در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
به گزارش جامجمآنلاین ، درباره شور و شیدایی نوجوانها برای حضور درجبهه در دوران دفاع مقدس ،روایتهای زیادی شنیدهایم. روایتهایی واقعی که از علاقه این گروه سنی برای دفاع ازخاک کشور حکایت میکند. سیدرضا متولی جانباز 54 درصد امروز و رزمنده دیروز یکی از همین نوجوانهاست. از همانهایی که برای اینکه مجوز ورود به جبهه را بدست بیاورند، سن کوچکشان را به اندازه همت و مرام بلندشان، بزرگ کردند. گفتوگوی امروز جامجمآنلاین با این جانباز و راوی دوران دفاع مقدس را از دست ندهید.
چطور از شروع جنگ باخبرشدید؟
31 شهریور 59بود، حدود ساعت 3 بعدازظهرکه ازطریق تلویزیون خبر بمباران هوایی را شنیدیم.البته قبلش صدای پدافندها را در شهرمان شیراز شنیده بودیم اما چون کسی با جنگ آشنایی نداشت نمیدانستیم که این صدای پدافند است.
جنگ که شروع شد شما چندساله بودید؟
یازده سالم بود.
چطور شد که تصمیم گرفتید به جبهه بروید؟
دفاع از اسلام و دفاع از خاک کشورم بزرگترین دلیل و بهانه بود. اصلا این وظیفه برگردن تک تک ما ایرانیها بود ، سن و سال هم در انجام این وظیفه نقشی نداشت چون هرکسی با هر سن وسالی ،چه پیر ، چه جوان، چه زن و چه مرد میتوانست به نحوی در جبهه مفید باشد و به اندازه توانش یک قدم مثبت بردارد.
چه زمانی به جبهه اعزام شدید؟
مرداد 61 بود ،من و چند نفر از بچههای محل که تقریبا همه هم سن و سال همدیگر بودیم باهم رفتیم پایگاه بسیج و مدارک بردیم. مسئول بسیج یک نگاهی به مدارک ما کرد و گفت شما بروید درستان را بخوانید. با این سن و سال کجا میخواهید بروید؟! ما با ناراحتی از پایگاه بسیج بیرون آمدیم و در همان خیابان زند شیراز، کنار جوی آب نشستیم. داشتیم حرف میزدیم که حالا چکار کنیم؟ چطور برویم جبهه؟! که یکی از بچهها گفت برویم ازشناسنامههایمان کپی بگیریم و در کپی دست ببریم وسال تولد را عوض کنیم. همانجا نزدیک پایگاه بسیج یک مغازه عکاسی بود که هنوز هم هست و الان عکاسی دیجیتال شده. ما رفتیم از شناسنامههایمان کپی گرفتیم و همانجا ازهمان مغازه دار یک خودنویس هم گرفتیم بچه ها توی کپی عدد سال تولدشان رادرست کردند،اما من هرکاری میکردم درست نمیشد.به خاطر همین ناراحت شدم ، شناسنامهام را باز کردم و مستقیما در خودشناسنامه دست بردم و تاریخ تولدم را تغییر دادم. جالب اینجاست که فقط عدد سال تولد را درست کردم و فراموش کردم حروفش را هم درست کنم، اما کسی دقت نکرد چون قسمت بود که بروم جبهه.
یعنی 15 ساله شدید؟
بله. بعد با دوستانم دوباره رفتیم نزدیک پایگاه بسیج اما چون مسئول پذیرش صبح ما را میشناخت،صبر کردیم تا بعد ازنماز شیفت ایشان عوض شود. شیفت که عوض شد، آن پنجره کوچک پایگاه بسیج که دوباره باز شد،من جلو رفتم و مدارک را تحویل دادم. مسئول جدید،یک نگاه به شناسنامه من کرد ، سرش را از پنجره بیرون آورد و گفت: شما میخواهی بروی جنگ؟قدت خیلی کوتاه است! گفتم: حاجی مگر جنگ به قد است؟ مگر جبهه رفتن به کوتاهی و بلندی است؟!
خندید و گفت: نه... بعد هم با دوستان دیگرم صحبت کرد و اصلا نپرسید که شما اصلا آموزش رزم دیده اید یا نه؟! همانجا یک حکم پنج نفره به ما داد و گفت که بروید اهواز خودتان را به مقر تیپ امام سجاد(ع) که موقع هنوز تیپ بود و بعد شد لشکر فجر معرفیکنید. ماهم رفتیم ترمینال مسافربری اتفاقا یادم است که بلیت اهواز هم گیرمان نیامد.
از خانواده شما کسی خبرداشت که چه تصمیمی گرفتهاید؟
مستقیما نگفته بودم، به پدرم گفته بودم که از طرف مدرسه میروم شمال اردو؛ چون تابستان هم بود و قبلا اردو زیاد میرفتم به نظرم بهانه خوبی بود. اما آن روزی که میخواستم بروم جبهه وقتی از پدرم خداحافظی کردم ومیخواستم از در خانه بیرون بیایم، خدابیامرز پدرم رو به من کرد و گفت:حالا که میروی حواست باشد که تیری ترکشی چیزی توی شمال بهت نخورد!
مادرتان چه؟
به مادرم نگفتم و فکر میکنم تا سال 65 هم متوجه جبهه رفتنم نشد.
یعنی تا4 سال بعد؟ پس به مادرتان میگفتید کجا می روید؟
میگفتم میروم قم یا جمکران، یا با بسیج محل میروم ماموریت. وقتی هم برمیگشتم لباسهایم را عوض میکردم و طوری میآمدم خانه که متوجه نشود. البته فکر کنم آن اواخر دیگر مطلع شده بود اما به روی خودش نمیآورد.
از روزی که به جبهه رسیدید بگویید، چقدر شبیه تصورات تان بود؟
گفتم که باید به اهواز میرفتیم اما بلیت اهواز تمام شده بود،به خاطر همین ما بلیت گرفتیم برای ماهشهر، روی بوفه اتوبوس هم سوار شدیم و نصفه شب رسیدیم ماهشهر. تا صبح در نمازخانه ترمینال ماندیم. ساعت هفت با مینی بوس خودمان را رساندیم اهواز. رفتیم پادگانی که گفته بودند ، خودمان را معرفی کردیم. آنجا بچههای دیگر همه رفتند سراغ آشناهایی که داشتند مثلا یکی دامادشان جبهه بود، یکی پسردایی اش و ... آنجا ما ازهم جدا شدیم، آنها رفتند و من تنها ماندم. بعد از نماز ظهر ساکم را برداشتمو رفتم کنار یک درخت نشستم. با خودم فکر میکردم که حالا باید چکار کنم؟ کجا بروم من که جایی را بلد نیستم؟که یک دفعه یکی از رزمنده ها همانطور که داشت از جلوی من رد میشد برگشت من را نگاه کرد. هنوز یادم است که یک عطر تیروز هم زده بود که این عطر را بچه های قدیمی جبهه خوب میشناسند چون آن موقع خیلی مد بود. ایشان به من نگاه کرد و گفت: بچه کجایی؟ گفتم بچه شیرازم . گفت آمدی جبهه؟! گفتم ها ...مگر اینجا جبهه نیست؟ گفت کدام واحدی؟ کدام گردانی؟ گفتم هنوز هیچی. پرسید چی بلدی؟ گفتم: حاجی من مدرسه که بودم ریاضیام خیلی خوب بود ، در ریاضی درجه یکم. ایشان هم دست من را گرفت و با هم رفتیم جایی که بعدها فهمیدم اسمش ستاد تیپ است. آنجا من را به مسئول ادوات تیپ معرفی کرد و گفت ایشان ریاضیاش خوب است، برای ادوات به درد میخورد. بعد به من گفت بحث ریاضی برای ادوات توپخانه خیلی مهم است. ببینم میتوانی زاویه پرتاب توپ یا خمپاره را درست محاسبهکنی تا به هدف بخورد. خوشختانه من هم از چیزهایی که یادگرفته بودم استفاده میکردم و با حساب و کتاب زاویه پرتاب را طوری مشخص میکردم که گلوله می افتاد همانجایی که مدنظر بود.
آن شخصی که شما را راهنمایی کرد چه کسی بود؟
ایشان شهید حاج منصور خادم صادق رحمت الله علیه بودند که بعدها استاد بنده شدند. انسان بزرگواریکه مورد احترام همه بچههای استان فارس و فرماندهان ارشد کشور هم بودند.
در دوران حضورتان درجبهه مجروح هم شدید؟
مجروحیت سهم همیشگی بچهها بود، یادم است دوشب قبل از عملیات رمضان بوسیله گلوله آرپیجی مجروح شدم وتوفیق حضور دراین عملیات را پیدا نکردم و برگشتم عقب. این ترکش هم تا سال85 با من بود تا اینکه شدیدا عفونت کرد و مجبور شدیم آن را با عمل جراحی از بدنم خارج کنیم و من یکی ازیادگاریهای دوران جنگم را از دست دادم.
در چه عملیاتهایی حضور داشتید؟
کربلای چهار، کربلای پنج،والفجر هشت، در تک شلمچه در تاریخ 4/3/67، در تک جزیره مجنون درتاریخ 4/4/ 67، والفجر ده، عملیات نصرچهار درماهوت عراق.
کدام عملیات شیمیایی شدید؟
(میخندد) یک عملیات نبود...والفجر هشت، کربلای پنج، والفجر ده، و تک دشمن در جزیره مجنون، درتمام این عملیاتها عراق از گاز شیمیایی استفاده کرد و رزمندههای ما شیمیایی شدند.
اولین باری که شیمیایی شدید یادتان مانده؟
عملیات والفجر هشت یا همان نبرد فاو بود؛ بهمن 1364. با موتور در جاده میرفتم که یک دفعه دیدم وارد یک توده ابر سنگین که تا روی زمین کشیدهشدهبود، من از این طرف وارد این توده ابرمانند که گاز شیمیایی بود شدم و ازآن طرف بیرون آمدم،کلا چند دقیقه بیشتر طول نکشید اما وقتی بیرون آمدم تمام دهان وگلویم تاول زده بود طوری که به سختی میتوانستم نفس بکشم. از همانجا من را بردند بیمارستان صحرایی 17 علی بن ابی طالب،نزدیک دارخوئین . بعد هم انتقال پیدا کردم به بیمارستان بقایی. آنجا چند روزی بستری بودم اما همین که حالم کمی بهتر شد و توانستم نفس بکشم وآب بخورم، کیسه داروهایم رابرداشتم و دوباره برگشتم جبهه.
چرا برگشتید؟ چه دلیلی باعث میشد دوباره به جبهه بگردید؟ چه چیزی جذبتان میکرد؟
من یک کاری را شروع کرده بودم که باید تمام میکردم، باید تاآخر راه می رفتم. من حتی بعد از پذیرش قطعنامه هم درآبادان ماندم تا خود روز 29 /11/69 و بعد ازآنجا برگشتم عقب و رفتم شیراز. عاملی هم که جذبم میکرد، حال وهوای خاص جبهه بود. فضایی که آنجا حاکم بود یعنی من و بقیه بچه ها را به جبهه میکشید.
این فضا چه ویژگیای داشت؟
اعتماد زیادی بین آدمهای جبهه وجود داشت، همه بی ادعا بودند، همه به معنای واقعی کلمه مخلص بودند، صداقتی در رفتار واعمالشان موج میزد که نمونه اش راهیچوقت ندیدم. حتی میتوانم بگویم دموکراسی در جبهه درآن سالها، خیلی بهتراز الان بود. البته آن روزها کلا فضای کشور معنوی بود، که این درجبهه ها هم نمود پیدا کرده بود.
ما الان از آن سالها خیلی دور شدهایم، فکر میکنید جوان های امروز ما مثل شما و همنسلانتان هستند؟
بله هستند... جوان های امروز هم شبیه همان جوان های قدیم هستند. فقط شکل و شمایل شان عوض شده اما خمیرمایه وجودی شان یکی است. مرام شان یکی است. الان ببینید وقتی نماز عید فطر برگزار می شود چه جمعیت جوانی حضور پیدامیکنند یا مساجد مادرمراسم اعتکاف چقدر ازجوانان موج می زند، این ها مثل همان جوانهای روزهای جنگ، باز هم پای انقلاب ایستادهاند، فقط باید آن فضای معنوی جبهه برایشان گفته شود، باید درجریان رشادت های نسل گذشته قرار بگیرند و بدانند این کشور چطوربه اینجا رسیده و در دنیاسربلند است.
پس این یکی از ضرورت های روایت رشادتها و دلاوری های رزمندگان ما در دوران دفاع مقدس است؟
بله.. اصلا ضرورت دارد که ما تاریخ آن روزها را برای نسل امروز که جنگ را ندیده اند به تصویر بکشیم.
چه ضرورتی ؟
شما بگویید چه ضرورتی دارد که قیام کربلا بعد از این همه سال ،هر سال عنوان میشود؟ همه مادر طول سال منتظریم که ایام محرم وصفر از راه برسد، هیئت و علم و کتل راه بندازیم ،منابر فعال شوند و ... ما با این کارمیخواهیم فرهنگ عاشورا را زنده نگهداریم و فرهنگ دفاع مقدس را هم باید زنده نگهداشت، چراکه دفاع مقدس ماروایتی است از کربلا دردوران معاصر.
شیمیایی بودن اذیت تان نمیکند؟
این هم یکی از یادگارهای جنگ است،فعلا با روزی 32 تا قرص با من همراه است تا خدا چه بخواهد...
مینا مولایی - خبرنگار جامجمآنلاین
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در استودیوی «جامپلاس» میزبان دکتر اسفندیار معتمدی، استاد نامدار فیزیک و مولف کتب درسی بودیم
سیر تا پیاز حواشی کشتی در گفتوگوی اختصاصی «جامجم» با عباس جدیدی مطرح شد
حسن فضلا...، نماینده پارلمان لبنان در گفتوگو با جامجم:
دختر خانواده: اگر مادر نبود، پدرم فرهنگ جولایی نمیشد