به مناسبت سالگرد شهادت حاج رجب محمدزاده

ما بی تو خسته‌ایم تو بی ما چگونه‌ای؟

سرمان را پایین می‌اندازیم و عبور می‌کنیم، آداب دنیای امروز یادمان داده به آنچه اذیتمان می‌کند، نگاه نکنیم، مبادا که حالمان بد شود و روزمان خراب. به دور و برمان نگاه نمی‌کنیم، چون یاد گرفته‌ایم هر کسی مسئول زندگی‌ خودش است، یادمان داده‌اند اگر وضعیت جسمی‌ به‌هم ریخت یا یک جایی از زندگی‌ لنگ شد، مقصر خود فرد است و خودش باید دوباره برخیزد و شروع کند به ساختن همه چیز.
کد خبر: ۱۱۵۷۵۳۸
ما بی تو خسته‌ایم تو بی ما چگونه‌ای؟
دنیای امروز یادمان داده که صورت‌های زیبا را نگاه کنیم نه سیرت‌‌ها را. دنیای امروز یادمان داده عجله داشته باشیم، وقت کم است و فقط آنقدر زمان داریم که قضاوتی شتابزده انجام دهیم و عبور کنیم؛ به جای دیدن فقط نگاه کنیم و اگر دلمان از این نگاه آشوب شد، روی برگردانیم و حتی سوال هم نکنیم که‌این چهره آزرده که تحمل دیدنش را نداریم چرا چنین شده؛ شاید به کمی همدلی نیاز داشته باشد و کمی مهر.

شتابزده، قضاوت میکنیم و رد میشویم؛ برای یک لحظه هم توقف نمیکنیم، شاید آن مردی که این سان آرام و متین از کنارمان رد میشود و ما نگاهمان را میدزدیم که چهره او را نبینیم، حرفی برای گفتن، دارد و گریختن ما دلش را هزار پاره میکند؛ همانطور که ترکش خمپاره صورتش را هزار پاره کرد و ما نبودیم که ببینیم؛ بعد از آن هم او را ندیدیم، آبها که از آسیاب افتاد، یادمان دادند که از او عبور کنیم و نگاهش نکنیم که روزمان خراب نشود! عبور میکنیم بدون اینکه بدانیم او همه جوانی و شادابی و زیبایی صورتش را داد، وقتی ما در خانه خوابیده بودیم و شاید اصلا نمیدانستیم منطقهای به نام «هور» هم وجود دارد و مردانی در آنجا زیر رگبار آتش گلوله و تانک و خمپاره جان خود را به میانه میدان میگذارند تا ما بخوابیم؛ و ما خوابیدیم و وقتی بیدار شدیم، از کنار مردی که صورتش را ترکش خمپاره برده بود، گذشتیم، نگاه نکردیم چون دیگر برایش صورتی نمانده بود؛ خمپاره صورتش را هزار پاره کرده بود و هر پاره را در نقطهای از خاک هور پراکنده بود و حالا ما حتی نگاهش نمیکردیم، حتی نمیپرسیدیم که چی شد که اینطور شد؟ میگریختیم و به صورتی که حالا نبود نگاه نمیکردیم و در پس ذهنمان این کلمات شکل میگرفت؛ مگر جذام ریشهکن نشده؟ ای بابا؛ بنده خدا، کی روی صورتش اسید پاشیده...

نه خانم، نه آقا؛ جذام کجا بوده؛ اسیدپاشی کجا بوده؟ این مرد «رجب محمدزاده»، همان مرد نانوای ساکن مشهد است که به جبهه رفت و سال 66 در منطقه هور عراق ترکش خمپاره صورتش را با خود برد! جراحان او را 30 بار به اتاق عمل بردند، هر بار گوشهای از بدنش را بریدند و به صورتش وصله زدند اما آن صورت زیبا هرگز برنگشت، حس بویاییاش خوب نشد، ریههایش هیچوقت نتوانست به حالت عادی برگردد و نفس کشیدن را برایش راحت کند.

صورت نداشته، ریه نیمهجان، بویایی از دست رفته، سردردهای مدام، اما هیچکدام به اندازه نگاه دزدیده شما آزارش نداد؛ بله با شما هستم خانم و آقایی که روی برمیگردانی تا نبینی تا روزت خراب نشود؛ شاید آن مردی که از کنارش رد شدی و ندیدیش یکی از همان هزارانی است که روزی، روزگاری جنگید تا امروز ما در این خاک بیاساییم و مُتد جدید زندگی را بیاموزیم که نگاه نکن، عبور کن! نه خانم و آقا اتفاقا وایستا! نگاه کن، بپرس؛ روزی روزگاری آن مرد بدون اینکه از ما بپرسد که بروم یا نروم؛ مصلحت هست یا نه؟ رفت؛ بعضیهایشان شهید شدند، بعضیهایشان جانباز؛ بعضیهایشان اسیر.... وایستا؛ بپرس و به یاد آور و فراموش نکن ...

سال 95 در چنین روزی مردی برای همیشه از ا ین خاک پرواز کرد و رفت که دو سال بود به « بابا رجب» معروف شده بود. او از سال 66 تا 93 با غمی عظیم و دردی بزرگ زندگی کرد تا اینکه حمید یادروج عکسی از او دید، از مردی که صورت نداشت؛ به مشهد رفت، او را پیدا کرد و دوربین روبهرویش گذاشت و گفت هر چه میخواهی بگو ! بابا رجب از درد غربت گفت؛ در شهر خودش در جوار امام غریبان، غریب زندگی میکرد، هیچ نمیخواست بجز کمی مهربانی ...

یادروج میگوید: «هیچکس او را نمیشناخت، وقتی پای حرفهایش نشستم فقط از این که مردم نگاهش نمیکنند، از اینکه مردم از او فرار میکنند، گلایه کرد. دوربین را برداشتم و با او در کوچه و خیابان به راه افتادم، واکنش مردم را ضبط کردم، آنها نمیدانستند این مرد در جبهه صورتش را جا گذاشته، خمپاره دشمن آن را هزار پاره کرده است وقتی به آنها توضیح میدادیم، نگاهشان عوض میشد، حالا نگاهش میکردند.»

مستند «پسر را ببین، پدر را تصور کن» از تلویزیون پخش میشود، زندگی مرد بدون صورت قصه ما آنقدر عظیم است که همه را تکانی بزرگ میدهد؛ حتی سلبریتیهایی مانند محمدرضا گلزار و مجید صالحی را. آنها در اینستاگرامشان از مرد بدون چهره میگویند و مهربانانه او را « بابا رجب» خطاب میکنند؛ آقایان محسن رضایی و عزتا... ضرغامی هم یادشان میافتد روزی روزگاری مردی در جبهه صورتش را دم خمپاره داد تا این سرزمین بماند! خیلیها یادشان میآید که مردی به نام رجب محمدزاده هم هست؛ بزرگداشت‌‌هایی برگزار میشود اما بابا رجب فقط آرزو دارد، آقا را ببیند؛ همین! و این دیدار در یکی از صحنهای حرم امام رضا(ع) میسر میشود؛ آقا بر پیشانی بابا رجب بوسه میزند و دل بابارجب آرام میگیرد و تا لحظهای که زنده است بر جای آن بوسه دست میکشد، دو سال بعد هم در اوج عزت و مهربانی با این دنیا خداحافظی میکند.... تیتر روزنامهها و رسانهها میشود: بابا رجب آسمانی شد...

روی برمیگردانیم که روزمان خراب نشود؛ آهای با شما هستم، شما که حافظه کوتاهمدتات را برنامهریزی کردهای که فراموش کند که نبیند؛ چند بابارجب دیگر روزانه از کنارمان رد میشوند، بدون اینکه بدانیم یا بپرسیم؛دستش، پایش، چشمش، ریهاش و ... را در کجای جبهه جا گذاشته است؟ یادروج میگوید: «کمکاری رسانهها و البته متولیان و مدیرانی که وظیفهشان معرفی و پاسداشت آنهایی است که روزی روزگاری برای اینکه این خاک، خاک ما بماند، مبارزه کردند، باعث شده امثال بابارجب در گمنامی و گاهی در سختی زندگی کنند»

هرچقدر مردم کوچه و بازار از بابا رجب گریزان بودند اما خانوادهاش او را بسیار دوست داشتند و انگارنهانگار که همسر، پدر، بابابزرگ، صورت ندارد؛ او عزیز خانواده بود شاید برای همین است که هرچه از حرمت و شکیبایی خانواده جانبازان گفته شود باز هم کم است. یادروج میگوید: «همسر بابارجب، زن فوقالعادهای است، او عاشقانه همسرش را دوست داشت، پسر آخرش که وحید نام دارد؛ بعد از جانبازی بابارجب متولد شده؛ عشق این زن و شوهر به هم را باید در کتابها نوشت. همسرش مثل پروانه دور گل خود میچرخید، خانواده بابارجب هیچ نمیخواستند؛ بابارجب برکت زندگی آنها بود؛ بابارجب دو سال آخر زندگیاش آرام گرفت، دیگر از مردم رنجشی به دل نداشت. اما بقیه بابارجبها که در گوشه گوشه این خاک زندگی میکنند، در گمنامی و سختی، آنها چه میشوند باید آنها را بهیاد آورد.»

در تمام دنیا، به قهرمانانی مانند بابارجب، مدال قهرمانی میدهند، لقب کهنهسرباز به آنها میدهند و حتی عکس گرفتن در کنارشان میشود افتخار مردم؛ اما ما برای قهرمانان و کهنهسربازان رشیدمان چه کردهایم؟ چه میکنیم؟

طاهره آشیانی

روزنامهنگار

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها