روایتی از شفای دختر روستایی در حرم امام رضا (ع)

با همین پای پیاده...

- بذار من از چرخای جلوش بلند کنم تو هل بده... هل بده! - این‌جوری که نمی‌شه. توی گل گیر کرده. شیب خیلی زیاده... هنوز خیلی راه مونده تا خونه... نمی‌رسیم. - نگه دار! با این ویلچر نمی‌تونیم ببریمش بالا. باید کول‌ش کنم. زنگ بزن به بهزیستی بیان ویلچرشون رو ببرن. تشکر کن. بگو به کارمون نیومد... بابا بیا بغل من.
کد خبر: ۱۲۱۷۱۵۹

دخترش را از روی ویلچر بلند کرد و گذاشت روی دوشش. آج‌های درشت چکمه‌هایش تا لبه توی گل فرو می‌رفتند و در می‌آمدند. به خانه‌ که رسید سمانه را خواباند روی رختخواب همیشه پهن‌ش و خودش تکیه داد به پشتی کنار دیوار. کلاه نمد‌ی‌اش را درآورد و گذاشت روی زانوی گره‌‌کرده‌اش. با یک دست عرق پیشانی‌اش را پاک می‌کرد و با دست دیگر پاهای سمانه را نوازش می‌کرد.
پاهای سمانه را نوازش می‌کرد و ته دل‌ش قربان صدقه‌اش می‌رفت. ماشاءا... هزار ماشاءا...، چشم حسود کور برای خودش خانمی شده. اصلا بهتر که نمی‌تواند حرف بزند و راه برود. و الا باید چند سال دیگر می‌فرستادمش خانه شوهر. با این وضعش شاید بیشتر پیشم بماند، یا شاید بختم خوش باشد و همیشه کنج خانه مونس دلم بشود. اما دلم واپس مادرش است. پیش‌ترها که کوچک‌تر بود مادرش می‌توانست بغلش کند و این‌ور و آن‌ور ببرد.
اما حالا که هزار ماشاءا... 11 ساله شده و جثه‌ای به هم زده و مادرش هم دیگر پا به سن می‌گذارد در توانش نیست که هر روز سمانه را به کول ببندد و این تپه را بالا و پایین کند. کاش دست‌کم پولی دستم بود که خانه‌ای در وسط روستا برای‌شان می‌ساختم که لااقل مجبور نباشند این شیب را بالا و پایین کنند. نهایت کاری که می‌شد کرد همین ویلچر بهزیستی بود که آن هم از پس این مسیر برنمی‌آید. حالا من ماندم و سمانه‌‌ و دیسک کمر مادرش که دکترها می‌گویند وضع خوبی ندارد.
پاهای سمانه را نوازش می‌کرد که چشمش سنگین شد و همان نشسته خوابش برد تا قبل از خروس‌خوان صبح گوسفند‌های مردم را در دشت‌های فاروج چوپانی کند. سمانه هشت ماهه بود که تشنج کرد و قدرت تکلم و راه رفتنش را از دست داد.
پدرش با همان مزد چوپانی که نهایت زورش به سیر کردن سفره خانه هم نمی‌رسید هر رقم دوا و دکتری که امکانش بود را امتحان کرد. از فاروج به مشهد، از مشهد به تهران. اما همه امیدشان را از سمانه برداشتند. پدرش هم که این را دید همان موقع مدارک پزشکی‌اش را پاره و سمانه را خانه‌نشین کرد.
البته آدم است و امیدش. امیدش را از همه جا بریده بود اما قطع امید از یک نفر نشدنی بود. هرسال چند روز قبل از شهادت امام رضا با اهالی روستا کفش و کلاه می‌کردند و با پای پیاده می‌زدند به دل جاده و بیابان تا شب شهادت به زیارت برسند. شاید اگر کسی در جاده مشهد از پنجره ماشین چند صد میلیونی‌اش جماعت پیاده‌ روستایی را می‌دید که با سر و روی خاکی به خط می‌روند، در باورش نمی‌گنجید که این کاروان به دیدن سلطان می‌رود.
اما هر سال ضریح طلایی و نقره‌ای حضرت سلطان مردم روستایی را جوری در آغوش می‌کشید که گویی برادرانش بودند. ۹ سال بود که سمانه را روی کولش پیاده از فاروج تا مشهد می‌برد و برمی‌گرداند و این اصلا شبیه روزهایی که سمانه را روی کولش به مطب دکتر می‌برد و می‌آورد نبود. آن روزها می‌رفت و می‌آمد و امیدش می‌شکست و این سال‌ها می‌برد و می‌آورد و امیدش بیشتر می‌شد. چهره‌ گندمگون آفتاب سوخته‌اش با ریش‌های تنک نورسته زیر آفتاب چروک می‌شد و عرق از نوک دماغش به زمین می‌ریخت و قدم‌برمی‌داشت.
گاهی هم با سمانه که روی کولش بود چیزی دم می‌گرفت و قربان صدقه‌اش می‌رفت. سمانه که نمی‌توانست جواب دهد اما همین‌ که می‌شنید کافی بود تا مرد قوت بگیرد و قدم بردارد. حکمت عجیبی بود.
هر بار با ناامیدی مسیر را می‌رفت و وقتی راه را برمی‌گشت سراسر امید بود. با این که سمانه همان سمانه بود و پاها و زبانش همان. اما انگار حرف زدن با حضرت سلطان آرامش می‌کرد و امید می‌داد.
و من هنوز تکیه داده‌ام به دیوار فیروزه‌ای صحن گوهرشاد و به گنبد طلایی نگاه می‌کنم و حرف‌های پیرمرد را جرعه جرعه می‌نوشم. پیرمرد اهل روستای سمانه است و می‌گوید قوم و خویش‌شان است. راستش سر شب همین گوشه گرم افکار خودم بودم که صدای نقاره رشته‌افکارم را پاره کرد.
پیرمرد کناری‌ام زد به پهلویم که خبر داری چرا نقاره می‌زنند؟ گفتم نه؛ نشست به صحبت که این سمانه از اهالی روستای ماست. چند سال است که رو کول پدرش در سفر پیاده به مشهد همراهی‌مان می‌کند.
پارسال که شب شهادت آمدیم حرم. سمانه را پدرش برد دور ضریح تبرک کرد و آورد کنار پنجره فولاد و خواباند کنار دست مادربزرگ‌ش. چیزی نگذشت که دیدیم سر و صدا و شوری به پا شد. خودم را رساندم، دیدم سمانه روی پای خودش دارد راه می‌رود.
سمانه شب شهادت امام رضا کنار پنجره فولاد شفا گرفت. یک سال بردند و آوردند تا دکترهای دارالشفا صحت ماجرا را تأیید کنند و حالا دارند برایش نقاره می‌زنند.
پیرمرد ریز می‌خندید و می‌گفت سمانه شفا گرفت ولی پدر و خانواده‌اش هنوز گرفتار این حرم و این حضرتند. هنوز پای پیاده شب شهادت از فاروج می‌آیند مشهد؛ صدای نقاره افتاده بود. صدای پیرمرد هم. دیگر انگار داشت زیرلب با خودش صحبت می‌کرد. مخاطبش من نبودم. شماره کفشداری‌ام را از جیبم درآورده بودم و روی سنگ‌های صحن با یک دست قل می‌دادم و با دست دیگر می‌گرفتم. بعد با آن دست قل می‌دادم با این دست می‌گرفتم. بعد با این دست قل می‌دادم و... قطره اشکم آرام غلتید و افتاد روی سنگ سفید کف صحن. با خودم فکر می‌کردم چرا برای من نقاره نمی‌زنند؟ من هم هربار مریض می‌آیم اینجا و شفاگرفته می‌روم. باید بروم به خادم‌ها بگویم من هربار شفا می‌گیرم و شما نمی‌بینید. به گنبد نگاه کردم: دمت گرم که هربار نمی‌گذاری کسی بفهمد مریض بودم و شفا گرفتم.

علیرضا رأفتی
نویسنده

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها