در شماره قبل خواندید، در یک شب بارانی کارگران شهرداری در جوی آب با جسد زنی میان ملحفه‌ای رو‌به‌‌رو شدند. دور گردن این زن طنابی قهوه‌ای بود و چند روز از مرگش می‌گذشت. جسد را سریع به محوطه شهربانی انتقال دادند و کارآگاه ترابی، مسوول رسیدگی به این پرونده شد.
کد خبر: ۱۱۷۳۳۶۳

و حالا ادامه داستان

کارآگاه ترابی وقتی وارد شهربانی شد، سراغ جسد را گرفت. موقع تحقیق، سکوت خیلی برایش مهم بود. ماموران شهربانی با دیدن او محوطه را ترک کرده و اجازه دادند کارآگاه تحقیقاتش را آغاز کند. بعد از بررسی جسد دفترچهاش را از جیب بیرون آورد و گزارش اولیه را نوشت. «جسد متعلق به زنی 20 تا 30 ساله است. حدود سه روز از قتلش میگذرد. در این مدت در آب بوده که نشان میدهد بعد از قتل جسد را داخل جوی آب انداختهاند.»

تابی به دو سر سبیلهایش داد و در ادامه نوشت «زن بیچاره با طناب قهوهای خفه شده و پول و طلایی همراه نداشت که احتمال دارد قاتل برای سرقت او را کشته است. جسد در میان ملحفهای گلدار قرار داشت که نشان میدهد او را در خانه کشتهاند. البته احتمال هم دارد پرونده همسرکشی باشد.»

زیر دو فرضیه خط قرمزی کشید و در حالی که از شهربانی بیرون میرفت، رو به افسر ژاندارمری گفت: فردا پرونده را بفرست اداره آگاهی. جسد رو هم بفرست پزشکی قانونی تا زمان و علت اصلی مرگ مشخص شود.

چند قدم از مامور فاصله گرفت و دوباره برگشت و بالحن تاکیدی ادامه داد: «اگه خبرنگارا اومدن منکر همه چی میشی و میگی احتمال داره تعادلشو از دست داده و داخل جوی افتاده است.»

صبح روز بعد کارآگاه ترابی وقتی وارد آگاهی شد، یکراست به دایره گمشدگان رفت و پرونده افراد گمشده در تهران طی یک هفته گذشته را خواست. حدود یه ربع بعد افسر جوانی وارد اتاق شد و در حالی که چند پرونده زیر بغل زده بود،ادای احترام کرد و پروندهها را روی میز کارآگاه گذاشت.

رئیس همین چند نفر گمشده و هنوز پیدا نشده اند.

زن بینشون هست؟

دو نفرشون زن هستند.

پرونده اونا رو جدا کن و برو. میخوام پروندهها را بخونم کسی نیاد تو.

دو پرونده زرد و قرمز را برداشت و شروع به خواندن آنها کرد. اولین زن، لاله 23 ساله و پرستار بیمارستان سینای تهران بود. او چهار روز قبل برای رفتن به بیمارستان از خانه بیرون میآید و ناپدید میشود. همکارانش در تحقیقات گفته بودند او به بیمارستان نیامده بود.

دومین زن نسترن 30 ساله بود که دو سال قبل از شوهرش جدا شده و در یک رستوران به عنوان پیش خدمت کار میکرد.

هفته قبل ساعت 12 شب از رستوران بیرون میآید و هیچ وقت به خانه نمیرسد.

کارآگاه آدرس خانه این دو زن را یادداشت کرد و راهی آنجا شد. ابتدا به خانه نسترن که به پلیس آگاهی نزدیک بود، رفت. دختر 15 سالهای در را به رویش باز کرد. خودش را معرفی کرد و گفت: «بگو بزرگترت بیاد دم در.»

دختر در حالی که سرش پایین بود، در جوابش گفت: «بزرگترم گم شده. به همکاراتون گفتم که غیر از مادرم کسی را ندارم. خبر جدیدی شده؟»

برو لباس بپوش باید همراه من تا جایی بیایی.

کجا؟

پزشکی قانونی.

دخترک با شنیدن این کلمه حس کرد پاهایش توان ایستادن ندارد و روی زمین نشست. کارآگاه در خانه همسایه را زد و از زن همسایه خواست به آن دختر کمک کند. زن جوان و دخترک وارد خانه شدند و چند دقیقه بعد در حالی که بارانی رنگ و رو رفتهای را پوشیده بود همراه زن همسایه در چارچوب حاضر شد.

با خودروی سرگرد راهی پزشکی قانونی شدند. مقابل ساختمان یک طبقهای توقف کردند. چند زن و مرد سیاهپوش جلوی در منتظر بودند تا جنازهای را تحویل بگیرند. با راهنمایی پزشک میانسالی وارد سالنی شدند که در دیوار انتهایی آن چند یخچال دیده میشد. دکتر در یکی از کشوها را باز کرد و آن را بیرون کشید. جسدی روی ریل بود و پارچهای سفید روی آن کشیده بودند.

کارآگاه به دختر اشاره کرد، جلو برود. دخترک میخواست بیرون برود، اما ترسید سرگرد ناراحت شود. صدای تپشهای قلبش را میشنید. به آرامی قدم بر میداشت. وقتی به مقابل کشو رسید، دکتر پارچه سفید را کنار زد. با دیدن صورت مقتول بغضش ترکید و دوان دوان از سالن بیرون رفت. کارآگاه به دنبالش دوید و او را آرام کرد. هقهق گریه امانش را بریده بود. کارآگاه لیوان آبی دستش داد و پرسید: مادرت بود؟

دخترک در حالی که اشکهایش را پاک میکرد، سرش را به علامت «نه» بالا گرفت.

سرگرد برای دختر یک تاکسی گرفت تا او را به خانه برساند و خودش راهی خانه لاله شد . امید داشت در آنجا بتواند به سرنخهایی برسد.

ادامه دارد...

محمد غمخوار

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها