گفت‌وگو با فریدون آسرایی، خواننده پاپ

در انتظار روزهای بهتر موسیقی هستم

«آهای خوشگل عاشق»؛ بدون اغراق باید گفت وقتی این سه کلمه با ملودی خاصش از دهان کسی خارج می‌شود همه ناخودآگاه یاد فریدون آسرایی می‌افتند. ترانه‌ای که تا ماه‌ها فضای موسیقی ایران را تحت تاثیر خود قرار داده بود و همه سلیقه‌ها را راضی کرد. هنوز هم که هنوز است، جایی در پخش صوت ماشین‌ها و تلفن‌های همراه دارد و ترانه‌های او در آهنگ‌های منتخب برای سفرهای بیرون شهر بخصوص شمال کشور، سهمی ثابت دارند.
کد خبر: ۱۰۱۰۲۰۰
در انتظار روزهای بهتر موسیقی هستم
فریدون صدایی نوستالوژیک دارد که برای بعضی‌ها خاطراتی ناب را زنده می‌کند و برای خیلی‌ها کیمیاست. صاحب این صدای آرام، البته سختی‌های زیادی کشیده است. شاید باورش برای خیلی‌ها سخت باشد اگر بشنوند او نامه‌رسان بوده، در مکانیکی کار کرده و حتی در خانه مردم پیتزا برده است! خواننده‌ای که چند بار زندگی‌اش را از صفر و زیر صفر شروع کرده؛ اما هیچ وقت ناامید نشده و حالا می‌خواهد روزهای بهتری را برای خودش رقم بزند. فریدون آسرایی در میان دغدغه‌های متنوع زندگی، یکی از آن عشق فوتبالی‌های اصیل است، اما می‌گوید نه قرمز است و نه آبی. با فریدون درباره زندگی صحبت کردیم.

قرمز هستید یا آبی؟

من به هر دو رنگ علاقه دارم؛ اما پرسپولیس یا استقلالی نیستم.

یعنی پرسپولیسی نیستید؟

یک بار مهرداد میناوند همین سوال را از من پرسید و من گفتم نه پرسپولیسی هستم نه استقلالی. شاید به این دلیل که رفقای من بیشترشان پرسپولیسی هستند به من می‌گویند قرمز، اما دوستان استقلالی هم دارم. من نمی‌خواهم زیاد درمورد فوتبال حرف بزنم اما باید قبول کنیم در فوتبال ما باندبازی وجود دارد. مافیا بخشی از فوتبال جهان سومی‌هاست. شما هرجا بروید سفارش و رفاقت حرف اول را می‌زند. چرا کشور ما همیشه مشکل دارد؟ چون تخصص معنی ندارد. مثل این است که مهندس عمران بشود وزیر کشاورزی! من خودم جزو بچه‌های درسخوان دانشگاه بودم، اما رفتم و در فیلیپین درس خواندم. چون حس می‌کردم کسی که از روی دست من تقلب می‌کرد، فردا شاید بشود رئیس من!

چه سالی از ایران رفتید؟

سال 58. رفتم فیلیپین و درس خواندم.

چه رشته‌ای؟‌

مهندسی کشاورزی.

تا چه مقطعی ادامه دادید؟

کارشناسی ارشد.

چه شد به سمت موسیقی رفتید؟

آخرین ارز تحصیلی‌ام که آمد، فرصتی پیش آمد که بروم کانادا. موسیقی، در کانادا برایم جدی شد.

یعنی روزهای دانشجویی نمی‌خواندید؟

برای دلم می‌خواندم. به یاد مادرم که خیلی دوستش داشتم و دارم. وقتی با دوستان جمع می‌شدیم. آن زمان دور و بر من کسی زیاد اهل موسیقی نبود. من رفتم با یکی از دوستانم کانادا. او از ژاپن آمده بود. آن زمان ما ارز دولتی 7تومانی می‌گرفتیم. تمام دوران تحصیل من با این پول گذشت. با پول‌هایی که برادرم تهیه می‌کرد. ارز که گران شد، دلم نیامد بیشتر از این برایش خرج بتراشم. او برای من پدری کرد. همان 8 سال کافی بود. البته بدم نمی‌آمد دکترا را هم بگیرم؛ ولی رفتم کانادا.

در کانادا فرصتی برای دکترا پیش نیامد؟

آنجا وارد مرحله‌ جدیدی از زندگی شدم. شکل زندگی من متفاوت شد. از صفر شروع کردم و صاحب بیزینس‌‌های خوب شدم. بعد از دو سال برای خودم رستوران زدم. وقتی رسیدم کانادا به ونکوور رفتم و بعد رفتم تورنتو. زمان ورود فقط 20 دلار کانادا توی جیبم داشتم. البته آنجا سازمانی بود که به بیکاران یارانه می‌داد. البته این پول، موقت بود و هر روز ماموران می‌آمدند و شما را برای مشغول شدن به یک کاری ترغیب می‌کردند. من همیشه گفته‌ام کسانی که وارد کانادا می‌شوند، زرنگ‌ترین‌ و باهوش‌ترین‌های کشور خودشان هستند! من وقتی رسیدم پول بلیت هواپیما نداشتم. بلیت اتوبوس گرفتم و سه شبانه‌روز کامل در راه بودم. به اندازه مسافت زمینی تهران تا لندن. سه شبانه‌روز در راه بودم تا از تورنتو رسیدم ونکوور. 4500 کیلومتر در اتوبوس بودم. رفتم پیش دوستانم و بعد از دو ماه شروع کردم به کار کردن. اول در یک مکانیکی مشغول کار شدم. چون کانادا سرد بود یک دستگاه کنترلی داشتند که از راه دور، استارت ماشین را می‌زد و بخاری را روشن می‌کرد تا وقتی راننده می‌رود داخل ماشین، هوایش گرم باشد. من کارم نصب این ریموت بود. بعد پولم را جمع کردم و ماشین خریدم و در پیتزافروشی و نامه‌رسانی یک شرکت ایرانی مشغول کار شدم.

پس این همه درسی که خوانده بودید...

فراموش کنید. آنجا آنقدر زمان نداشتم که تمام کانادا را بگردم و شغل متناسب با تحصیلاتم را پیدا کنم. ضمن آن که آنجا مدرکم اعتبار نداشت و باید تبدیلش می‌کردم. آنجا می‌گفتند فعلا کار را شروع کن تا بعد به مدرک رسیدگی شود. باید سخت کار می‌کردم. از ساعت هفت صبح تا چهار بعد از ظهر و بعدش در پیتزا فروشی. روزهای جمعه پیتزایی تا چهار صبح باز بود. مجبور بودم این طوری کار کنم تا بتوانم پس‌انداز داشته باشم.

به صورت جدی از چه سالی خوانندگی را شروع کردید؟

از سال 1988 میلادی (19 سال پیش). با گروه غزال در تورنتو. بعد به ونکوور رفتم یک جا خواندم و یک سری بچه‌ها شنیدند و از من دعوت کردند. آنها در گروه پرواز بودند. من ونکوور را دوست داشتم. آنجا شهر پولدارها، تنبل‌ها و بازنشسته‌ها بود. من همیشه می‌گویم دو سالی که در تورنتو بودم خواب خوب نداشتم. به ده ثانیه نمی‌رسید که می‌خوابیدم. خستگی‌ناپذیر کار کردم؛ اما خوب بود. از تورنتو خاطرات بدی داشتم.

اولین آلبوم جدی شما چه زمانی منتشر شد.

سال 79 بود که من آلبوم را در کانادا پخش کردم. یک خاطره عجیب هم از اولین آلبوم بگویم. وقتی آلبوم من پخش شد، در تهران بودم. کارها را در کانادا هماهنگ کرده و قبل از انتشار آلبوم در کانادا به تهران آمده بودم. استقبال از این آلبوم در ایران خیلی خوب بود. همان روزهای اول انتشار آلبوم که به پخش ماشین‌های تهران راه پیدا کرده بود، با پدرام کشتکار در تجریش رفته بودیم بستنی بخوریم. پک پاترول هم ایستاد که از ضبطش، صدای آلبوم من بلند بود. پدرام به من گفت فریدون، کاست تو خیلی خوب گرفته. من هم با لبخند جوابش را دادم. به هر حال خیلی خوشحال بودم. چهار جوان از آن بیرون آمدند. پدرام به یکی از پسرها گفت فریدون گوش می‌کنید؟ گفت بله. خوب خوانده و باب سلیقه ما. ما دوستش داریم. پدرام هم به آن پسر گفت این آقا فریدون آسرایی است. پسر خنده‌اش گرفته بود. دستش را دراز کرد و به من گفت: خوشبختم. من هم مایکل جکسون هستم! حق هم داشت. آلبوم من در کانادا منتشر شده بود و باور نمی‌کرد خواننده‌اش تهران باشد. سریع بلند شدم به پدرام گفتم برویم! یک بار هم رفتم سراغ یکی از فروشنده‌ها و گفتم آلبوم فریدون داری؟ گفت فریدون می‌خواهی چکار؟ بهتر از او دارم!

آنجا چند آلبوم جمع کردید؟

یکی.

بعد از این که در ایران شهرتی به هم زدید، کنسرتی در کانادا نگذاشتید؟ یا حتی در لس‌آنجلس؟

نه. بهروز برای آلبوم دوم برادرش به دبی رفت و آقایی هم آمد و گفت سالن نمایشگاه را برای کنسرت هماهنگ می‌کند. آن موقع من هنوز به خوانندگی برای امرار معاش فکر نمی‌کردم. شغلم چیز دیگری بود که برایم درآمد خوبی داشت. همکاری من با بهروز برای همان آلبوم اول بود. آلبوم دوم من را پدرام کشتکار تمام کرد. سرعتش بالا بود. هر چیزی که اولین بار می‌زد بهترین بود. برعکس بهروز که بارها و بارها تغییر می‌دهد و به مرور، کار را پخته‌تر می‌کند. در فاصله آلبوم اول تا دوم، آرام آرام با فضای موسیقی ایران آشنا شدم. یک بار قرار بود یک کنسرت داشته باشیم و قرارداد هم بستیم؛ اما هیچ اتفاقی نیفتاد یعنی قرارداد هیچ ضمانت اجرایی نداشت. مثل همان چیزی که آقای پروین در مورد مدیرفنی گفت (کشک!). یک سال از قرارداد گذشت و دیدم اتفاقی نیفتاد. برگشتم کانادا و یک سال هم ماندم. به من زنگ زدند که چرا رفتی؟ گفتم هر زمان کنسرت داشتید به من بگویید. رفتیم در کیش اجرا کردیم. می‌خواستیم در تهران اجرا کنیم که سالن تکمیل نبود و اجرا شد. آن هم به دلیل یک سری از مشکلات. تیم ما بعد از آن اجرا نابود شد. بعد از آن، آهنگ خاطرات گمشده را خواندم که سال 90 پخش شد. پول ما را خوردند و باز هم هیچی!... بعد از آن دیدم که من حریف یک سری از آدم‌ها نمی‌شوم. چک هم می‌دهند، اما پول نمی‌شود و حریفشان نیستم.

سال 79 وارد ایران شدید. در این 16 سال راحت تر بودید یا در کانادا.

من 15 سال در کانادا بودم.

از چه لحاظ؟ این قراردادها اذیتتان کرده؟

نه. مثلا شهر. شهر تعریف دارد. در همین میرداماد صد تا آپارتمان 4 طبقه داریم که هیچ کدام در یک سطح نیست. یکی دو متر بالاتر است یکی دو متر پایین‌تر. یکی با آجر است یکی با سنگ. یکی سیاه است یکی سفید. آنجا همه چیز روی اصول است. در یک منطقه فقط می‌توانی خانه داشته باشی و برج ممنوع است. در یک خیابان هم می‌شود برج صد طبقه زد. در کانادا امکان ندارد خانه‌ای پیدا کنید که آبفشان نداشته باشد. تازه چهار سال است در ساختمان‌های جدید ایران دارد استفاده می‌شود. در آنجا وضع مالی همه معمولی است. این طور نیست که یکی از زیادی مال بنالد و یکی از نداری. متاسفانه اینجا مردم درگیر مسائل اقتصادی هستند. بیشتر اختلاف‌ها هم به خاطر پول است.

چرا نخواستید تجربه موفق اقتصادی‌تان در کانادا را اینجا تکرار کنید؟

اینجا قواعد تجارت فرق می‌کند. اینجا سر آلبوم «خاطرات گمشده» به بی‌پولی کامل خوردم و پول نداشتم آلبوم تهیه کنم. یکی از دوستانم گفت چرا کم‌کاری؟ گفتم «کم کار نیستم. کم‌پولم»! یکی از دوستان کمک کرد آلبوم را بیرون بدهم. پس از آن به کنسرت دادن رو آوردم و خوانندگی شغلم شد. من خیلی مقاومت کردم تا مافیای موسیقی من را نبلعد. پیشروهای پاپ در 30 سال اخیر ایران مثل آقایان عصار، اصفهانی و اعتمادی، حالا به جشنواره موسیقی حتی دعوت نمی‌شوند. به دلیل تغییر ذائقه موسیقی مردم، بعضی خوانندگان که شش و هشت می‌خوانند، بیشتر می‌فروشند! من هم که مانده‌ام، فقط دارم مقاومت می‌کنم تا خفه نشوم.

تجربه از صفر شروع کردن

در فاز اول هدفم، فقط سرمایه می‌خواستم. پول کار صبحم خرج روزانه من بود و پول کار بعدازظهر ذخیره می‌شد. بعد رفتم تاکسیرانی که درآمدش بهتر بود. 45 روزه توانستم تاکسی بخرم البته قسطی. زرنگ بودم و گفتم هر دو شیفت را در همین تاکسی کار می‌کنم. از ده صبح می‌راندم تا سه صبح. ماهی 6000 دلار کانادا در‌می‌آوردم که 4000 دلار برایم می‌ماند. خب پول زیادی بود. آنجا می‌توانید همه چیز را قسطی بخرید. پول تاکسی را دو ماهه دادم. در مدتی که آنجا بودم 35 هزار دلار جمع کردم و رستوران خریدم؛ اما به این دلیل که تجربه کافی برای اداره رستوران نداشتم، همه پولم یکجا رفت و ورشکسته شدم. پول رستوران را یکجا داده بودم؛ اما قسطی و ماهی هزار دلار فروختم! شکست در این رستوران، زمینگیرم نکرد. رفتم کلی اطلاعات جمع کردم و اشتباهات کارم را پیدا کردم. البته این کار را باید یک سال قبل می‌کردم. دوباره رفتم با یک نفر شریک شدم. بعد از سه ماه رستوران ایرانی و ایتالیایی زدیم. این بار، کارم گرفت و طوری شده بود که مشتری توی صف می‌ایستاد. وضع ما خوب شده بود. بعد از پنج سال کار خسته‌کننده و این اواخر رستوران‌داری، اداره مهاجرت، من را پذیرفت. داشتم می‌مردم از این همه کار. تا برگه‌ام آمد، به شریکم گفتم باید بروم سفر. گفتم جای من کارگر بگذار. برگشتم فیلیپین تا از تز خودم دفاع کنم. رفتم آنجا دو ماه ماندم؛ اما کاری برای دفاعیه نکردم. برگشتم کانادا. شریکم می‌خواست رستوران را بفروشد و فروخت و سهم من را داد. آمدم ایران و هر چه داشتم و نداشتم خوردم! دوباره برگشتم کانادا و از صفر شروع کردم!

با ماشین کار کردم. رفتم توی کار CD و DVD. یک شرکت زدیم برای توزیع محصولات صوتی تصویری. مغازه‌هایمان زیاد شد و من صاحب یکی از این مغازه‌ها شدم. ماه اول 1200 دلار فروش داشتم.

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها