در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
روحانی جوانی که یک روز، یکجا بالاخره ایستاده است مقابل سرنوشت و برگشته است قبل از پایان، دور زده است از لبه پرتگاه، اصلا دست دراز کرده سمت آخرین کمک قبل از سقوط، چنگ انداخته به آخرین طناب قبل از غرقشدن... حکایت زندگی حاجآقای گزارش امروز ما، حکایت یک تغییر عجیب است؛ اتفاقی که باعثشده روزگار امروز و دیروز او اصلا شبیه هم نباشند.
ما برای همراهی با او که حالا امتیاز تنها مجوز زنجیره پرورش طیور روستایی کشور را دارد از در بزرگ کارگاهی که ظرفیت پرورش 5000 بوقلمون را دارد، میگذریم و در هیاهوی صدای بلند و درهموبرهم بوقلمونها از روزگاری میشنویم که بر او گذشته؛ روزگاری که باعثشده حاجمحمدمهدی حالا یک کارآفرین موفق باشد؛ کارآفرینی که کسبوکارش را با کمک دوستان و هممحلیهای دوران جوانیاش راه انداخته؛ همان بچههای خلافکار، شر و سابقهدار منطقه چهار کرمانشاه و جعفرآبادش.
روزگاری که در کوچهها به خلاف گذشت
بوقلمونها باهوشند؛ آنقدر که حضور ما را که غریبهایم، حس کنند و سرشان را بالا بیاورند و سرو صدا راه بیندازند؛ این سروصدا همان خوشامدگویی آنهاست.
همان واکنشی که هرچند دقیقه یکبار به یک عامل خارجی نشان میدهند و سکوت سالن ناگهان با سروصدای عجیبشان شکسته میشود.
داخل همین سالن که تا چشم کار میکند پر است از بوقلمونهای سفیدرنگ درشت، حجت الاسلام محمدمهدی کرمی چمه، از گذشتهاش می گوید؛ همان گذشتهای که آن را از هیچکس پنهان نکرده و او را به امروز و اینجا و این کارآفرینی رسانده.
او بچه منطقه چهار کرمانشاه است. خودش میگوید یکی از مناطق حاشیهنشینش؛ یکی از همان حاشیههایی که همیشه پر از دعوا و درگیری و خلاف بوده، آنقدر که پدرش بهخاطر دوربودن او از این محله، اسبابکشی کند به محله تعاون: «شاید این خاصیت محلههای حاشیهنشین است، بچهها همیشه داخل کوچه هستند و همیشه هم با همه سر جنگ و دعوا دارند. من در همین جو بزرگ شدم .خانوادهام فرهنگی بودند و اصلا موافق حضور من در خیابان و درگیریهای خیابانی نبودند. من سالهای نوجوانیام را در دو فضا رشد کردم؛ یکی فضای داخل خانه که خیلی فرهنگی و مذهبی بود و یکی فضای کوچه و محله که غیرمذهبی و حتی غیرانسانی بود. یک فضا من را ترغیب به نمازخواندن میکرد و یک فضا ترغیب به درگیری و خشونت، اما کمکم آن شخصیت جنگجو و خشن که مدام دنبال درگیری بود در من هم شکل گرفت مخصوصا به این دلیل که من از سوم ابتدایی ورزشهای رزمی انجام میدادم و بدنی قوی داشتم و این موضوع در درگیریها برگ برنده من بود.»
این رویه برای محمدمهدی آن روزها تا دوران نوجوانی ادامه داشت: «دیگر خانوادهام هم متوجه شده بودند که من آن مسیری را که آنها میخواهند نمیروم، یادم است که پدرم ساعتها گریه میکرد یا مادرم سرنماز مینشست و برای عاقبتبخیری من دعا میکرد.»
او اینها را میدیدید اما هنوز مصرانه در همان مسیری که انتخاب کرده بود قدم برمیداشت: «کمکم اسم من سر زبانها افتاد و هربار دعوای بزرگتر میکردیم و روزگارمان به همین شکل میگذشت اما در تمام این سالها از اینکه پدر و مادرم اینقدر از کارهای من در رنج هستند خجالت میکشیدم. حتی در برههای تصمیم گرفتم از کرمانشاه بروم.»
چرا این تصمیم را گرفتید؟ این را ما میپرسیم و او در جواب میگوید: «چون چندتا از نزدیکترین دوستانم در درگیری کشته شده، چند نفر زندانی شده بودند و چند نفر اعدام. همه اینها باعث شده بود که من به فکر تغییر فضایی که داشتم بیفتم، اما نمیدانستم چه کنم تا اینکه یکبار که داشتم با یکی از دوستانم به اسم امین که او هم مثل خودم اهل خلاف بود درددل میکردم و میگفتم میخواهم مسیرم را عوض کنم و بگذارم از کرمانشاه بروم، گفت که محمد برویم مسجد؟!» این پیشنهاد عجیب، آن روز و آنجا بین این دو رفیق مطرح و همان جا تمام شد. شاید وقتی که یک نگاه به ظاهرشان کردند و یک نگاه به مسجد و آدمهای داخلش.
اعتکاف در مسجد حضرت زهرا (س)
باور کنید یا نه، دو ماه تمام کار محمدمهدی و دوستش گوشهنشینی در همین مسجد بود. آنها فقط میخواستند از خیابان و خلافهایش دور باشند و سقف مسجد شده بود تنها پناهشان: «در همین مسجدنشینیها بود که با یکی از پیرمردهای مسجد که اهل جبهه و جنگ بود به اسم حاجرسول آشنا شدیم و از اینجا به بعد واقعا تغییرات ما شروع شد. یادم هست که من تا قبل از آن سوالهای شرعیام را از بقیه میپرسیدم، اما وقتی با حاجرسول آشنا شدم خودم رفتم رساله را برداشتم و در 10 روز همه آن را خواندم و تمام کردم. حتی یادم هست که حاجرسول چند کتاب عرفانی به من داده بود و کمکم من تبدیل شدم به یک کتابخوان حرفهای و روزی 14 ساعت کتاب میخواندم.»
محمدمهدی دیگر قید کوچه و رفقای کوچه و خلاف را زده بود، اما باورش برای خیلیها سخت بود: «خیلی وقتها همان رفقایم میآمدند دم مسجد و من را صدا میزدند به امید اینکه با آنها همراه شوم. حتی خانوادهام هم نسبت به این تغییر من مشکوک بودند. یادم هست پدرم اوایل اصلا باور نمیکرد و میگفت لابد برنامهای چیزی در ذهنم دارم.»
از مسجد تا حوزه
در محله تعاون و مسجد حضرت زهرایش هنوز که هنوز است خیلیها حجتالاسلام محمدمهدی کرمیچمه را میشناسند. او اینجا زیر سقف همین مسجد مسیر زندگیاش را برای همیشه تغییر داد: «من از روزی که حضورم در مسجد جدیتر شد با خودم عهد کردم بچههایی را که مثل خودم بودند به مسجد بکشانم. دلم میخواست اگر کسی نبوده که دست من را بگیرد و از خیابان جمع کند این اتفاق برای آنها نیفتد. بهخاطر همین خیلی زود مسجد تبدیل شد به محل قرار 50-40 تا نوجوان.
ما کتاب میخواندیم حتی بازی میکردیم و همه تلاشم این بود که وقتشان در خیابان نگذرد. این جریان تا 20سالگی من ادامه داشت، آن موقع من امامجماعت دوم مسجد شده بودم و کار فرهنگی مسجد و کل شهرک تعاون را در دست داشتم تا اینکه حاجرسول وقتی علاقه من را به این کارها دید گفت محمدمهدی بیا برو حوزه. تو به درد حوزه میخوری و من هم رفتم حوزه کرمانشاه و از پایه دوم ملبس شدم.»
خواستم آنها هم عاقبتبهخیر شوند
گذشته هرچقدر هم که تلخ باشد، هرچقدر هم که بخواهی از آن دور شوی، رهایت نمیکند! برای محمد مهدی هم کمکم این اتفاق افتاد، او اما تصمیم گرفت برگردد، دنبال رفقای قدیمش بگردد و کمکشان کند. تصویری که بعد از چندسال او از رفقایش دید، اما شوکهکننده بود: «رفتم و دیدم خیلیها مردهاند، خیلیها زندانند؛ قبول این مساله برای من خیلی سخت بود. ما همیشه شنیدهایم همه را به عاقبت بخیری دعا میکنند اما من به چشم دیدم که رفقایم عاقبت بهشر شدهاند و همانجا تصمیم گرفتم که یک جوری نه تنها به آنها که به همه جوانهایی که شبیه آنها بودند کمک کنم.»
او از همین جا روحانی فعال محله جعفرآباد کرمانشاه و پایهگذار فعالیتهای فرهنگی - اجتماعی در این محله شد؛ همان محلهای که پشت سرش حرف زیاد بود و از در و دیوارش خلاف میبارید. خودش میگوید: «از نظر بزهکاری، اگر سه محله در کشورمان درجه یک را داشته باشند، یکی شلنگآباد اهواز است، یکی پشت بازار خرمآباد و یکی هم همین جعفرآباد کرمانشاه. برای اینکه در این محلات نتیجه بگیری باید وارد شوونات زندگی مردم بشوی، طلاق، ازدواج، اسمگذاری، اذان گفتن توی گوش بچهها و... یعنی کار فرهنگی به تنهایی جواب نمیدهد و حتما باید کار اجتماعی و فرهنگی باشد. به خاطر همین من با اینکه ازدواج کرده بودم اما دور از همسرم مدتی را در این محله زندگی میکردم چون نیاز بود.» نتیجه این حضور خیلی زود خودش را نشان داد: « من با همین لباس روحانیت بین مردم حضور داشتم. کمکم شروع کردم معتادها را ترک دادن و کمپ بردن، بعضی وقتها جلوی بعضی طلاقها را گرفتم و بعضی وقتها به زور طلاق بعضیها را گرفتم. لات جعفرآباد رفیق بچگی خودم بود و بهواسطه همین موضوع همه من را میشناختند و احترامم را داشتند، حالا یا بهواسطه لباس روحانیتی که تنم بود یا بهواسطه اینکه من را هنوز یکی از خودشان میدیدند و خاطره دعواها و خلافهای سنگینی که داشتیم یادشان نرفته بود. همه اینها باعث شد که در یک برههای من 19 تا موادفروشی را چون رفقایم بودند و حرفم را قبول داشتند، تعطیل کنم.»
علیرضا را ندیدی؟!
اما هرکس یک تلنگر میخواهد برای تغییر، یک نهیب برای به خود آمدن! محمدمهدی هم بالاخره کنج یکی از کوچههای همان منطقه 4 کرمانشاه، در تاریکی شب و وقتی در جمع رفقایش بود، این تلنگر را حس کرد: «من یک دوست و بچهمحل به اسم علیرضا داشتم که دو سه سالی از من بزرگتر بود. پسر خیلی خوشتیپ و ورزشکاری هم بود، اما متاسفانه معتاد و خیلی سریع هم تزریقی شد. حتی یادم هست که چندباری هم آمد و گفت که محمد برایم تزریق میکنی؟ خودم نمیتوانم و من هم این کار را انجام دادم. یکبار ما داخل کوچه ایستاده بودیم و داشتیم با رفقا حرف میزدیم که پدرش آمد و فقط یک جمله از من پرسید؛ محمد، تو علیرضا را ندیدی؟! این جمله را که گفت انگار دنیا روی سر من خراب شد. همانجا من چهره پدرم را در مردمک چشمهای پدر علیرضا دیدم. احساس کردم که این آینده من است؛ چند سال دیگر پدرم همینطور دنبال من میگردد.»
این همان تلنگری بود که سر بزنگاه به محمدمهدی وارد شد و او و دوستش، امین را به مسجد حضرتزهرای شهرک تعاون کشاند: «ما با هم رفتیم مسجد با همان تیپ و همان لباسها، همان شلوار ششجیب و تیشرت و ... اتفاقا چون دوستم هم خیلی لاغر و قدبلند و شبیه معتادها بود و خادم مسجد هر بار که ما را میدید فکر میکرد برای دزدی رفتهایم مسجد.»
گرهگشایی از مردم
آن شخصیت قبلی، آن محمدمهدی خشن و دعوایی کمکم به دست فراموشی سپرده شد؛ از اینجا به بعد او دیگر یک طلبه بود که محور فعالیتهایش را روی کارهای فرهنگی- اجتماعی گذاشته بود؛ فعالیتهایی که تا 24سالگیاش ادامه داشت: «برای من نکته جالب اینجا بود که اگر هم خودم میخواستم نمیتوانستم از گذشتهام جدا شوم. چون همه من را میشناختند مثلا اگر از کسی زورگیری و چیزی سرقت میشد، آن فرد میآمد در خانه من و میگفت محمدمهدی بیا برویم در خانه فلانی، از من دزدی کرده گردنبندم را پسبگیر. من هم میرفتم و چون من را میشناختند چیزی را که دزدیده بودند به صاحبش پسمیدادند. حالا یا لطفشان بود یا اینکه هنوز آن ذهنیت قبلی را از من داشتند و حساب میبردند. بالاخره کار مردم این وسط راه میافتاد.»
زلزلهای که خلافکاران را امدادرسان کرد
محمدمهدی کرمی و همه آدمهایی که از نگاه بقیه خلاف بودند و به اصطلاح لات و لوت در زلزله کرمانشاه هم حضور فعالی داشتند. خاطره تلخ زلزله اما برای او به یک خاطره دیگر هم میرسد؛ به نیمهشبی که در همان محله جعفرآباد توسط یک موتورسوار و در یک درگیری با گلوله زخمی شد و هیچوقت هم معلوم نشد که چه کسی و چرا این کار را کرده بود:« در تمام آن روزهایی که من درگیر روند درمان بودم، دیدم که این بچهها من را تنها نگذاشتهاند، بعد دیدم که درواقع شاید من برای آنها هیچ کاری نکردهام، من همیشه میخواستم آنها را از خلاف دور کنم اما هیچ کار جایگزینی برایشان نداشتم. نهایتا میگفتم برویم خانه بسازیم یا پل بسازیم یا کار برقکشی بکنیم. اما این کارها هم که دائمی نبود و درآمدی هم نداشت، به خاطر همین یک غوغایی در درون من بهوجود آمده بود که میگفت برای این بچهها یک کسب و کار راه بینداز. ایده هم زیاد توی سرم بود اما هرجا که میرفتم و مطرح میکردم همه اول بهبه و چهچه میکردند اما وقتی پای سرمایه وسط میآمد کسی کمک نمیکرد. به هرحال در طول دوره درمان، من روی فعالیتهای مختلفی فکر کردم و در نهایت وقتی دو عصایم تبدیل به یک عصا شد، گفتم باید یک کسب و کاری راه بیندازم.»
کفش آهنین پوشیدم
محمدمهدی کرمی همینجا به یک مشکل برخورد کرد، اینکه مجوز فعلی موجود در کشور برای طیور روستایی تنها 70قطعه بود و هیچ امتیازی را هم شامل نمیشد، نه ذرت، نه سویا و نه جوجه. این یعنی یک مشکل بزرگ و او برای حل این مشکل سال گذشته 55بار به تهران سفر کرد و شخصا به وزارتخانههای مختلف از جهادکشاورزی گرفته تا کار و امور اجتماعی و صمت مراجعهکرد تا اینکه بالاخره با موافقت سازماندامپزشکی و جهادکشاورزی مجوز 150 قطعهای پرورش طیور روستایی را گرفت؛ یعنی تنها مجوز زنجیره پرورش طیور روستایی کشور.
درآمد میلیونی برای روستاییان
حالا پراکندگی فعالیت او نه تنها در تمام استانکرمانشاه گستردهشده که به اسدآباد و نهاوند استانهمدان هم کشیدهشدهاست؛ حالا او و دوستانش مدتهاست درحال شناسایی روستاییان و مزرعهداران بیبضاعت و کمدرآمدی هستند که میتوانند در این زنجیره پرورش بوقلمون نقشی داشتهباشند. حالا آخر مصاحبه ما هم هست و رسیدهایم به آخر سالن بزرگ کارگاه پرورش بوقلمون و این روحانی جوان از مدل جدیدی میگوید که برای این کارآفرینی اجرا کرده:« در این مدل جدید ما جوجه یکروزه را میگیریم و هرماه تقریبا چندهزار قطعه را تبدیل به جوجه 20روزه میکنیم که سختترین قسمت پرورش بوقلمون هم همین است. بعد آنها را به مدت 120روز به خانوادههای شناساییشده تحویل میدهیم، خوراکشان را هم در کارخانه خودمان درست میکنیم و باز در اختیار خانوادهها قرار میدهیم و بعد از 120روز بوقلمونها را از آنها میخریم که سود خوبی هم برای آنها دارد، با قیمت امروز تقریبا ماهی چهامیلیون تومان در میآورند.»
برای ما روایت این کارآفرینی، قصه یک همراهی دوساعته است با حجتالاسلام محمدمهدی کرمی چمه، اما برای او و همه رفقایی که زیر سقف این مزرعه پرورش بوقلمون همراهش هستند، این روایت، تصویری واضح از روزهای گذشته بود؛ گذشتهای که قرار نیست فراموش کنند. آنها روزها، ساعتها، دقیقهها، حرفها، نگاهها و آمدنها و رفتنها، دعواها و درگیریها و همه اتفاقات آن روزها را هنوز با جزئیاتشان به خاطر دارند، همین است که خیلی از حرفها در این مصاحبه به امانت پیش ما میمانند، چون امروزِ آنها هیچ شباهتی به دیروزشان ندارد، آنها باور کردهاند که خداوند ارحم الراحمین است؛ رحمتی که شامل حال همه آنها شده و حالا خیر و برکتش به زندگی خیلیهای دیگر هم روانه شدهاست.
مینا مولایی - ایران / روزنامه جام جم
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد