روایت‌های یک مادر کتاب‌باز

نمی‌خواهم از روی کتاب زنــدگی کنم

باران تند، روی شیشه ماشین می‌بارید و دید را تقریبا مختل کرده بود. کمی شیشه را پایین کشیدم تا پسرک را موقع خروج از اتوبوس اردو ببینم. پنج روز پیش که پسرک چمدان بسته بود و همراه همکلاسی‌ها راهی اردوگاه جنگلی شده بود، تا امروز هوا خوب و آفتابی بود. اما ناغافل از ظهر هوا چهره کشیده بود به هم و زده بود به رگبار تند پاییزی.
کد خبر: ۱۲۳۲۱۷۲

بارانی سبز پسرک را تشخیص دادم که پیچیده به خودش و چمدان را از زمین برداشته بود و گرفته بود توی بغل که خیس و گلی نشود.
سرش پایین بود و اصلا حتی نگاهی به صف ماشین‌های روشن توی پارکینگ نینداخت.
چند بوق پشت سر هم زدم و شیشه را تا آخر کشیدم پایین و صدایش زدم تا بالاخره مرا دید.
از همان دور نگاه متعجبش را دیدم. آمد سمت ماشین و پیش از سوارشدن از پنجره باز با شگفتی پرسید: «نی‌نی یه‌هفته‌ای رو گذاشتی خونه و اومدی دنبال من؟! فکر می‌کردم توی این بارون و این ساعت که اتوبوس نیست، باید تا خونه پیاده بیام.»
گفتم: «سوار شو بچه‌جان خیس شدی خوب. مگه می‌شد نیام؟! اگه بارون نبود و اتوبوس هم بود، بعد از پنج روز که نبودی طاقت نداشتم صبر کنم خودت برسی خونه. الان نیم‌ساعته اینجام.»
شادی محجوبانه‌ای روی صورتش نشست. از سن و سالش خجالت کشیده بود که بروز بدهد که فکر می‌کرده به خاطر برادر کوچک تازه‌اش از بعضی مزایا محروم شده است. این‌طور نمی‌شد. باید کاری می‌کردم.
عصری که کودک توی آغوشم خواب بود، گوشی را برداشتم و رفتم سراغ مطالب دوستی که چند وقت پیش چند کتاب معرفی کرده بود درباره کنارآمدن فرزندان قبلی با فرزند تازه. دخترک آمد و نشست کنارم و شروع کرد به‌آرامی سر نوزاد را نوازش‌کردن.
بعد پرسید: «اینا کتابن توی گوشیت؟ کتاب کودک؟»
گفتم: «اوهوم. دنبال یه سری کتاب می‌گردم. ولی گروه سنی اینا برای تو و داداشی کوچیکه.»
پرسید: «موضوع کتابا چیه؟»
گفتم: «موضوعش به‌دنیا اومدن یه بچه تازه توی خانواده‌اس و این‌که خواهر و برادر بزرگ‌تر چه‌جوری کنار بیان با این مساله»
دستش را از سر نوزاد کنار کشید و صاف نشست و با لحنی رنجیده گفت: «مامان!»
گفتم: «بله؟ چی شد؟!»
گفت: «مامان خانم! یعنی فکر می‌کنی من و داداشی برای کناراومدن با این نی‌نی مشکل داریم؟»
گفتم: «مشکل که نه. ولی بالاخره بد نیست از تجربه بقیه هم باخبر بشین.»
گفت: «نخیر مامان خانم. ممکنه توی کتابا همه‌چیز نوشته باشن. اما لازم نیست ما همه‌اش از روی کتاب نگاه کنیم که هرچی نوشته بود، انجام بدیم که. برای کنار اومدن من با داداش‌کوچولوی تازه، کتاب نمی‌خواد. من دوستش دارم. می‌فهمم که این نی‌نی چقدر ضعیفه و همه کار باید براش انجام بدی و وقتتو می‌گیره. بلدم صبر کنم. نمی‌خوام از روی کتاب داداشمو دوست داشته باشم!»
چیزی نداشتم بگویم. فقط سرش را بوسیدم و یواشکی صفحه گوگل جدیدی باز کردم و سرچ کردم: «کتاب‌هایی درباره راهنمای والدین برای برخورد با کودکان بزرگ‌تر، پس از تولد نوزاد!»
راستش به‌اندازه دخترک، بلد نبودم!

سمیه‌سادات حسینی

نویسنده

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها