آنچه خواندید: ماجرای قتل کودکان در روستای علی‌آباد در سال 1320، موجی از وحشت را در میان اهالی به وجود آورده بود. این ماجرا باعث شد از طرف شهربانی، افسر جوانی را به روستا اعزام کنند تا راز این جنایت‌ها سریع فاش شود. افسر جوان در حالی تحقیقات خود را آغاز کرد که قاتل همچنان جنایت‌هایش را ادامه می‌داد. از نظر اهالی او کفایت این کار را نداشت و این باعث شده بود سه بچه قربانی شوند.
کد خبر: ۱۱۶۲۵۱۵

سرانجام افسر شهربانی، معلم روستا و پیرزنی به نام شهربانو را بهعنوان مظنون دستگیر کرد و به اهالی قول داد این بار قاتل را رسوا میکند. او برای اینکه انگیزه این قتلها را فاش کند، از عباس، حسین بنا و کدخدا، سه پدری که فرزندشان قربانی این جنایتها شده بودند، خواست به مسجد بیایند تا از آنها تحقیق کند

و حالا ادامه داستان ...

تعدادی از اهالی همراه کدخدا، حسین بنا و عباس به مقابل مسجد آمده بودند. سروان با دیدن آنها عصبانی شد و خواست به خانههایشان بروند تا او بتواند کارش را انجام دهد.

ـ اگر قرار بود شما هم باشید که تو همون قهوهخونه تحقیق میکردم. نیازی نبود به اینجا بیایید. حالا هم برید خونه و منتظر باشید تا خبرتون کنم. فردا همهرو تو مسجد جمع میکنم و می گم قاتل کیه.

یکی از میان جمعیت فریاد زد. «جناب سروان یعنی ما نامحرم هستیم یا میترسی قاتل بین ما باشه هوشیار بشه، فرار کنه؟

ـ شما محرم هستید اما باید در آرامش تحقیق کرد. قاتل الان توبازداشتگاه هست. اینو مطمئن هستم. اگه میخواهید، زود قاتل را رسوا کنم، اینجا را بدون غر زدن ترک کنید تا ما کارمون رو انجام بدیم. بعد به پدر سه کودک اشاره کرد وارد شبستان مسجد شوند و از استوار خواست بعد از راهی کردن اهالی، در را ببندد و نزد آنها بیاید.

از آنها خواست روبهرویش بنشینند و با دقت به سوالهایش جواب بدهند.

الان من در این پرونده 2 مظنون دارم که مطمئنم یکی از آنها قاتل بچههاست. برای اینکه ببینم کدامشان انگیزه قتل را داشتند باید شما کمکم کنید... .

عباس میان حرفهایش پرید «پیرزن دیوانه و یک معلم شدند مظنون قتل؟ شهربانو که عقل درست و حسابی برای نقشهکشی نداره. معلم هم از طرف دولت به جای خدمت سربازی اینجا معلم شد. بعد هم سربازیش تمام شد و ماندگار شد. قرار بود با دختر استوار ازدواج کنه اما کاری کردی که آبروش بره. میشه یه خواهشی کنم؟»

ـ حتما. بگو.

میشه اینجا را ول کنی بری همون شهر. از وقتی که اومدی کاری که نکردی بچهها هم دارن کشته میشن. یکی میخواد نسل این روستا را منقرض کنه. تا زمین روستا ر ا مفت صاحب بشه.

سروان که بحث با عباس را بیفایده میدید، پی حرفهای او را نگرفت و رو کرد به حسین بنا و گفت: «اوستا! تو با معلم یا شهربانو مشکلی نداشتی؟»

ـ نه والا. مشکلم کجا بود. معلم رو همه اهالی دوست دارند و بهش احترام میذارن. شهربانو هم شاید خل و چل باشه اما آزارش به کسی نمیرسه. حتی بچهها رو دوست داشت.

ـ منم با عباس موافقم، قاتل اینا نیستند و اشتباه میکنی.

ـ در این مدت با هیچ کدام آنها درگیر نشدی؟

ـ نه. من سرم به کار خودمه. چیکار به آنها دارم.

افسر جوان بعد رو کرد به کدخدا و همان سوال را از او پرسید که کدخدا همان جواب حسین بنا را داد: «من کدخدای روستا هستم و سعی میکنم با همه بخوبی رفتار کنم. شهربانو هر وقت به خانهام میآمد، دست خالی بر نمیگشت. بیبی همیشه به او غذا، پول و لباس میداد. خانهای پشت دیوار مسجد دارم که مدتها خالی بود. این خانه را به آقا معلم دادم تا راحت باشه. اگه اونا قاتل باشند، جواب خوبیهای من را خوب دادند.

ـ کدخدا رفتار معلم در این مدت چطور بود؟

ـ خب او با سواد و از شهر اومده بود. همه بهش احترام میذاشتند و اگر کسی مشکلی داشت با اون هم مشورت میکرد. آقا معلم هم احترام اهالی را داشت، البته این آخریا زیاد قهوهخونه نمیآمد.

دخترت ارتباط خوبی با آقا معلم داشت؟

زینب زیاد با کسی جوش نمیخورد. صبح سر کلاس می رفت و بعد از تعطیلی کلاس سریع میاومد خونه.

افسر جوان دوباره رو به عباس کرد و اینبار سعی کرد از راه دوستی وارد شود.

ـ بچه تو اولین قربانی بود، بهترین سرنخ هم می‌‌تواند باشد. پس خوب فکر کن و بگو با آقا معلم و شهربانو اختلافی نداشتی؟

عباس مکثی کرد و در جواب گفت: لیلا که هنوز به سن مدرسه و درس نرسیده بود که با آقا معلم اختلاف داشته باشم. شهربانو هم مثل بقیه گاهی تیکه می‌‌انداختم و میخندیدیم....

حسین بنا وسط حرفش پرید و گفت: عباس یادته چند وقت پیش بهت فحش داد. تو هم تو جوابش گفتی اگر عرضه داشتی شوهر و بچهات را نگه میداشتی که الان آواره کوچه و بیابان نشی.

عباس که این ماجرا را فراموش کرده بود در جواب حسین گفت: این شوخی شد دلیل قتل بچهها؟ تازه اگه حرف تو درست باشه او با من اختلاف داشت با بچههای شما چه کار داشت؟ من فرداش شهربانو رو تو کوچه دیدم، ازش عذرخواهی کردم که تو جواب گفت؛ مهم نیست!

سروان بعد از دو ساعت صحبت با این سه نفر، از استوار خواست ماشین را روشن کنند تا به پاسگاه بروند.

ماه پشت تکه ابری خودش را پنهان کرده بود و استوار چشم به جاده دوخته بود تا ناغافل از جاده خاکی خارج نشود. صدای زوزه گرگها از دور شنیده میشد. سروان غرق در فکر و فرضیههای قتل بود. میخواست این بار به قولش عمل کند و قاتل را برای اهالی رسوا کند.

یاد معلم افتاد. رو کرد به استوار و در حالی که سعی میکرد در آن تاریکی ببیند ساعت چند است، گفت: چرا تا حالا نگفتی قرار بوده معلم دامادت بشه، وقتی از اهالی شنیدم شوکه شدم.

استوار همان طور که به جاده خیره بود، جواب داد: معلم پسر خوبیه. خیلی تلاش کرد منو راضی به این وصلت کنه. اون شهری هست و دلش اینجا بند نمیشد. منم همین یه دخترو دارم و نمیخواهم از من دور شه. کمی دست دست کردم تا ببینم میتونه تو روستا بمونه یا نه. این چند روز خیلی تو خودش بود و قهوهخونه هم نمیاومد. فکر کردم از شما خوشش نمیاد. وقتی هم دستگیر شد با این که میدونم قاتل نیست، دخالت نکردم تا یاد بگیره تو زندگی باید روی پای خودش وایسه.

ـ از کجا میدونی قاتل نیست؟

ـ آدم این کارها نیست. یک مرغ بدی دستش نمیتونه بکشه.

ـ اما در پرونده دختر کدخدا اون مهمترین مظنون هست.

چی بگم سروان، هر چی صلاحه.

وقتی به پاسگاه رسیدند، سروان از استوار خواست کمی استراحت کند. بعد خودش راهی بازداشتگاه شد و تا دوباره از دو مظنون پرونده تحقیق کند.

خورشید خودش را به بالای آسمان کشیده بود و استوار هنوز خواب بود. سروان وارد آسایشگاه شد. کنار تخت نشست و آرام، استوار را صدا کرد.

استوار چشمانش را باز کرد و با دیدن افسر جوان از جا پرید. نگاهی به بیرون انداخت و فهمید خیلی خوابیده.

ـ ببخش سروان اصلا نفهمیدم کی خوابم برد. مثل جنازه بودم.

سروان لبخندی به او زد و گفت: اشکال نداره. سریع حاضر شو. برو روستا. به اهالی بگو همه موقع نماز ظهر تو مسجد جمع بشن. دیگه هم نیازی نیست بترسن ،بذارن بچهها مثل قبل تو کوچه و میدون بازی کنن.

چشمان استوار برقی زد و گفت: یعنی قاتل اعتراف کرد.

ـ آره ظهر تو مسجد میگم قاتل کی بود و چرا کشت.

شما خوانندگان تپش که در طول این پانزده هفته با ما همراه بودید، برای ما بنویسید قاتل چه کسی بود و به یک دلیل سروان برای کشف راز قتل اشاره کنید. به سه نفر که پاسخ صحیح دهند، به قید قرعه کارت هدیه صدهزار تومانی تقدیم می شود. پاسخ صحیح را همراه با نام و نام خانوادگی از طریق شماره پیامک 300011224 برای ما ارسال کنید.

هفته آینده با ما همراه باشید تا در آخرین قسمت داستان صحبتهای سروان درباره قاتل را بخوانید.

امیرعلی حقیقت طلب

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها