گفت‌وگوی جام‌جم با همسر جانباز صددرصد سیدنورخدا موسوی به بهانه 9 سال پرستاری عاشقانه

عشقی به وسعت «نور خدا»

این گفت‌وگو روایت یک عشق واقعی است، شاهدی که می‌گوید عشق افسانه نیست، روایت یک همراهی مثال زدنی، همراهی زن و مردی جوان که 18 سال پیش پای سفره عقد نشستند و قول دادند همراه همیشه زندگی هم باشند، همیشه و همه جا، در همه خوشی‌ها و ناخوشی‌ها. حکایت زندگی سیدنورخدا موسوی و کبری حافظی. زن و مرد جوانی که هیچ وقت فکرش را هم نمی‌کردند که حکایت قول و قرار عاشقانه آنها، از چهاردیواری خانه‌شان فراتر برود و تا آن سوی مرزهای کشورمان هم برسد.
کد خبر: ۱۱۱۵۵۸۴

حالا اما یک پای این قول، 9 سال است که روی تخت خوابیده، 9 سال است که شده تنها جانباز صددرصد کشورمان، شهیدی زنده به اسم سیدنورخدا موسوی. آن طرف این قول مردانه، اما یک زن ایستاده است. زنی به اسم کبری حافظی. زنی فداکار و عاشق که از 9 سال پیش تا همین امروز، به تنهایی پرستاری از همسرش را به عهده گرفته و شده یار و غمخوار تک تک لحظههایی که در این سالها بر او گذشته است. با کبری حافظی به بهانه روز پرستار به گفتوگو مینشینیم و هرچه از زمان مصاحبه میگذرد، بیشتر پی میبریم که او هم مثل همسرش، نظرکرده است که سیدنورخدا و کبری، لیلی و مجنون عصر جدید هستند.

خانم حافظی چطور با سیدنورخدا آشنا شدید؟

من و همسرم هردو همشهری بودیم، به واسطه شناختی که خانوادهها از هم داشتند به هم معرفی شدیم و ازدواج کردیم.

الان چندسال از این ازدواج میگذرد؟

18 سال میشود که با هم زیر یک سقف هستیم و حاصل این ازدواج هم دو فرزند است. دخترم سیده زهرا که الان 15 ساله است و کلاس دهم و سید محمد که کلاس هشتم است.

اهل کجا هستید؟

ما هردو اهل خرمآباد لرستان هستیم و الان هم همینجا ساکنیم در محله کوی ارتش در کوچهای که از زمان حادثه به اسم همسرم پلاککوبی شده است؛ جانباز سرافراز سیدنورخدا موسوی .

از زندگی بگویید که با سیدنورخدا شروع کردید. سالهای اول چطور گذشت؟

همسر من فارغالتحصیل دانشگاه علوم انتظامی تهران بود و بعد از آن هم در تهران مشغول به کار شد. ما هم زندگی مان را از همین جا شروع کردیم و ساکن تهران بودیم. بعد هم خداوند به ما این دو بچه را عطا فرمود و زندگی خوبی داشتیم. بعد از چندسال به خاطر برخی مشکلات که در شهرخودمان بود و ایشان باید نزدیک پدرومادرشان میرفت تا به آنها هم خدمت کند، تصمیم گرفتیم که از تهران به خرمآباد برگردیم. حدود و یک سال و نیم هم در خرم آباد زندگی کردیم تا اینکه ایشان برای گذراندن دوره ماموریت عملیاتیشان به زاهدان اعزام شد.

شما هم همراه او رفتید؟

اول قرار بود که ما هم همراه او برویم اما به چند دلیل این اتفاق نیفتاد، یکی اینکه من معلم بودم و سال تحصیلی شروع شده بود و انتقالی گرفتن سخت بود و دوم اینکه وقتی همسرم به زاهدان رفت، مسئولیتی که به او دادند فرمانده یگان تکاوری بود. در آن زمان با توجه به اینکه عوامل گروهک تروریستی عبدالمالک ریگی در زاهدان خیلی فعالیت میکردند و امنیت منطقه را به خطر میانداختند، همسرم ترجیح داد که ما در شهر خودمان بمانیم و خودش آنجا زندگی کند.

همدیگر را در این مدت میدیدید؟

بله او یک ماه در ماموریت بود، بعد چند روز به خانه میآمد و دوباره یک ماه به ماموریت میرفت . اما کل دوره ماموریتش که به او ابلاغ شده بود دوساله بود که یک سال اول را هم تمام کرد و حدود پنج ماه مانده بود که یک سال دوم تمام بشود که مورد حمله گروهک تروریستی عبدالمالک ریگی قرار گرفت.

چه تاریخی بود؟

17 اسفند 1387

درباره این اتفاق بیشتر توضیح میدهید؟

همسر من در شش ماهه آخر ماموریتش به منطقه لار اعزام شد و در این منطقه بود که در درگیری با گروهک تروریستی عبدالمالک ریگی ملعون، در نقطه صفر مرزی در پل شکسته لار، مرز بین ایران و پاکستان مجروح شد. یعنی مورد اصابت مستقیم تکتیر انداز دشمن قرار گرفت و تیر به سرش اصابت کرد. تا جایی که من میدانم این عملیات یک عملیات خیلی مهم بود به اسم عملیات کمین که حتی از نیروهای سپاه هم برای پشتیبانی رفته بودند. در این عملیات تعداد زیادی از همرزمان نورخدا شهید شدند، تنها بازمانده شهدای لار، همسرم است که درواقع شهید شد، اما خداوند خواست که زنده بماند و حجت خداوند بشود روی زمین. از آن زمان تا به امروز که تقریبا 9 سال تمام است و اسفند وارد دهمین سال این اتفاق میشویم، سیدنورخدا جانباز صددرصد است و هیچوقت به دنیای خودمان برنگشته و به قول پزشکان در شرایط کما به سر میبرد. البته من میگویم که همسرم در شرایط زندگی آسمانی به سر میبرد، من ایمان دارم که او با قلبش، با معرفتش و با همین روح بلندش حضور ما را احساس میکند؛ با اینکه هیچ واکنشی به ما نشان میدهد. من معتقدم سید نورخدا واقعا شهید زنده است، حجت خداوند است روی زمین برای تمام بندگانش و به همه افرادی که چه از قبل او را میشناختند چه بعد از این اتفاق با او آشنا شدند، از همین جا از روی تخت و در همین سکوت، درس خداشناسی میدهد.

و واقعا مصداق اسم اوست، نور خدا.

دقیقا همینطور است. همسرم با توجه به نامش که نور خداست، 9 سال است که نور خدا شده است روی زمین برای همه آدمها.

امروز در تقویم کشورمان روز پرستار است، روز میلاد حضرت زینب (س) و شما سالهاست که پرستار همسرتان شده اید و آن طور که ما شنیدهایم همیشه به تنهایی این مسئولیت را انجام دادهاید.

باور کنید این پرستاری افتخار من است. من هیچوقت قبول نکردم که همسرم پرستار دیگری داشته باشد، چون این کار را یک عبادت میدانم و دوست دارم در این عبادت شریکی نداشته باشم. من از همان روزی که این اتفاق افتاد احساس کردم خداوند از روی لطف و مرحمتش این فرصت را به من عطا فرموده و ترجیح دادم شریکی نداشته باشم. البته در این سالها همیشه خانوادهام، خواهرانم و برادرانم در کنارم بودند، اما کارها و پرستاری روزمره و شبانه روزی آقاسید نورخدا، همیشه سهم خودم شده است الحمدلله و من همیشه میگویم که سهم من از آسمانی شدن سیدنورخدا همین پرستاری است که میدانم سهم کوچکی هم نیست . خداراشکر میکنم که سهم بزرگی را به من بخشید.

گفتید معلم بودید، به خاطر این پرستاری شبانه روزی شرایط کاریتان عوض شد؟

با توجه به این که همسر من جانباز 100درصد است، ساعات کاری ام به خاطر حضور در کنار همسرم از همان ابتدا نصف شد و از طرف دیگر آموزش و پرورش هم با من همکاری کرد و در ساعتهای دیگر بیشتر کارهای فرهنگی مدرسه را انجام میدهم تا بیشتر کنار همسرم
باشم.

این همراهی و پرستاری شما بارها مورد توجه مردم و مسئولان قرار گرفته .

بله، همین طور است. ما حتی به خاطر همین موضوع مورد عنایت حضرت آقا هم قرار گرفتیم. البته هنوز شرایط پیش نیامده حضرت آقا به منزل ما در خرمآباد تشریف بیاورند، اما دل من گواهی میدهد یک روز این اتفاق میافتد. با این حال در چند دیدار خصوصی که من و بچهها با حضرت آقا داشتیم، ایشان ما را مورد عنایت خودشان قرار دادند. در دیدار اول، وقتی من از ایشان خواستم برای من و فرزندانم و نورخدا دعا کنند، حضرت آقا فرمودند انشاءا... خودتان و بچههایتان عاقبت به خیر بشوید. برای تان دعا میکنم در این راه ثابت قدم بمانید. بعد فرمودند به آقا سید نورخدا هم بگویید برای من دعا کند. در یک دیدار دیگر که دخترم نفر اول جایزه ملی ایثار شده بود و ما به همین بهانه به حضور حضرت آقا رسیدیم، آنجا هم حضرت آقا به من فرمودند: شما در پرستاری همسرتان کار بزرگی میکنید. کارتان بزرگ است. کارتان عظیم است و سه بار موکدا به بزرگی این کار پرستاری اشاره کردند. بجز حضرت آقا، مسئولان هم بارها از ما تجلیل کردهاند و حساب این تجلیلها دیگر از دست من خارج است و من معتقدم همه این تجلیلها از برکات خون این شهید زنده است. الان سالهاست از شهرهای مختلف کشورمان حتی خارج از کشور، مردم و هموطنان به منزل ما میآیند. هم برای زیارت نورخدا و هم دیدار ایشان. از ایشان حاجت طلب میکنند تا به خاطر آبرویی که پیش خداوند دارد، برایشان طلب خیر بکند. جوانهای زیادی با لباس عروس و دامادی و دستهگل عقد پیش سیدنورخدا میآیند. از او میخواهند با این روح آسمانی برایشان دعا کند یا حتی افرادی که مریض هستند یا مریضشان در آیسییو است، بازهم به خانه ما سرمی زنند و از او میخواهند به خاطر ارج و قرب و عزتی که پیش خداوند دارد، ضامن حال مریضشان بشود.

نگاهی به زندگینامه شهید زنده

جانباز 100 درصد

درجه: سردار سرتیپ

نام پدر: سید محسن

تاریخ تولد: 1349/6/1

محل تولد: خرمآباد

میزان تحصیلات: لیسانس

تاریخ جانبازی: 1387/12/17

محل جانبازی: پل شکسته لار

نحوه جانبازی: درگیری با گروهک تروریستی عبدالمالک ریگی

عزتی که خداوند به ما داد

از حادثه روز 17 اسفند 87، یک تصویر از سیدنورخدا موسوی در فضای مجازی وجوددارد ؛ تصویری که چهره خونآلود او را نشان میدهد وقتی مورد اصابت قناسه دشمن قرار گرفته. این تصویر را کبری حافظی بارها و بارها دیده و با خودش این صحنه و این لحظه را مرور کرده است: «سال اول ما هیچ تصویری از این اتفاق ندیدیم. البته میدانستیم که از این جریان فیلم و عکس وجود دارد؛ اما با توجه به حال روحی ما و علاقهای که بین من و همسرم و جود داشت و همه از آن خبر داشتند، این تصاویر را به ما نشان نداده بودند. اما بعد از یک سال بالاخره این اتفاق افتاد و من و بچهها این تصویر را دیدیم. شاید روزهای اولی که این تصاویر را میدیدیم حال روحیمان خیلی خراب میشد، تب میکردیم، اشک میریختیم. اما حالا که چندسال گذشته وقتی به این تصاویر نگاه میکنیم میبینیم که بعد از این اتفاق خداوند به ما نظر کرده است، عزت داده است و این عزت نصیب هرکسی نمیشود.»

دلنوشته سیده زهرا
برای پدرش سیدنورخدا موسوی

بخند بابا. بازهم بخند که زهرایت سالهاست در انتظار لبخندت تب کرده است و دلش پر از آتش است. بخند بابا و عطش دل زهرا را خاموش کن. بخند بابا که لبخندت باغ بهشت من است... سالها پیش بود انگار، آن روزها به انتظارت کنار پنجره که مینشستم انگار پنجره هم به حال من افسوس میخورد وقتی من را تماشا میکرد که چقدر انتظار نیامدنت برایم سخت میگذرد. چیزی نگذشت که بالاخره آمدی. اما آمدنت اینبار با قبل، دنیایی متفاوت تر بود. چه بگویم از آن روز و از این همه سال. در میان این همه روزهای تلخ. نمیدانم در میان واژهها صبر چگونه برایم معنا بگیرد. در برابر سالها سکوتت یا نگاههای پی در پی ات به دنبال نگاهم. چه شبها که سربه تختت گذاشتم و از فرط خستگی نفهمیدم کی چشمانم مهمان خوابی چند دقیقهای شد و باز هم دلم انگار ندایی سرداد که خوابم را برهم بزند و نگذارد لحظهای از نورخدایم غافل باشم.

می دانی که این روزها حتی خواب هم بر چشمهایم حرام شده، که مبادا لحظهای حتی به اندازه یک خواب شیرین از شما دور باشم. به تو گفته بودم اسرار دلم و شرح دلتنگی هایم را فقط در گوش خودت زمزمه میکنم اما در قبالش تو هم برای دلم فکری بکن بابا.

دلم خیلی بی قرار است. اما تو که باشی کنارم، پای مکتبت مینشینم و با ذره ذره نفس هایت درس صبر میآموزم و زندگی برایم زیبا و زیباتر میشود. زندگی برایم معنا میگیرد وقتی میدانم همان طور که تو به امام حسینی که یک عمر سینه زن روضه هایش بودی اقتدا کردی، من هم مقتدای راهم شد اسوه صبر و استقامت حضرت زینب کبری(س).

سایه ات را برسرم با همین نفسهای پی در پیات با دنیایی عوض نمیکنم و بازهم برایت شمع میشوم و میسوزم تا تو باشی کنارمان. من هم روز به روز بیشتر میمانم پای راهت، هدفت و پای تمام ارزوهایی که برای فرزندانت داشتی و تمامش را به دفاع میهنت فروختی و جانت را تقدیم راهت کردی.

مینا مولایی

جامجم آنلاین

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها