خوشبخت‌ترین افلیج جهان

عزیزم توی بیمارستان است. تخت کناری‌اش مــــردی خوابــــــیده که هرچند دقیقه به هوش می‌آید، می‌گوید: پرتغال چند - ‌چند شد؟
کد خبر: ۱۱۵۰۵۴۵

پسرش گریه میکند. میگوید وصیتات را بنویس، به فوتبال چه کار داری؟ مرد بیمار میرود آن دنیا و برمیگردد. میگوید: بازی با پرتغال چند - چند است؟ اینجا بخش مراقبتهای ویژه است. پسرش میرود دنبال قلب مصنوعی. میگویند سیصد میلیون. زار و ناتوان برمیگردد بیمارستان. پدر در اغماست. یکهو چشمهایش را باز میکند میپرسد بازی با پرتغال چند - چند است؟ دوباره میخوابد. دوباره میمیرد. دوباره تمام میکند. هر لحظه منتظریم توی سردخانه، سرش را بیاورد از کفن بیرون. بپرسد پرتغال چند - چند است؟

کارتنخواب از سطل زباله بزرگ الهیه، چند تایی خنزر پنزر پیدا کرده است. عروسک بیسر. لنگه کفش. پیراهن بیدگمه. دگمه بیپیرهن. نان خشکی که قاطی کرفس گندیده شده است. به رفیق کارتنخوابش میگوید: با اسپانیا چند - چند شدیم؟ اینبار رفیقاش است که با دندانهای تمام مشکیاش میخندد. کارتنخواب اغمانشین میگوید با اسپانیا چند - چند شدیم. رفیقش میگوید چه مرگت است تو؟ بازی چند روزی است تمام شده. کارتنخواب میپرسد
چند -چند شدیم. رفیقش می گوید اینهایی که پیدا کردهای چقدر میتوان آباش کرد؟ عروسک بیسر حالش خراب است. لنگه کفش حالش خراب است. پیراهن بیدگمه و دگمه بیپیرهن حالش خراب است. کارتنخواب میپرسد با اسپانیا چند چند شدیم؟ اما هیچکس در این دنیا جوابش را نمیدهد.

توی آسایشگاه کهریزک، سه تا خواهر ترگل ورگل از کمر به پایین فلجاند. پدرشان یک روز که فهمیده بچههایش تا ابد افلیج میمانند سر گذاشته به بیابان و رفته. رفته که رفته. چند سال است ازش هیچکس خبر ندارد. مادر توی اتاقی اجارهای در یکی از روستاهای هشتگرد زندگی میکند. جمعه به جمعه میآید دیدن فریده و جمیله و حبیبه. جمیله از همه کوچکتر است. به مادرش گفته که برود از منیریه پیراهن سردار را برایش بخرد. مادر یک کمی مّن و مّن کرده، نگفته که پول ندارد. با چشمهای خیس برگشته به اتاقش که واقع در انتهای جهان است. این جمعه، خورشیدخانم که هر هفته میرود برای دخترها ادا درمیآورد و لباسهایشان را میشوید، یک پیراهن سردار خریده برده. الان جمیله کوچولو خوشبختترین افلیج جهان است.

در جذامخانه باباباغی تبریز که برده بودم سیگار نذر کنم پسرکی لبشکری، پیراهن بیرانوند را تناش کرده است. رفیقاش قلوهسنگ پرتاب میکند و او به سمتاش شیرجه میرود. به رفیقاش میگوید من هم یک روز در جامجهانی بعدی توی دروازه ایران میایستم و معروف میشوم. ایستادهام آرزوهایش را تماشا میکنم. میگوید آنقدر پول دربیاورم که برای مامانم دو تا چشم مصنوعی مشکی بخرم. یک دانه شانه نقرهای بخرم که با آن موهایش را شانه کند. یک دانه همبلگ (همبرگر) هم برای تو میخرم.

ای فوتبال! رویاهای این مردم چگونه روی شانههای تو سنگینی نمیکند. ای فوتبال، چرا موهایت از درد، سفید نمیشود؟

ابراهیم افشار

ورزش

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها