امروز باز هم به سرای مهرطلوع خانم‌ها آمده‌ایم. مسئول سرا می‌گوید امروز می‌توانیم با سلبریتی سرا یعنی با لادن خانم مصاحبه کنیم. عصا زنان از دور پیدایش می‌شود. خوش پوش و خوش لباس است. شال قرمز رنگ با موهای رنگ کرده آراستگی این زن میانسال را بیشتر کرده است.
کد خبر: ۹۷۰۸۵۴

با 61 سال سن، چین و چروک زیادی روی صورتش جا خوش نکرده است. پاهایش به نظر می‌آید ورم دارند و برای همین آهسته قدم برمی‌دارد. چند دقیقه‌ای طول می‌کشد تا در قسمتی از حیاط جاگیر شویم و برویم سر اصل موضوع، یعنی زندگی پر ماجرای لادن خانم که چیزی نمانده بود به دار آویخته شود. اما خوش شانس بود که زنده ماند. تحصیلات چندانی ندارد، اما از کلمات شسته رفته‌ای استفاده می‌کند.

روی صندلی که می‌نشیند، مصاحبه را کلید می‌زنیم. قبل از این‌که شروع به حرف زدن کند، سیگاری آتش می‌زند و برمی‌گردد به سال‌های قبل از انقلاب:«پدرم از همان بچگی یعنی چهار سالگی‌ام مرا با الکل آشنا کرد. به کافه که می‌رفت، من را هم با خودش می‌برد و وقتی مشروب می‌نوشید به من هم می‌داد. 12 سالم که شد، پدرو مادرم گفتند باید با پسر 19 ساله‌ای ازدواج کنم که معتاد بود. اخلاق خیلی بدی داشت. صدای پایش که می‌آمد، بدنم می‌لرزید. باردار که شدم، شوهرم با زن 41 ساله‌ای که یک چشمش هم کور بود، دوست شد. لیاقتش همان بود. آن‌قدر بی‌غیرت بود که با وجود من زنان دیگر را هم به خانه می‌آورد.خلاصه با هم نساختیم و در 14 سالگی با یک بچه از او جدا شدم. پدرم گفت یک نفر رفتی یک نفر هم برمی‌گردی. مجبور شدم بچه را به خانواده شوهرم بدهم. بعد از طلاق، پدرم فوت کرد و من ماندم و چهار خواهر و برادر و مادری که برای گذراندن زندگی‌شان هیچ منبع درآمدی نداشتند. به خاطر بی‌پولی چند روز جسد پدرم در خانه مانده بود و نمی‌توانستیم دفنش کنیم. بعد از مدتی مادرم در کارخانه‌ای برایم کار پیدا کرد. اما رئیس آنجا چشم ناپاک بود و به خاطر درخواست غیراخلاقی‌ای که از من داشت، مجبور شدم از کارخانه بیرون بیایم. بازهم بیکار شدم.»

بی‌پولی به لادن فشار می‌آورد اما تمام فکر و ذکرش تامین خانواده بود. یک روز که رفته بود شیرینی بخرد، با زنی به نام نسرین آشنا شد. لادن که آن زمان دخترنوجوانی بود، تحت تاثیر سن و سالش از سیر تا پیاز زندگی‌اش را برای او تعریف کرد. نسرین هم که می‌دید، لقمه چرب و نرمی گیرش آمده از فرصت استفاده کرد و به او گفت اگر با او همراه شود، بزودی اوضاع و احوال زندگی‌اش تغییر می‌کند و دیگر رنگ بی‌پولی را نخواهد دید.

«نسرین مرا با خودش به کارخانه‌ای در یکی از شهرستان‌های جنوبی کشور برد. زنان سن بالایی که در کارخانه بودند، لباس‌های نامتعارف پوشیده بودند و دست همه‌شان سیگار بود. رئیس کارخانه آن موقع 50 هزار تومان به نسرین داد و او رفت و من ماندم. بعد از مدتی متوجه شدم که نسرین برای چه مرا به کارخانه آورده است و سعی کردم فرار کنم. از مردی که واقعا مردانگی سرش می‌شد، خواستم کمکم کند تا از کارخانه فرار کنم. او هم قبول کرد و در یک فرصت مناسب مرا به ایستگاه قطار برد و 1700 تومان پولی که در جیبش بود را به من داد تا در طول راه بی‌پول نمانم. خلاصه سوار قطار شدم و برگشتم به شهرمان. البته طی این مدت زن بدجنسی مرا با هروئین آشنا کرد و برای اولین آن را کشیدم.»

از فرار لادن از کارخانه مدت زیادی نگذشته بود که به او گفتند زنی به نام «صندل سیاه» در یکی از شهرهای مرکزی کشور زندگی می‌کند که از گردن‌کلفت‌های شهر است و چون مواد فروشی می‌کند، خوب پول در می‌آورد. بی‌پولی که بیش از هر چیز دیگری لادن 16 ساله را آزار می‌داد، باعث شد تا به آن شهر برود.

«یک سال پیش صندل سیاه بودم که قاچاق فروش بود. در این مدت تمام فوت و فن‌های قاچاق فروشی مواد را یاد گرفتم. هم می‌کشیدم هم می‌فروختم. هرجا که فکرش را بکنید مواد جاساز می‌کردم. دورکمرم، توی داشبورد.

در 21 سالگی اوضاع فروشم آن قدر خوب شده بود که پنج تاکسی و یک تریلی خریدم و انداختم تو کار خرید و فروش مواد. 22 نوچه هم داشتم که کارهایم را انجام می‌دادند. آن‌موقع یادم هست از مردی به نام دایی عباس که بعدها اعدام شد، یک کیلو هروئین به قیمت 20 هزار تومان می‌خریدم و می‌فروختم 70 هزار تومان. علاوه بر اینها یک کیلو و 800 گرم طلا هم داشتم که گذاشته بودم برای روز مبادا. بعد از این که اوضاعم توپ شد، یک هفته مرخصی می‌آمدم. به خانواده‌ام سر می‌زدم و برای خرج و مخارج زندگی به آنها پول می‌دادم.

در مدتی که مواد قاچاق می‌کردم، خودم هم مصرف‌کننده حرفه‌ای شده و بارها به خاطر این موضوع در بیمارستان‌های مختلف بستری شدم تا هروئین را ترک کنم، اما نشد. بعد از انقلاب وسوسه شدم دوباره خرید و فروش مواد را شروع کنم و همین کار را هم کردم، اما یکی از نوچه هایم مرا لو داد. در دادگاه همه چیز را صادقانه اعتراف کردم و به‌عنوان مفسدفی‌الارض و قاچاقچی مواد شناخته شدم. حال و روز بدی داشتم. برای رئیس یکی از دادگاه‌ها نامه نوشتم و توضیح دادم که چرا زندگی‌ام به این اینجا کشیده شد.

با این نامه روی پرونده‌ام تجدیدنظر شد و 12سال حبس برایم بریدند. حدود چهار سال حبس کشیدم و در 26 سالگی از زندان آزاد شدم. به خانه که آمدم دیگر کار و باری نداشتم و شروع به فروش اموالی کردم که طی سال‌ها جمع‌آوری کرده بودم. سه گونی پولی که در خانه داشتم، در طول دو سال خرج شد. خانه را هم فروختم و بعد هم رفتم سراغ طلاها.»

در طول پنج سال کل دارایی‌ام را از دست دادم و شدم کارتن خواب. 20 سال تمام کارتن خواب بودم. دمای هوا در زمستان‌ها به چند درجه زیر صفر می‌رسید و با همان وضع در خیابان‌ها و پارک‌ها زندگی می‌کردم.

یکی از برادرانم به خاطر مواد اعدام شد و با برادر دیگر و دو خواهرم که از شوهران‌شان جدا شده بودند، کارتن خوابی می‌کردیم که یکی از آنها در پارک فوت شد. خودم هم از وضعیتم خیلی خسته شده و دنبال راه نجاتی می‌گشتم. خیلی اتفاقی با سرای مهر طلوع آشنا شدم. یک روز فهمیدم که عده‌ای روزهای سه‌شنبه می‌آیند و غذا توزیع می‌کنند. خسته و ناتوان اما با پای خودم به اینجا آمدم و مواد را کنار گذاشتم. دو سال از آن زمان می‌گذرد و حالا پاک هستم. هنوز هم وقتی به حال و روز گذشته‌ام فکر می‌کنم ناراحت می‌شوم. آن روزها به خاطر یک گرم مواد جلوی چشمم درپارک آدم می‌کشتند. به خاطر تامین هزینه‌های زندگی سر چهار راه‌ها گل فروشی می‌کردم. اما الان حس خوبی دارم و به آرامش رسیده‌ام. اینجا را خیلی دوست دارم چون از آدم‌هایی مثل من حمایت می‌کند.

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها