شیشه جلوی ماشین گوش تا گوش شکسته است. از گوشه بالا سمت راست ـ آنجا که کاغذ چسبانده‌اند نرخ مصوب کرایه انقلاب به آزادی فلان ریال ـ بگیر و همین‌طور بیا تا گوشه پایین سمت چپ و از گوشه پایین سمت چپ شیشه بگیر تا صورت راننده و چانه‌اش و از آنجا تا قفسه سینه... دروغ چرا؟ پلیور دست‌بافتش نگذاشت بفهمم شکستگی شیشه تا کجای قفسه سینه‌اش ادامه پیدا کرده است. یک پلیور دست بافت با کاموای سبز و زرد تیره تنش کرده که یقه گرد تیشرت قرمزش از زیر یقه پلیور بیرون زده. پلیورش جوری شل و وا رفته بر تنش نشسته که پوشیدنش فقط یک دلیل می‌تواند داشته باشد؛ بافت دست کسی باشد که دوستش داری.
کد خبر: ۱۲۳۹۹۳۹

سر صبح چای ناشتا را که سر کشیدم اول سوییچ ماشین را از روی میز برداشتم، اما بعد خبر آلودگی هوا را که روی صفحه گوشی خواندم تصمیم گرفتم با تاکسی بروم سر کار. دست‌کم این‌طور خیالم راحت است که آه پیرزنی که بر اثر آلودگی هوا یک روز کمتر زندگی کرده نمی‌نشیند روی زندگی‌ام. با خودم گفتم من مسؤول همه ماشین‌های شهر و کارخانه‌های آلوده‌سازی هوا نیستم. من مسؤول همین پژوی مدل هشتاد و هفت هستم و می‌توانم به سهم خودم روشنش نکنم.
سعی می‌کنم سرم را بیاندازم پایین و به رو‌به‌رو نگاه نکنم. شکستگی شیشه جلو روی اعصابم است، اما راننده جوری به خیابان خیره مانده و رانندگی می‌کند که انگار این رد ترک روی شیشه جزئی عادی از نمای دید هر روزش است. نمی‌دانم نبود تاکسی اول صبح دلیل خوبی برای سوار شدن این پراید شکسته بود یا نه اما با خودم فکر می‌کنم، چرا این مرد مثل من تصمیم نگرفته که به نوبه خودش ماشینش را در روز آلوده تهران خاموش نگه دارد.
خودم را جای مرد می‌گذارم. در روزی که شاخص آلودگی هوا از مرز سوزش چشم و گلو گذشته و به مرز احتضار روح رسیده باید دلیل موجهی داشته باشی که صبح تا شب خیابان را نفس بکشی. صبح که پلیور دست بافت همسرت را می‌پوشی و پیشانی دخترت را در خواب می‌بوسی به چه فکر می‌کنی؟ به این که شب که به خانه برگردی و دخترت سلام کند، قبل از سلامش و کلامش، دهانش را می‌بینی. اگر یک نان سنگک را لای روزنامه نپیچیده باشی تا بوی نان تازه و جوهر نامرغوب را به خانه برسانی روی کلید توی در انداختن را نداری.
با خودم فکر می‌کنم روا نیست آه آن پیرزنی که بر اثر آلودگی هوا یک روز کم تر زندگی می‌کند بنشیند روی زندگی مردی که مجبور است هر روز با بنزین آزاد ماشینش را راه بیندازد. از شیشه بغل به شهر نگاه می‌کنم. هوا آن قدر آلوده است که نمی‌توانم درست ببینم آه پیرزنی که یک روز کم تر زندگی می‌کند کجا نشسته است.

علیرضا رافتی

روزنامه‌نگار

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها