اسکندر مقدونی پیش از آن‌که بمیرد، سردارانش را احضار کرد تا آخرین سخنانش را با آنها در میان بگذارد. آن‌گاه که همه سرداران جمع شدند، گفت: #فرزندم_کجاست؟ سرداران یکصدا گفتند: #فرزندش_کجاست؟ فرزندش را بیاورید.
کد خبر: ۱۱۶۲۲۲۳

یکی از سرداران از اسکندر پرسید: واقعا #فرزندت_ کجاست؟

اسکندر گفت: واقعا #فرزندم_ کجاست؟ ای ابله، من اصلا ازدواج کردهام؟ من اصلا وقت داشتم؟ خواستم شما را امتحان کنم.

سرداران از شرم سر به زیر افکندند.

آنگاه اسکندر گفت: خب حالا مرا نگاه کنید. سرداران به اسکندر نگاه کردند. اسکندر افزود: بله، مام داریم میریم، اما این دم آخر از شما سه خواسته دارم: نخست آنکه مسیر تشییع جنازهام تا قبرستان از طلا و نقره پوشیده باشد، دوم آنکه دستم از تابوت بیرون باشد و سوم آنکه تابوت مرا فقط پزشکانم حمل کنند.

سرداران اطاعت کردند. یکی از سرداران که سرداری فضول بود سر فراگوش اسکندر برد و گفت: حالا ما که گفتیم چشم، اما اینا که گفتی قضیهش چیه؟

اسکندر گفت: طلا و نقره برای اینکه دوست دارم. دستهایم برای اینکه مردم ببینند اسکندر نیز هیچچیز از مال دنیا با خودش نمیبرد. پزشکان هم برای اینکه این همه پول از من گرفتند، مالیات هم ندادند، آخرش هم هیچ غلطی نکردند و من الان دارم میمیرم.

سردار فضول گفت: حقا که هرچه در زندگی آدم مزخرفی بودی، دم مرگ خواستنی و عبرتآموز شدهای و به نوبت خاموش شدند.

امید مهدینژاد

طنزنویس

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها