گزارش اختصاصی جام‌جم از عملیات فتح بوکمال با فرماندهی میدانی حاج‌قاسم

ویژه نامه روایت نصر- حکومت و دولت وقتی به پایان می‌رسد که دیگر جغرافیا نداشته باشد. زمین نداشته باشد. زمین و جغرافیا را که از یک حکومت بگیرید دیگر جای پایی ندارد برای حکمرانی. برای همین هم بود که گرفتن تمام مناطق جغرافیایی تحت اشغال داعش به عنوان مقدمه اصلی نابودی این حکومت محسوب‌می‌شد.
کد خبر: ۱۲۹۸۸۶۱

همین هم باعث شده بود که هم‌وغم اصلی محور مقاومت، گرفتن تمام اراضی اشغالی از آن باشد. با گرفتن این اراضی، داعش دیگر نه یک حکومت بلکه یک گروه پارتیزانی و چریکی بود که امکان توسعه و گسترش از آن گرفته می‌شد.

بوکمال آخرین منطقه شهری و حاکمیتی داعش محسوب می‌شد. فرو ریختن این دژ به معنای منهدم‌شدن حکومتی داعش بود. چنانچه این اتفاق می‌افتد بعد از آن داعش دیگر نه در مقام یک دولت و حاکمیت بلکه به اندازه یک گروه کوچک تروریستی بود با نیروهای معدود.

ابوکمال، آخرین مقر جغرافیایی داعش بود. به همین دلیل تلاش و انگیزه زیادی برای حفظ آن داشت. طراحی لایه‌های متعدد دفاعی و پدافندی برای حفظ بوکمال نه به‌معنای حفاظت از یک شهر بلکه به‌معنای حفاظت از یک دولت بود. سقوط بوکمال، سقوط دولت داعش بود.

سوی دیگر قضیه هم محور مقاومت بود. برای مقاومت، فتح بوکمال به معنای کندن ریشه داعش بود. همین هم باعث شد تا مقاومت تمام بود‌و‌نبود خود را برای کندن این ریشه به بوکمال بیاورد. آنچه در صفحات بعد خواهید خواند، روایت اختصاصی جام‌جم از لحظات نخست فتح بوکمال است که جزئیات آن در گفت‌وگو با رزمندگان و فرماندهان مقاومت گرفته شده است.

مار به آخرین سنگر خود رانده شده بود. سقوط بوکمال، مهر پایان رسمی دولتی بود که در چند سال گذشته مانند یک غده سرطانی از عراق رشدکرده و خودش را به سوریه رانده و چشم به دیگر سرزمین‌ها مانند ایران هم داشت. مارگیرها هم اما وارد میدان شده بودند. داعش شهر به شهر از شمال و شرق سوریه عقب رانده شده بود. آن‌سوی مرز هم حشدالشعبی، شهر به شهر جلو آمده و به القائم رسیده بودند؛ شهری درست روبه‌روی بوکمال اما در آن سوی مرز سوریه و عراق. حالا بوکمال مانده بود، هفت هشت لایه پدافندی و یک مسیر باریک تا المیادین. ارتش چند‌ملیتی مقاومت، بوکمال را رسما محاصره کرده بود. رزمندگانی از پاکستان، افغانستان، ایران، سوریه، عراق، لبنان و حتی یمن!

     خفته در حاشیه غربی فرات

بوکمال شهری است در حاشیه غربی فرات. یک سوی شهر، فرات است که مثل مار می‌پیچد و از سوریه خارج می‌شود و راه به شمال عراق می‌کشد. سه طرف دیگر هم زمین خداست و بیابان و خاک. شهر از هر سه طرف در محاصره نیروهای مقاومت بود. آخرین مقر حاکمیت داعش و مسؤولانش در تله مقاومت افتاده بودند. این اما همه ماجرا نبود. داعش هر چه داشت در بوکمال خرج کرده بود. هفت هشت لایه پدافندی. همین هم شد که مقاومت هر چه زد به در بسته خورد. قاسم سلیمانی فرمانده اسطوره‌ای مقاومت خود به دهان خطر زده بود و با تک‌ تک فرماندهان مقاومت جلسه می‌گذارد و نظر آنها را جویا می‌شود از سلحشوران فاطمیون افغانستانی گرفته تا رزمندگان گرم و سرد چشیده جنگی حزب‌ا... لبنان. بوکمال که بماند حتی شهرک شمال شهر هم معرکه نبردی شده بود که جبهه طرفین، سانتی‌متر به سانتی‌متر جابه‌جا می‌شد. کار رسما قفل شده بود. بین تکفیری‌ها، داعشی‌ها به جان‌سختی شهره بودند. حالا همان اندک نیروهای باقیمانده در شهر هم دوباره انگیزه پیدا کرده بودند تا از آخرین نقطه حکومت خودشان دفاع کنند. ذره‌ای هم کوتاه نمی‌آمدند. این سوی میدان هم رزمندگانی بودند که به نیت دفاع از حرم آل‌ا... پا به میدان گذاشته بودند و مار کبرای تکفیر را لانه به لانه عقب رانده بودند و حالا مانده بود لانه اصلی که ریشه‌اش برای همیشه خشک شود. خون و عرق مبارزان و رزمندگان بود که روی زمین می‌ریخت و اما قفل بوکمال هم بازنمی‌شد. فرمانده سلیمانی نگران بود. باید قفل کار باز می‌شد وگرنه امکان داشت آمریکایی‌ها از عرض فرات به کمک داعش بیایند و همه طرح و برنامه‌ها به‌هم بریزد. مقاومت همین حالا با محاصره بوکمال هم دست بالا را در برابر داعش و نیروهای آمریکایی مستقر در شرق فرات داشت اما این دست بالا اگر منجر به فتح بوکمال نمی‌شد و مسیر لجستیک از شرق فرات باز می‌شد چه؟!

    حجت تمام شد

فرمانده نگران بود. شهر در محاصره بود اما کار قفل شده بود. یک تماس مهم از تهران بود که حجت را بر فرمانده تمام کرد. تماسی از قلب مقاومت و جمهوری اسلامی و تهران که خطابش به قاسم سلیمانی بود: «بوکمال باید به هر قیمتی آزاد شود!» بخش مهمی از برنامه‌های فرامنطقه‌ای پایتخت‌های مقاومت در تهران، بغداد و دمشق لنگ یکسره شدن نسخه حکومت خودخوانده داعش بود. از آن‌سو هر آن امکان داشت نیروهای آمریکایی که در کردستان سوریه خیمه زده بودند از عرض فرات بگذرند و در حمایت از آخرین قلعه داعش دست به حرکات خطرناکی بزنند که کل برنامه‌ریزی‌های مقاومت را به‌هم می‌ریخت! بوکمال باید فرو می‌ریخت اما چگونه؟! آخرین جلسه فرمانده با نیروهای مقاومت در آخرین ساعات شب هم راه به جایی نبرد. ظاهرا چاره‌ای جز بمباران سنگین شهر نمانده بود.

    بوکمال را سالم تحویل می دهیم

حاج قاسم اما به ساکنان شهر قول داده بود بوکمال را تا حد امکان سالم به آنها تحویل دهد. فتح بوکمال اگر به جایی می‌رسید صفر تا صد به نام جمهوری اسلامی ایران سند می‌خورد و سلیمانی پیش از شکستن نظامی کمر داعش در پی ارائه یک الگوی رئوف مجاهدانه از سربازان خمینی و خامنه‌ای بود. بارها و بارها به نیروهایش تاکید کرده بود که مراقب اموال مردم باشند ولو آن‌که صاحبانشان نیستند. نمی‌خواست اتفاق رقه تکرار شود. آمریکایی‌ها شهر را با خاک یکسان کرده بودند و تلی از نخاله و ویرانه را به اسم شهر رقه تحویل دولت سوریه داده بودند. همین هم باعث خشم و عصبانیت مردم رقه شده بود. شاکی بودند که حداقل داعش با خانه و محل سکونت ما کاری نداشت اما آمریکایی‌ها به اسم مبارزه با داعش، سقف‌مان را روی سرمان خراب کردند. فرمانده نمی‌خواست چنین کاری به نام مجاهدان ایرانی ثبت شود. آخر شب بود که سلیمانی خواست فرمانده جوانش را احضار‌کنند؛ جوانی که احتمالا در سال‌های جنگ تحمیلی کودکی بیش نبود اما حالا در رکاب سلیمانی آمده بود تا برنامه‌های ایالات متحده و اسرائیل را نقش‌برآب کند.

فرمانده جوان در برابر فرمانده باتجربه و گرم و سرد چشیده‌اش نشست. طرف حساب سلیمانی حالا یک ایرانی بود و بهتر می‌توانست با او جر و بحث کند. کاری که در روبه‌رو شدن با دیگر ملیت‌های مقاومت از آن ابا داشت. رزمندگان غیرایرانی فقط و فقط برای تکلیف و وظیفه جانشان را در کف دست گرفته و آمده بودند. همین هم باعث شده بود برخورد فرمانده سلیمانی با آنها نه از جایگاه نظامی‌گری و سلسله‌ مراتبی که کاملا از جایگاه برادری و برابری باشد و همین هم باعث شده بود که حاج قاسم شمع محفل عراقی‌ها‌، سوری‌ها‌، یمنی‌ها، پاکستانی‌ها و افغانستانی‌هایی شود که ظاهرا حتی هم‌زبان هم نبودند.
در برخورد با ایرانی‌ها اما این مساله مطرح نبود. راحت‌تر می‌توانست صحبت و امر و نهی و جروبحث کند. نیروهای زیردستش هم اما آزاده‌تر از آن بودند که از جر و بحث‌ها مکدر شوند. می‌دانستند که ولو بدخلقی سلیمانی ذره‌ای بوی نفسانیت و مساله شخصی نمی‌دهد. حالا سلیمانی در برابر جوان ایرانی نشسته بود و در آخرین ساعت شب و در حومه بوکمال داشت از طرح جدیدش می‌گفت. طبق آنچه از جلسه مانده، قرار بود فرمانده جوان به همراه نیروهایش از حاشیه فرات به شهر نزدیک شده و به آن نفوذ کنند. سلیمانی خاطر فرمانده جوانش را راحت کرده که خبر داده‌اند پشت این لایه پدافندی و سنگین شهر، نسبتا خالی است. حالا هم نشسته بود و داشت فرمانده جوان را توجیه می‌کرد که با نفوذ از حاشیه فرات، به دل شهر بزنند و جای پا باز کنند. فرمانده جوان اما مردد بود. در نهایت بعد از یک رفت و برگشت استاد و شاگردی با سلیمانی، طرح او را پذیرفت. قرار شد اول صبح بزنند به دل ماجرا.

   در دهان خطر

فرمانده جوان صبح اول وقت به همراه نیروهای پاکستانی زدند به دل ماجرا. در قالب تیم رزمی- اطلاعاتی با حفظ اختفا و استتار، حاشیه فرات را گرفتند و جلو رفتند. کسی نباید متوجه نفوذ آنها به پشت خطوط پدافندی داعش می‌شد. از سوی دیگر مجبور بودند هوای پشت سرشان را هم داشته باشند که نکند یک‌وقت دشمن متوجه شود و از پشت به آنها شبیخون بزند. تنها به دل دشمن زده بودند و باید حواس‌شان ششدانگ جمع می‌بود. همین هم شد که فرمانده جوان تصمیم گرفت هر چند کیلومتر یک نفر را دیده‌بان بگذارد و حواسش باشد حداقل از پشت تامین شوند که کمین نخورند. نفر به نفر از نیروهای همراه فرمانده کم می‌شود. سر شب که تا حد زیادی از ساحل فرات را جلو رفته بودند، رسیدند به وسط شهر. گرسنگی و خستگی فشار آورده بود. فرمانده جوان اما دست به اموال و خانه مردم هم نزد. سلیمانی بارها و بارها تاکید کرده بود اموال مردم، امانت است.

    در قلب داعش

سر شب بود که سلیمانی با فرمانده جوان ارتباط گرفت و او مختصات نقطه استقرارش را داد. پاسخ فرمانده جوان، سلیمانی را در بُهت فرو برد. طبق مختصاتی که فرمانده جوان می‌داد، یعنی آنها تا نیمی از شهر را از سمت شمال رفته و به آن نفوذ کرده بودند. همین هم شد که حاج قاسم تصورکرد فرمانده جوانش اشتباه می‌کند. چند مرتبه‌ای به او تذکر داد که بیشتر دقت کند. جوانک فرمانده اما حرفش یکی بود. حاج قاسم چند موضع دیگر جغرافیایی اطراف آن را هم از جوان فرمانده سراغ‌گرفت. پاسخ‌ها درست بودند. حاج قاسم تیر آخر را زد. اگر پاسخ فرمانده جوان درست بود یعنی آنها واقعا الان پشت مواضع پدافندی دشمن بودند و در قلب ابوکمال. حاج قاسم با کد سراغ مسجد جامع اصلی شهر را گرفت که از مراکز اصلی شهر هم محسوب می‌شد. پاسخ فرمانده جوان درست بود. آنها به نیمی از شهر نفوذ کرده بودند. «تو باعث افتخار ما و اولین ایرانی هستی که پایش را داخل قلعه داعش گذاشته!» اینها را حاج قاسم پشت بیسیم به فرمانده جوانش گفته و در ادامه با دادن مختصات دقیق مسجد جامع شهر از او خواسته بود که خودش را به آنجا برساند. فتح مسجد، فتح بوکمال بود. طبق محاسبات فرمانده جوان‌، تیم چند نفره رزمی - اطلاعاتی آنها کمتر از هزار متر با مسجد فاصله داشتند؛ هزار متری که البته متر به مترش باید با محاسبه و دقت و سکوت طی می‌شد در غیر این صورت تیم چندنفره آنها بود و ارتش جنگجویان داعشی که وسط بوکمال آنها را محاصر می‌کردند و در نهایت هم دست شستن از جان شیرین. برای فرمانده جوان البته یک چیز دیگر مهم‌تر از جان شیرینش بود؛ این‌که حاج قاسم را ناامید نکند! احتمالا آن شب که فرمانده جوان و چند نفر رزمنده غیرایرانی‌اش تا قبل از سپیده صبح موفق شدند خودشان را به مسجد برسانند به اندازه هزار شب گذشته است. آنها اما در‌نهایت موفق شدند خودشان را به مسجد برسانند هرچند در مرحله نهایی کار یک درگیری مختصر در نزدیک مسجد، کار را خراب کرد و دشمن را هم هوشیار! جوان ایرانی و چند رزمنده غیرایرانی همراهش حالا در داخل مسجد جامع و اصلی شهر پایتخت داعش بودند. شنود بیسیمی روی مکالمات داعشی‌ها نشان می‌داد که برای آنها هم مسجل شده که مسجد به تسخیر نیروهای مقاومت در‌آمده. آرام و با همان لهجه ترسناکشان به همدیگر خبر می‌دادند که «رافضی‌ها مسجد را گرفته‌اند!» برای فرمانده جوان و نیروهای همراهش مسجل شده بود که آنهایند و یک شب تاریک و سیل داعشی‌هایی که به تصور آنها قرار بود بریزند دور مسجد. فرمانده بیش از شهادت خودش، نگران ناامید شدن حاج قاسم از فتح بوکمال بود. پشت بیسیم به حاج قاسم اطلاع داد که به مسجد رسیده.

    یاری خدا

تقدیر خداوند هم سرنوشت دیگری رقم زده بود. در میان این گرداب تاریکی و ترس و واهمه بود که جوان فرمانده متوجه شد تصور داعشی‌ها از نیروهای داخل مسجد نه چند نفر ساده که چندصد نفر است! همین هم باعث شد تا شعله امید در گوشه قلب فرمانده و چند نفر رزمنده همراهش حرارت بگیرد و گرم شود. فرمانده جوان گمان برده بود که هنوز برای حاج قاسم یقین نشده که نیروهایش حالا در قلب مسجد خلافت داعشند. همین گمان هم باعث شد که دست به کار خطرناکی بزند. مناره مسجد، بلندترین و مرتفع‌ترین بنای شهر بود. حاج قاسم شش هفت کیلومتر آن‌سوتر در حاشیه شمالی ابوکمال. سر چرخاند و چشمش به باتری ماشین افتاد و بلندگوی سر مناره مسجد که به آن وصل بود. بلندگو را روشن کرد و میکروفن را در دست گرفت. یادشهید محلاتی افتاد و اولین جمله‌ای که در شب 22 بهمن بعد از فتح رادیو، پشت میکروفن گفته بود. در سکوت تاریک نیمه شب در قلب بوکمال و از مناره بلند مسجد جامع آخرین مقر داعش و اندکی مانده به سپیده‌دم صبح، صدای بلندی در فضای شهر پیچید که تا کیلومترها آن‌سوتر رفت و به گوش حاج قاسم هم رسید: «این صدای انقلاب اسلامی ایران است!» به گمان فرمانده جوان، حاج قاسم اگر یقین نکرده بود که آنها به مسجد رسیده‌اند حالا دیگر با شنیدن صدایش از بلندگوی مناره مسجد برایش مسجل شده بود که تیم نفوذی او به قلب بوکمال رسیده‌اند. این کار یک نتیجه دیگر هم داشت. تصور داعشی‌های باقیمانده شهر از این‌که یک گردان چند صدنفری به قلب آنها نفوذ کرده کار را تمام کرد. چیزی که فرمانده جوان هم متوجه شد و به آتش آن دمید. زمانی که چند نیروی همراهش را به حیاط مسجد فرستاد تا با تیراندازی هوایی، جشن پیروزی بگیرند. حالا برای داعشی‌ها یقین شده بود که حداقل بخشی از شهر فرو ریخته و باید به نیمه دیگر شهر عقب‌نشینی کنند. این یعنی باز شدن قفل بوکمال و مستقر شدن بخشی از نیروهای مقاومت در قسمت فروریخته شهر! سوراخی به هفت هشت لایه دفاعی شهر افتاده بود که حالا مقاومت باید آن را گشاد می‌کرد. تا پایان روز بعد بخشی از شهر به تصرف مقاومت در آمده بود. تنها چند روز زمان لازم بود تا باقی شهر هم به تصرف در‌آید و حاج قاسم، فرماندهان نیروهای چند‌ملیتی مقاومت را دور خود جمع کند و خداقوت بگوید و دست به قلم ببرد و پیامی را خطاب به قلب مقاومت در انتهای خیابان فلسطین تهران مکتوب کند و رسما مهر تایید بر پایان حکومت سرطانی داعش بزند. مقاومت، نسخه آمریکایی - اسرائیلی داعش را به‌هم پیچیده بود.

زینب فروزنده - ویژه نامه روایت نصر روزنامه جام جم 

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۱ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها