همسر شهید مدافع حرم، مجید عسگری جمکرانی از علاقه همسرش به شهادت می‌گوید

دوست داشت خودش شهید بشود و من هم شهیده

محمدحسن یادش نمی‌رود؛ اصلا مگر می‌شود یادش برود که بابا نیست؟! که بابا رفته، حتی اگر بابا را هیچ‌وقت ندیده باشد؟! یادش برود که دلش تنگ شده، مثل مادرش، مثل فاطمه خواهر بزرگ‌ترش که کلاس دهم است، مثل محمد مهدی که کلاس هشتم است. جنس دلتنگی محمدحسن اما حتی با خواهر و برادرهایش هم فرق می‌کند. او با چشم‌هایی که نمی‌بیند، با چشم‌هایی که ندارد، برای بابا مجید اشک می‌ریزد، برای بابایی که مدافع حرم حضرت زینب‌(س) شده. بابایی که شهید شده و از شهادتش دوماه می‌گذرد؛ بابایی که فرزند روشندلش را به خدا سپرده و رفته سوریه، سینه سپر کرده مقابل تکفیری‌ها، شده فدایی زینب‌(س)... محمدحسن هفت ساله اما هنوز به این جدایی عادت نکرده و مادرش هر روز شاهد این دلتنگی هاست. شاهدی که خودش هم دلتنگ است و این دلتنگی انگار تمامی ندارد.
کد خبر: ۱۱۱۶۶۸۰

خانم عسگری، با شهید عسگری قبل از ازدواج هم نسبت خانوادگی داشتید؟

بله دختر عمو و پسرعمو بودیم.

چند سال با هم زیر یک سقف زندگی کردید؟

20 سال. حاصل این زندگی هم سهبچه است، یک دختر و دو پسر، که پسر سومم محمدحسن، از بدو تولد روشندل است.

همسر شما، اولین معلم شهید مدافع حرم کشور لقب گرفته است، مسیر او چطور به سوریه رسید؟

مجیدآقا مسیرش را از خیلی سال پیش انتخاب کرده بود و در این مسیر هم قدم برمیداشت، از همان اوایل که ما باهم ازدواج کردیم همسرم عضو فعال بسیج پایگاه صالحین بود و این همکاری سالهای سال ادامه داشت. بعد هم که عضو بسیج فرهنگیان شد . در همین پایگاه بسیج بود که فهمید اعزام داوطلبانه به سوریه وجود دارد و از همان موقع، به این فکر افتاد به سوریه اعزام شود، فکر کنم حدود دوسال پیش بود که با من تماس گرفت و گفت برای این موضوع اعلام آمادگی کرده است.

واکنش شما چه بود؟

واقعیتش را بخواهید اول من کمی مخالفت کردم، آن هم فقط به خاطر شرایط خاصی بود که محمدحسن داشت؛ چون هم روشندل است و هم هرچندوقت یک بار با مشکل تشنج درگیر است. من گفتم وقتی تو نیستی اگر محمدحسن تشنج کرد، اگر به مشکل خورد من تنهایی چکار کنم؟ همسرم هم جواب داد تو تنها نیستی، تو خدا را داری، امیدت به خدا باشد، من همه شما را به خدا میسپارم.

و شما هم راضی شدید؟

من از علاقهاش به شهادت خبرداشتم. همیشه میگفت اگر لیاقت داشته باشم شهید میشوم. هروقت با هم صحبت میکردیم حتی خیلی سال قبل از ماجرای جنگ سوریه، همسرم میگفت ما نباید به مرگ طبیعی از دنیا برویم، میگفت دوست دارم شهید بشوم و شما هم شهیده، میگفت زندگی آن دنیای ما باید آبادتر از این دنیا باشد. معتقد بود این دنیا هیچ ارزشی ندارد و واقعا هم به این اعتقاد پایبند بود و زندگی خیلی سادهای داشتیم. مجید اصلا اهل مال و منال دنیا نبود. آن موقعی هم که موضوع اعزام به سوریه را مطرح کرد، چون شرایط اعزام راحت نبود من گفتم شاید اعزام نشود، اما بالاخره این اتفاق افتاد و وقتی روز اعزامش مشخص شد و من و آقا مجید با هم صحبت کردیم، من گفتم شما را میسپارم به خدا، هر اتفاقی که بیفتد حتما صلاح خدا در آن است. صلاح خدا هم در این بود که همسرم شهید بشود و به آرزویش برسد. الان هم ناشکری نمیکنم. مجید خیلی شهادت را دوست داشت، تکیهکلامش این بود که دعا کنید شهید بشوم. من از خدا شهادت میخواهم.

ماجرای شعری که محمدحسن خوانده و این روزها خیلی در فضای مجازی دست به دست میشود، چیست؟

این شعر یک نوحه معروف است که قبل از شهادت همسرم همیشه میخواند. آن را در دوران آموزشیاش یاد گرفته بود و همیشه وقتی درخانه بود آن را زیر لب زمزمه میکرد و به گوش همه ما آشنا بود. یعنی در آن مدت یک ماهی که از قطعی شدن اعزامش باخبر شده بود، همیشه این را میخواند. خالصانه و از ته دل هم میخواند و من هربار که میشنیدم، حال غریبی پیدا میکردم، چون میدیدم چقدر هوایی رفتن به سوریه شده. پسرم محمدحسن هم این را چندباری شنیده بود. اما بعد از شنیدن خبر شهادت همسرم، ما این موضوع را فراموش کردیم تا این که چندروز پیش در مراسم چهلمش، وقتی همرزمانش در مراسم حاضر شدند، همگی این شعر را زمزمه کردند و پسرم وقتی آن را شنید به من گفت مامان ببین! این همان شعری است که بابا میخواند. بعد هم اظهار علاقه کرد آن را یاد بگیرد. من هم متن کامل شعر را پیدا کردم و کمک کردم یاد بگیرد و بخواند. این شعر الان قصه دلتنگی محمدحسن برای بابای قهرمانش است.

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها