شبح روستا - قسمت هشتم

در شماره‌های قبل خواندید: دختر روستایی به نام لیلا ناپدید و روز بعد جنازه حلق‌آویز او پیدا شد. قاتل دختر بچه را کشته و جنازه را از دیوار خانه کدخدا آویزان کرده بود. با آمدن مامور جوانی از شهر، تحقیقات برای دستگیری قاتل آغاز و رحیم به‌عنوان مظنون دستگیر شد. پسرجوان در تحقیقات منکر قتل شد. در حالی که تحقیقات از او ادامه داشت، میثم پسر حسین بنا گم شد و مش‌رضا ـ قهوه‌چی روستا ـ جنازه‌اش را در میدان پیدا کرد و حالا ادامه داستان.
کد خبر: ۱۱۵۱۱۷۹

مش رضا با دیدن جنازه میثم، وحشتزده در کیسه را رها کرد. نمیدانست چه کار کند. به پاسگاه برود یا کدخدا را خبر کند. انگار پاهایش را در زمین میخکوب کردهاند. توان حرکت نداشت. نگاهش به سگ ولگرد خورد. ترسی به وجودش رخنه کرد. «نکند بروم و سگ جنازه را با خود ببرد؟!»

کیسه را برداشت و در آغوش کشید. به سمت پاسگاه راه افتاد. کوچه پسکوچههای روستا خلوت بود و کسی را ندید. وقتی به مقابل پاسگاه رسید کدخدا را در حال صحبت با استوار در حیاط دید. با دیدن کدخدا دلش قرص شد. کدخدا و استوار با دیدن مشرضا و کیسهای که در آغوش داشت تعجب کردند. رنگ پریده مشرضا، نشان میداد خبر بدی در راه است.

قهوهچی روستا بدون هیچ حرفی کیسه را جلوی پای آنها روی زمین گذاشت، در کیسه را باز کرد و آرام گفت: «استوار میثم هم کشته شد. اینم دومین بچه.»

کدخدا و استوار وحشتزده به داخل کیسه نگاهی انداختند. صورت پسربچه کبود بود. معلوم بود خفهاش کردهاند.

کدخدا قیافهای حق بهجانب گرفت و رو کرد به استوار و گفت: «بیا استوار اینم یک بچه دیگه. یکی داره عین آبخوردن جون بچههای روستا را میگیرد و شما بیگناه را زندانی کردید. رحیم قاتل نیست. دارید راه رو اشتباه میروید.»

استوار دستمالی آبیرنگ از جیبش بیرون آورد، عرق روی پیشانیاش را پاک کرد و در جواب کدخدا گفت: باز هم او مظنون قتل لیلا است. بهت گفتم با دستور سروان زندانی شده و کاری از دست من بر نمیآد.

بعد به سروان که از ساختمان بیرون آمده و کنجکاو آنها را میپایید اشاره کرد و ادامه داد: بیا خودشم اومد. برو بهش بگو.

سروان با کت و شلوار اتو کشیدهاش به سمت آنها قدم برداشت.

ـ چی شده استوار؟ اینها که باز اینجا جمع شدن. مگه بهشون نگفتی برن دنبال گمشده... .

مشرضا که خشم و خستگی کلافهاش کرده بود تو حرف سروان پرید:

ـ نمیخواد برید دنبالش. شما تو پاسگاه بمون یه وقت عرق نکنی. قاتل هم بچههای ما را بکشه و از دیوار آویزون کنه یا تو کیسه بذاره و تو میدون روستا رها کنه.

کدخدا هم پی حرف مشرضا را گرفت و گفت: چرا رحیم رو آزاد نمیکنی. اون قاتل نیست. بیا ببین اینم جنازه میثم. اومدی اینجا قاتل را دستگیر کنی اما یه بیگناه را گرفتی و زندونی کردی. قاتل هم با خیال راحت قتلهاشو داره انجام میده. فردا معلوم نیست نوبت کدوم بچه باشه.

سروان با دیدن جنازه میثم از استوار خواست، کیسه را به داخل پاسگاه بیاورد تا جنازه را معاینه کند. از مشرضا که کیسه را پیدا کرده بود، خواست در پاسگاه بماند تا از او تحقیق کند. کدخدا هم ماموریت پیدا کرد به خانه «حسین بنا» برود و ماجرا را به پدر و مادر میثم بگوید.

جنازه پسربچه را که از کیسه خارج کرد، لباسهایش خیس بود. کبودی صورتش هم نشان داد، او را خفه کردهاند. سروان لباسهای میثم را از تنش بیرون آورد و به دقت بدن پسربچه را بررسی کرد. بعد از نیمساعت رو کرد به استوار و گفت: او را در آب خفه کردهاند. روی کمرش رد کبودی هست که معلوم میکند روی کمرش فشار آورده اند تا زیر آب بمونه. به احتمال زیاد تا دیشب هم زنده بوده و بعد قاتل خفهاش کرده.

بعد رو کرد به مشرضا و پرسید:

کی جنازه رو پیدا کردی؟

ـ همین یک ساعت پیش. تو قهوهخونه بودم که سگ ولگردی بالای کیسه «واق واق» میکرد. فکر کردم بار یکی از اهالی باشه. رفتم در کیسه را باز کردم و جنازه میثم رو دیدم. نمیدونسم چه کار کنم فقط به ذهنم رسید به پاسگاه بیام.

ـ ندیدی چه کسی کیسه را گذاشت؟

ـ نه والا. اگه دیده بودم که الان قاتل دستگیر میشد. ظهر میدون خلوته و قاتل میدونسته کی باید کیسه را بیاره.

ـ آدم مشکوکی تو میدون ندیدی؟

ـ نه. من بودم و یک سگ ولگرد. راستی سروان شاید سگ کیسه رو به دندون گرفته و با خودش آورده؟

سروان نگاهی به مش رضا کرد و سری از تاسف تکان داد.

ـ آخه مشرضا مگه مرغ بوده که راحت به دندون بگیره بیاره اونجا.

از مشرضا خواست تا حسین بنا به پاسگاه نیامده، لباس تن بچه کند.

بعد همراه استوار از اتاق خارج شدند. وقتی وارد اتاق استوار شدند، در را پشت سرش بست و در حالی که مطالبی را داخل دفترچه یادداشت کوچکش مینوشت به استوار گفت:

ـ بهت گفتم قاتل از اهالی است. رحیم نبود و باید آزادش کنی تا مردم بیشتر عصبانی نشن. این کیسه را میبری روستا. به مردم نشون میدی ببین صاحبش رو کسی میشناسه.

قاتل با کیسه در روستا گشته تا به میدون رسیده. هر کسی که کیسهای مثل این داشته یا با این کیسه در کوچههای روستا دیده شده، به پاسگاه بیار. نمیخوام دیر بشه و سومین بچه گم شه.

قاتل میخواد به ما و اهالی نشون بده که بچه را کشته و به همین خاطر جنازهها را جایی میذاره که بتونیم پیدا کنیم. وگرنه بعد از کشتن اونا رو خاک میکرد. باید ببینیم چه ارتباطی بین این دو تا قتل هست. فکر نمیکنم، بچهها را همینطوری انتخاب کنه و بکشه.

ادامه دارد...


امیرعلی حقیقت طلب

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها