آزاده سرافراز مجید ضیغمی در گفت‌وگو با جام جم آنلاین:

وقتی برگشتم، دوستانم مرا نمی شناختند

مجید ضیغمی، آزاده سر افرازی است که هفت سال از زندگی و دوران پرشور و نشاط نوجوانی را در اردوگاه‌های عراق به سر برده‌است. او که اکنون حدود 50 سال دارد در بازگو کردن خاطراتش می گوید وقتی وارد خاک وطن شده دوستانش نتوانستند او را به یاد بیاورند.
کد خبر: ۱۱۵۹۴۶۰
وقتی برگشتم، دوستانم مرا نمی شناختند

این آزاده سرافراز که هم اکنون کارمند مجلس شورای اسلامی است بسیجی 16 ساله ای بوده که سال 62 در عملیات والفجر 4 در منطقه پنجوین عراق اسیر شده و سال 1369 بعد از هفت سال، به خاک وطن بازگشته است. وی در گفت‌وگو با جام جم آنلاین در پاسخ به سوالاتمان از روزهای اسارت و زمان پس از بازگشت به وطن گفته است.

چه خاطره ای از زمان اسارت خودتان دارید؟

وقتی اسیر شدم 16 سال داشتم. عراقی ها نام اردوگاه ما را پاسداران گذاشته بودند؛ اما اسم اصلی آن موسل 4 بود و چون اسرای این اردوگاه زیاد شلوغ می کردند بالای اردوگاه تیربار گذاشته بودند که اگر کسی شلوغ کرد، تیراندازی کنند.

مرحوم حاج آقا ابوترابی هم در ارودگاه ما بودند. ایشان راهکارهایی داشتند و می‌گفتند نباید اینجا درگیری شود، چون قدرت دست دشمن است و اگرحتی می گویند نماز جماعت نخوانید، نباید بخوانید واگر گفتند نماز یومیه هم نخوانید باید زیر پتو نماز بخوانید تا جلوی چشم دشمن نباشید. باید خودتان را سالم نگه دارید.

در اردوگاه ما چون آقای ابوترابی حضور داشت خود به خود رهبر شدند و تا وقتی ایشان بودند ،2000 اسیر این اردوگاه تحت رهبری ایشان بودند. بعد از رفتن حاج آقا، روحانیون دیگری آمدند و اردوگاه ما مانند یک کشور کوچک با مدیریت واحد اداره می شد.

دراردوگاه با شما به عنوان یک نوجوان 16 ساله چه رفتاری داشتند ؟

وقتی اسیر شدیم، آنها اصلا دوست نداشتند زنده بمانیم و برخوردهایی می کردند که بسیار خشن وهمراه با بازجویی ها و آزار و اذیت بود. حتی عده ای را به ساواک عراق بردند.

ابتدا که اسیر می شدیم بازجویی های سختی وجود داشت و کسانی که صلیب سرخ ثبت نامشان می کرد شرایط بهتری نسبت به کسانی که ثبت نام نمی‌شدند داشتند، چون کسانی که ثبت نام نمی‌شدند شکنجه می‌شدند و حتی برخی کشته هم شدند.

خاطره‌ای از همبستگی بچه های اردوگاه دارم که خیلی جالب است. از روز اول، داشتن رادیو برای یک اسیر اهمیت زیادی داشت و بعد از مدتی رادیوی ما خراب شد و چند سال رادیو نداشتیم، چون داشتن رادیو یکی از جرم‌های بسیار سنگین بود و اگرطرف را می‌گرفتند شاید دیگر بر نمی‌گشت.

اردوگاه ما دو طبقه بود و طبقه دوم که حدود شش هفت متر از زمین فاصله داشت و دست به آن نمی رسید همیشه نگهبان داشت. یکی از این نگهبان ها همیشه با خودش رادیو می آورد. ما این مساله را به اطلاع فرمانده اردوگاه رساندیم و قرار شد این رادیو را به‌دست بیاوریم.

بعد از آن روز، یک عده مامور شدند این رادیو را به‌دست بیاورند. یک دسته چوبی تهیه کردند که سه متر ارتفاع داشت و در فرصتی که با شناسایی دوستان به‌دست آمد سریع سه نفر قلمدوش هم شدند و این رادیو را برداشتند. این کار پنج شش ثانیه هم نشد. پس از این‌که نگهبان آمد و دید خبری از رادیو نیست و می‌دانست چه عواقبی برایش خواهد داشت ترجیح داد اطلاعی ندهد و حرفی نزند تا برای خودش دردسر نشود.

بعد از آن روز، این رادیو را مخفی کردیم و توانستیم از خبرها مطلع شویم. یک عده مسئول جا سازی رادیو بودند، یکی تعمیرکار، یکی مسئول دریافت خبر در ساعت‌های مشخص بود و عده‌ای هم اخبار را منتشر می‌کردند.
این رادیو، باتری خور بود و برای تامین باتری هم بناچار از عراقی ها باتری برمی داشتیم یا باتری ساعت هایی را که صلیب سرخ می آورد سری کرده و استفاده می کردیم. خلاصه اخبار را چند تند نویس می نوشتند و به آسایشگاه‌ها می‌دادند و در هر آسایشگاه عده‌ای که صدای خوبی داشتند، آن را می خواندند؛ چون این کار در روحیه اسرا بسیار اثرگذار بود.



روزی که اعلام شد آتش بس شده و قرار است به کشور بازگردید چه حسی داشتید؟

قطعنامه که امضا شد در اردوگاه همه از ناراحتی گریه کردند، چون فکرمی کردیم رزمندگان به اردوگاه می‌رسند، اما ناگهان جنگ تمام شد.

وقتی به ایران رسیدید دیگر نوجوان 16 ساله نبودید و جوان شده بودید. آیا خانواده شما را شناختند؟

وقتی وارد ایران شدم حدود 24 سالم شده بود. بله من آنها را شناختم و آنها هم من را شناختند. قیافه من تفاوت کرده بود. وقتی به جبهه رفتم 60 کیلو بودم وهنگام برگشت هم همین وزن را داشتم در صورتی که یک نوجوان در سن رشد حداقل 80 کیلو باشد.وقتی عکس هایم را دیدم متوجه شدم نسبت به گذشته چقدر داغون شده ام. ولی دوستانم را که بزرگ شده بودند، نشناختم وآنها هم من را نشناختند.

فکر می کنید آزادگان عزیز در حال حاضر شرایط خوبی دارند ؟

اول که به کشور رسیدیم، شعارهایی داده شد و گفتند به هر آزاده که ده سال در زندان‌های عراق بودند یک پیکان می دهند و این خبردر جامعه پخش شد. در صورتی که تنها به آنها که در زندان‌های عراق بودند و نه در اردوگاه ‌و هفت هشت نفر بودند، هدیه تعلق گرفت.

بچه های ایثارگر، آزاده، جانباز و رزمنده، تغییرات جسمی زیادی کرده‌اند؛ اما بجز تعداد کمی، بقیه اصلا از امکانات خود دم نمی زنند و چیزی طلب نمی کنند. شاید اغلب آزادگان عزیز طلب های زیادی بابت چیزهایی که باید به آنها می دادند، دارند اما چیزی نمی گویند.ارتش طبق قانونی که داشت، سربازان خود را بعد از بازگشت بازنشسته محاسبه کرد اما ما که بسیجی یا سپاهی بودیم شامل این قانون نشدیم.

ما مثل اصحاب کهف بودیم و وقتی می خواستیم از خیابان رد شویم یادمان رفته بود. ‌ وقتی رفتم سوم راهنمایی هم نداشتم ،و وقتی برگشتم جوان 24 ساله ای بودم که برای امرار معاش باید سرکار هم می رفتم و درس هم می خواندم و در این زمان باید کارمی کردم که سربار خانواده نباشم.


خب بعد از مدت ها مشقت، هم اکنون با دستور رهبری اعلام شده آزادگان بازنشسته محسوب شوند.ولی در این مدت این قشر یک کلمه هم نگفتند و بسیار صبور بوده و حتی برای امرار معاش مسافر کشی کرده اند.


میزان رضایتمندی از شرایط و قوانینی که برای آزادگان مصوب شده و تلاش مسئولان در این بخش را چگونه ارزیابی می کنید؟

قوانینی که مصوب شده اگر اجرایی شود خیلی خوب است. برخی قوانین اجرا شده و برخی نشده‌اند. گاهی دستگاه‌ها به اجرای قانون تن نمی‌دهند، ولی آزادگان ما باز کنار می‌آیند.

چه کمبودی در زندگی آزادگان دیده می شود ؟

الان بیشتر مشکل درمان بیماری‌های اعصاب و مسائل داخلی دارند.

گفتگو از فاطمه امیری

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها