عید، مال حاجی فیروز است

صدایش می‌زنم. اسمش را می‌دانم. اسمش را همه می‌دانند، اما خودش تردید دارد. صدایش می‌زنم. بعد از دوبار صدا زدن برمی‌گردد و نگاهم می‌کند. آرام از رقصیدن باز می‌ایستد و به سمتم می‌آید. انگشت می‌کشم روی لپش. خودش را پس می‌کشد. دستم سیاه می‌شود، اما لپش سفید نمی‌شود. انگار سیاهی توی پوستش لانه کرده، توی خونش دویده و هم نفسش شده. توی آن پوشش قرمز چین دار و براق با پیچ و تابی که به خود می‌دهد، زیر نور رنگ پریده چراغ برق به مترسک رقصانی می‌ماند که باد آن را تلوتلو می‌دهد. لبخندم به بغض آلوده است. بی‌اختیار یاد «مردی که می‌خندد» می‌افتم؛ همان مردی که نمی‌خندد، اما مجبور است بخندد؛ مردی که خنده روی صورتش حک شده.
کد خبر: ۱۰۰۹۹۵۳
عید، مال حاجی فیروز است

زیر لباس‌های گشادش که از دوست پدر به عاریت گرفته، لباس گرمکن دارد. دایره زنگی را مثل عکس کارت تبریک‌ها دور از بدنش نگه می‌دارد و کمرش یک ور قل می‌خورد و دستانش یک‌ور دیگر تا قر بدهد و بخواند: حاجی فیروزم بعله... سالی یک روزم بعله... ابراب خودم سرتو بالا کن... ابراب خودم به من نگا کن... .

به حاجی حج نرفته خیابان‌ها نگاه می‌کنم که سیاه است و پیچان و تابان و توی لیفه تنبانش جیب بزرگی درست کرده که هر چه پول از مردم می‌گیرد، هولکی می‌تپاند آن تو.

تعبیرش از حاجی فیروز هم خیلی بامزه است. وقتی از پسرک رقصان می‌پرسم چرا به تو حاجی فیروز می‌گویند، ریز می‌خندد و جواب می‌دهد: من که نیستم. من اداشو در می‌آورم. حاجی فیروز؛ بابام می‌گه یک مردی است که اسمش فیروز بوده و می‌خواسته بره حج، اما پول نداشته و واسه این که آبروش نره، صورتش رو سیاه می‌کنه و می‌رقصه تا پول جمع کنه و بره حج. بعد این قدر این کار رو می‌کنه که عید می‌شه. از آن به بعد بهش می‌گن حاجی فیروزه، مال نوروزه، سالی یک روزه. منم می‌خوام اون قدر پول جمع کنم که با ننه بابام برم حج و بعدش هم برم شهر بازی و چرخ فلک بزرگه رو سوارشم.

بعد دوباره ریز قر می‌دهد و می‌رود وسط جمعیت تا پول جمع کند. هشت نه ساله است. لاغر و قد بلند با چشمانی به سیاهی صورتش. نه درس خوانده و نه مدرسه رفته، اما حافظه خوبی دارد و سینه به سینه از پدرش و دوست و آشنا و هر که دیده، شعر حفظ کرده است. کلی تصنیف بلد است که لابه‌لای شعر حاجی فیروز برای خلق‌الله می‌خواند؛ شعر‌هایی که مخصوص تکدیگری است و بعضی دیگر مخصوص نواختن تار و کمانچه و به درد آوردن دل مردم. بعضی هم از تصنیف‌های قدیمی که حسی نوستالژیک را در میانسالان زنده می‌کند و باعث می‌شود سر کیسه را شل کنند.

در کار و بار هم فلسفه خودش را دارد. می‌گوید کاسبی خوب است. کاسبی از کار بهتر است. به او می‌گویم مگر کار با کاسبی چه فرقی دارد؟

جواب می‌دهد: کار آن است که بار می‌بری، خشت می‌زنی، گل لگد می‌کنی، میوه می‌کنی. کار آدم را خسته می‌کند. گاهی از خستگی می‌خواهی قایم شوی و گوشه‌ای فقط بخوابی، اما کاسبی فرق دارد. کاسبی مثل این است که آواز می‌خوانی و پول می‌دهند. فال می‌فروشی و پول می‌دهند. بی‌زحمت است. گاهی هم خوش می‌گذرد، اما همیشگی نیست.

حاجی فیروزکوچک فصل به فصل با پدرش از شهرستان می‌آمد برای کاسبی به تهران، اما این روزها همه خانواده، اطراف تهران در یک اتاق اجاره‌ای زندگی می‌کنند. تابستان و پاییز فصل پر رونقی است؛ هم فصل برداشت محصول است و هم فصل خشت‌زنی درکوره پز خانه‌ها. آخر سال هم که فصل خرید عید می‌‌شود، دور، دور حاجی فیروز است و وقتی هوا خوب باشد، این ور و آن ور «یا مولا دلم تنگ آمده » می‌خواند و بابایش تار می‌زند تا کاسبی کنند. البته این روزها دست تنهاست. دور بعدی پول جمع کردن وقتی به من می‌رسد، می‌گوید: این کارها که گدایی نیست؟ ها؟ داریم نون بازومون رو می‌خوریم. بابام می‌گه. می‌گه اینا گدایی نیست. ننه‌ام می‌گه گداییه. بابام میگه کسب و کاره. کار برای مرد عار نیست، اما ننه‌ام می‌گه با این که کاره، اما آبرومون می‌ره اگه همسایه‌های ولایت بدونن. می‌گه به همه بگو داریم بارفروشی می‌کنیم.

از وضعیت فعلی خانوده‌اش می‌پرسم. می‌گوید پدرش بتازگی زمینگیر شده. چند ماه پیش، چند تا چهار راه آن طرف‌تر بود که وسط خیابان موقع فروختن گل، یکی زد به او و زمین که خورد، ماشین دومی هم از روی پایش رد شد و رفت. پسرک می‌گوید: بیچاره بابام پاهاش لنگه به لنگه شده. درست نمی‌تونه راه بره. راننده دومی، خرج دوا دکترش رو هم داده ولی خوب نشده که نشده. حالا من نان‌آور خانواده‌ام.

مردی که دارد سرنا می‌زند، دوست پدرش است و در امر خطیر نان در آوردن به او کمک می‌کند. پسرک صدایش می‌زند: عمو، هم ولایتی.

می‌خواهم بدانم چند نفر را نان می‌دهد. اسم خواهر و برادرهایش را که ردیف می‌کند، انگار شعر می‌خواند: اصغر و اکبر و صفر و سحر و خودم می‌شیم چهار تا و یکی پنج تا... و ضرب زدن یادش نمی‌رود.

اسمش ظفر است. این حاجی فیروز 9 ساله مکتب نرفته، اما درسش را خوب بلد است. وقتی به سمت دخترهای خوش پز و خوش پوش می‌رود طوری دایره می‌زند و می‌رقصد که هرکه باشد از جرینگ جرینگ دایره و صورت سیاهش حیا می‌کند و کمتر از اسکناس هزاری از جیب در نمی‌آورد.

ظفر و پدرش و هم‌ولایتی‌های مهاجرشان محصول بی‌رونقی و خشکسالی روستاها هستند.

آنها از شرق آمده اند و این روزها دیگر شرق و غرب برایشان فرقی نمی‌کند. خانه آنجاست که روزی باشد و روزی همان جاست که کار هست.

ظفر می‌گوید، وقتی خیلی کوچک بوده فقط پدرش به شهر می‌آمده تا کار کند و پول بفرستد. آن روزها مادرش قالی بافی می‌کرده و در روستا تنها می‌مانده، اما وقتی تعدادشان زیادتر شد، درآمدشان کفاف نداد و پدر او را هم به کار کشید. خواهر و برادر‌های او کوچکند و کوچک‌ترین آنها فقط یک سال دارد. وقتی برای اولین بار ظفر کار را شروع کرد، تنها پنج سال داشت.

دایره زنگی صدا می‌کند و جرینگ جرینگش انگار زنگ عید را به صدا در می‌آورد. بچه لاغر و قد بلند، هنوز توی لباس‌های قرمزش پیچ و تاب می‌خورد و می‌خواند و می‌خندد و باران، روی موهایش می‌نشیند. مردم کم‌کم پراکنده می‌شوند و حاجی فیروز و عمو نوروز سرنا زن، حالا کم‌کم باید بنشینند یک گوشه و پول هایشان را بشمارند. شاید پول‌های حاجی فیروز کوچک به اندازه سفر حج نشود، اما شکم خواهر و برادران کوچک‌تر و قد و نیم‌قدی را که در بیغوله‌ای به انتظار او نشسته‌اند، سیر خواهد کرد و این کمتر از حج نیست.

باران که می‌بارد، سیاهی صورت حاجی فیروز را هم خواهد شست و لبخند ظفر از زیر آن همه سیاهی طلوع می‌کند چون عید برای همه است، بخصوص برای حاجی فیروزهای کوچک.

ماندانا ملاعلی

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها