه مات و مبهوت بودند .
گفتم : خدا را شكر نماييد كه مرا به بركت توسل به حضرت فاطمه زهرا (عليهاالسلام ) از كشته شدن نجات داد و به يك طرفه العين مرا از مكه به يزد آورد ، سپس مشروح جريان را براي آنها نقل كردم . (56)
فضل زهرا را بشر كي مي توان احصا كند
قطره را قدرت نباشد وصف از دريا كند
گر قلم گردد همه اشجار و درياها مداد
ور خدا ارض و سما را دفتري بيضا كند
در نوشتن جن و انس و حاملين عرش و فرش
عاجزند الا كه حق توصيف از زهرا كند
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد