به گزارش جام جم آنلاین، اما همین کنشگر غیرسیاسی، در یکی از سیاسیترین برهههای تاریخ معاصر، جزو نقشآفرینان اصلی کف خیابان و کف میدان بوده است. اما شعبان جعفری یا شعبان بیمخ یا شعبان تاجبخش یا شعبان افتخاری یا هر اس دیگری که با آن شناخته میشود، ککه بود و چه کرد؟ گزارشها و کتابهای مختلفی درباره این شخصیت نگاشته شده است. یکی از این کتابها، کتاب خاطرات شعبان جعفری است که هما سرشار، روزنامهنگار ایرانی مقیم آمریکا نگاشته است. این کتاب در ایران نیز به انتشار رسیده است. البته در اینکه تصویر ارائه شده توسط این روزنامهنگار، چقدر به واقع نزدیک بوده یا نبوده، نمیتوان نظر قطعی داد. البته خود مصاحبهگر که مدعی است صرفاً نوارهای پیاده شده و حرفهای بیان شده را نقل کرده و نشر داده است. اما با توجه به حساسیت وقایع سال 1332، همیشه احتمال جرح و تعدیل و ناگفته گذاشتن بخشی از حقیقت را میتوان محتمل دانست. با همه این احوالات، با عطف به این کتاب و گفتههای خود شعبان جعفری، به بازخوانی فرازهایی که در شناخت این چهره به ما کمک میکند و نیز خاطرات او از روز کودتا میپردازیم؛ البته با بازخوانی خاص خودمان.
فقط ما سلطنتطلب بودیم
ما را به زندان بردند و تحویل دادند. زندانیان هنوز فحشمان میدادند. وقتی هم که متوجه شدند شاه در بیست و پنجم مرداد ماه رفته است، باز هم جریتر شدند و مدام میگفتند که این فلان فلان شده را بکشید؛ محکوم به اعدام شده است. به خاطر همین مرا به مریضخانه زندان بردند تا دست زندانیان به من نرسد و آسیب نبینم. تو کریدوری که زندانی بودیم، هزار و هفتصد، هشتصد نفر زندانی بودند. یعنی همه اینها به من فحش میدادند. غیر از من و هفت، هشت ده نفر دیگر، همه مخالف شاه بودند؛ فقط ما طرفدار شاه بودیم. سر همین بود که رئیس زندان اصرار داشت حتماً توی مریضخانه زندان باشم. به او گفتم چه فرقی میکند؛ من که اعدامیام، اعدام بشوم یا اینها مرا بکشند؛ فرقش چیست؟ دوباره اصرار کرد که برو مریضخانه.
شعبان و افسر
یک افسر جوانی بود به اسم کاظمی. این آمد زندان و شروع کرد به حرف زدن. گفت شاه هم رفته پیش اربابش. گفتم پیش کی؟ گفت لندن، انگلیس. گفتم ولی میگویند شاه رفته کربلا، عراق، تو آنوقت میگویی رفته لندن؟ برگشت گفت نه، مرتیکه فلان فلان شده... تا اینرا گفت یقهاش را محکم گرفتم و گفتم مرتیکه خودت هستی و پرتش کردم گوشهای. از دستم حسابی ناراحت شده بود. رفت و پیازداغش را هم زیاد کرد و علیه من پروندهای را جمع کرد. چه میدانست که فردا چه خبر خواهد شد و همین پرونده علیهاش خواهد شد.
وقتی پری به ملاقاتم آمد
رئیس زندان به من گفت که میخواهم با تو غذایی بخورم. تعجب کردم؛ اینها اصلاً عادتشان نبود که مرا تحویل بگیرند. همینجوری مانده بودم که ماجرا از چه قرار است. خلاصه گفتم اشکالی ندارد، مهمان من هستید. یکی از پاسبانها را صدا کردم و به او پولی دادم که برود و چند ظرف چلوکباب بخرد و برگردد. رفت و برگشت. دیدیم که لباسها پاره، سر و صورت زخمی. گفت تصادف کردم. نگو شهر شلوغ شده بود و او را حسابی زده بودند. در این بین به من خبر دادند که یک خانمی به ملاقات شما آمده است. یک خانم؟ من گفتم که تا حالا خانمی به ملاقات من نیامده. گفتند حالا برو ببین کیست و چه کار دارد. رفتم و دیدم که پری است. (شعبان جعفری در کتاب خاطرات خود، درباره پری چنین میگوید: بله ….یه [رقیه آزادپور معروف به] پروین آژدان قزی بود، میبخشین معذرت میخوام، این فا…. بود، اینم آورده بودن قاطی ما. یکی دو تای دیگرم آورده بودن که مثلاً میخواستن به مردم بفهمونن که طرفدارای شاه یه مشت چاقوکش و فا… هستن!…همه کاره بود خانوم. خونهش پشت انبار نفت بود. همه کاریام میکرد.) از من پیغامی، دستنوشتهای میخواست که ببرم برای بچههایی که میخواستند بریزند توی خیابان. اولش گفتم نیازی نیست، بچهها خودشان میدانند باید چه کار کنند. ولی وقتی اصرار کرد، پیغامی دادم که بله، بچهها بریزید بیرون و ...
زندانی شدن در پانزده سالگی
اولین باری که زندان افتادم، پانزده سال داشتم. توی محله دعوا کرده بودم و به خاطر همین زندانیام کردند. توی محله ما این جور چیزها طبیعی بود. همدورههای من هم سیداکبر خراط بود، محمد آهنگر بود که اعدامش کردند، ناصر فرهاد بود که او را هم به خاطر دو تا قتلی که کرده بود، اعدامش کردند. او امیر آهنگر و تقی بارفروش را کشته بود و خودش هم اعدام شد. بیشتر همدورههایم اعدام شدند.
چرا بیمخ شدم؟
بعضیها فکر میکنند که بیمخ، نام فامیلی من بوده. حتی چند نفری جلوی روی من هم گفته بودند، فکر میکردند واقعاً فامیلیام این است. ما در محلهای بودیم که بچههایش روی همه لقب میگذاشتند. این کار بچهها ما رو هم بینصیب میگذاشت. روزگار مدرسه، معلم که سر کلاس بود، وقتی بچهها میخواستند بروند دستشویی و کار واجب داشتند، انگشت سبابهشان را بلند میکردند تا مثلاً اجازه بگیرند و بیرون بروند. معلم هم میگفت که بروید. ولی من عادت نداشتم این کار را بکنم؛ همینطور سرم را پایین میانداختم و میرفتم. معلم هم با انگشت به شقیقهاش میزد و میگفت که «مخش خرابه، مخ نداره.» از آن موقع این لقب روی من ماند و بچهها مرا به این اسم میشناختند.
چطور سیاسی شدم؟
در گوشهای از کتاب، شعبان جعفری ورود خودش به دنیای سیاست را با لحن جنوب شهری خودش، چنین بیان میکند:«خب، خدمت شما عرض کنم که، ما یه جوون بودیم دیگه. میرفتیم اینور اونور با بروبچهها یهخرده مشروب و اینا میخوردیم… اون شبم که مشروب خوردیم، بچهها گفتن: «بریم تماشاخونه»… گفتیم بریم تماشاخونه فردوسی. حالا ما نمیدونستیم تماشاخونه فردوسی یا سعدی مال کیه، چیه، چهجوریه. خدمت شما عرض کنم، رفتیم اونجا. تا رفتیم از در بریم تو، یارو گفتش که… «نه، امشب افتخاریه.» مام خب، پنج سیری رو با سیراب خورده بودیم کلهمون گرم بود. گفتیم: «افتخاریه، از ما افتخارتر کی؟! مام افتخاری میریم تو دیگه!»….[یک سروان دژبان] گفت: «اگه نیای [بیرون] به زور میبرمت!» گفتم؛ «مرتیکه پدرسوخته، چرا دست تو جیب ما میکنی؟» و شلوغی راه انداختیم، چه شلوغیای! حالا نگو اون شب – مام خبر نداشتیم که – حکیم الملک اومده بود تماشاخونه، ممدعلی مسعودی و یه عده دیگهام دور و ورش بودن... بعد غروب شد. اون وقت بچهها یه روزنامه اطلاعات یا کیهان آوردن. دیدم با خط درشت اون بالا نوشته که شعبان بیمخ دیشب تماشاخونه فردوسی رو بهمزده، [عبدالحسین] نوشین و [عبدالکریم] عموئیام داشتن اونجا نمایش «مردم» رو میدادن. منم اصلاً روحم اطلاع نداشت که این نمایش علیه شاهه. اصلاً نمیدونستم شاه چیه، مصدق چیه، داستان چیه، بعد...» دم و دستگاه حکومتی هم از این کار شعبان و رفقا خوشش آمد و به او بابت این کارش، پولی هم دادند.
دیگر هر کاری میخواستم، میکردم
خلاصه خبر رسید که خانه مصدق را گرفتند و آتش زدند. ما هم مدام رادیو را میگرفتیم ولی چیزی نمیگفتند. تا اینکه فهمیدیم که خبرهایی شده و کودتا به نتیجه رسیده. موقعی که زندان بودم، یادم هستم که تیمسار خلعتبری، معاون شهربانی، با دو سه نفر دیگر آمدند به زندان و گفتند که زاهدی مرا میخواهد. وقتی رفتم و زاهدی را دیدم، بغلش را باز کردم و ما هم رفتیم توی بغلش. یک ماچی از ما کرد و گفت که «هنوز ما خیلی باهات کار داریم.» گفتم که رفقایم هم توی زندان هستند؛ اجازه بدهید اینها را هم خارج کنم. رئیس زندان را صدا کرد و گفت هر چه میگوید، انجام بدهید. رئیس زندان گفت چند تایشان سیاسی نیستند و جرمشان چاقوکشی است. زاهدی گفت اشکالی ندارد. خلاصه آمدم بیرون؛ عصر بیست و هشتم مرداد بود. همان افسر جوان، کاظمی را میگویم، را دیدم. انداختمش توی همان انفرادیای که مرا انداخته بود. در را هم به رویش قفل کردم. آن موقع هر کاری که میخواستم توی تهران بکنم، میتوانستم انجام بدهم...
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد