در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
به گزارش جام جم آنلاین ، تابلوی کوچک فلزی آبی رنگ، از وقتی مهمان این کوچه شده، انگار انتظار اهالی خانه را هم به سر آورده؛ حالا ربابه جعفری و محمدابراهیم مهاجری خامنه، مادر و پدر شهید جاویدالاثر بهمن مهاجری خامنه، باورشان شده بهمن پرکشیده از فکه به سمت آسمان و دیگر برنمیگردد: «مگر نه این که اسم شهدا را روی دیوار کوچهها میگذارند؟»
این را مادرش میگوید وقتی مهمان خانهشان شدهام. وقتی چشمهایش با هر بار یادآوری خاطره بهمن باریده و باریده. ربابه خانم با صدایی گرفته، از روزهایی میگوید که بهمن بار سفر بست، روزهایی که بهمن رفت: «بهمن پسر سومم بود، وقتی میرفت فقط 19 سالش بود. تازه دیپلم گرفته بود... ورزشکار بود... شور و هیاهو داشت...».
بهمن، وقتی میرفت مثل خیلی از جوانهای دیگر، خیلی از رزمندههای جنگ، پیشانی پدر و مادرش را بوسید، سر خم کرد و از زیر قرآنی که ربابه خانم بالای سرش گرفته بود گذشت. بهمن وقتی میرفت، جنگ در مرزهای کشورمان به اوج رسیده بود و «او نمیتوانست به این جنگ تحمیلی، بیتفاوت باشد.»
این را هم از زبان پدرش بخوانید؛ پیرمردی که سالها چشم انتظاری کشیده بود. پدری که میگوید: «ما قبلا در آبادان زندگی میکردیم. همه آنجا به دنیا آمدند، اما وقتی بچهها بزرگتر شدند، آمدیم تهران. بچهها همین جا درس خواندند. تا این که خبر جنگ رسید. خبر رسید عراقیها خرمشهر را گرفتهاند. بهمن اینها را که شنید، گفت اجازه بدهید من هم بروم جبهه. آن موقع برادر بزرگش جبهه بود...».
حالا نوبت ربابه خانم است که دنباله حرفهای همسرش را بگیرد: «بهمن مدام میگفت من چطور اینجا بنشینم و راحت زندگی کنم وقتی عراقیها خاک کشورم را گرفتهاند؟! من میگفتم برادرت رفته جنگ، تو هنوز سن و سالی نداری، اما بهمن اصرار میکرد که بگذارید من هم بروم، مخالفت که میکردم، از در شوخی درمیآمد. برایم لقمه میگرفت، شیرین زبانی میکرد، میگفت مامان راضی باش... راضی باش من هم بروم... میگفت اگر شهید شدم گریه نکن... بیقراری نکن...».
ربابه خانم این حرفها را، این خاطرهها را بارها و بارها در این سالها مرور کرده، آنقدر که حالا دیگر میداند، بهمن و دوستانش چرا هر روز غروب بعد از مدرسه در تنها اتاق طبقه بالای خانه دور هم جمع میشدند: «آن اواخر بهمن، هی دوستانش را میآورد خانه، با هم میرفتند طبقه بالا. بهمن میگفت مامان امروز غذا بیشتر بگذار مهمان داریم. میخواهیم درس بخوانیم، قرآن بخوانیم. نگو در آن جلسهها، هم قرآن میخواندند، هم درس و هم درباره رفتن به جبهه صحبت میکردند.»
بهمن جاویدالاثر شد
بالاخره اصرارها جواب داد و پسر کوچک خانه لباس بسیج پوشید و راهی جبهه شد، رفت و دیگر برنگشت، برنگشت و یک داغ و حسرت همیشگی نشاند گوشه دل پدر و مادرش. گوشه دل ربابه خانمی که میگوید: «چند وقت بعد از رفتنش بود که به ما خبر دادند بهمن شهید شده... شهادتش مبارک باشد. پرسیدم شهید شده؟ یک چیزی از این پسر به ما نشان بدهید، یک چیزی بدهید که ما باورمان بشود بهمن دیگر برنمیگردد... اما خبری نشد. گفتند نیست فقط میدانیم شهید شده...».
ربابه خانم و همسرش اما به این شنیدهها اکتفا نکردند. آنها دنبال نشانه بودند. دنبال ردی یا سندی از شهادت پسرشان. از این که ته دلشان باور کنند بهمن دیگر برنمیگردد. همین شد که حاجمحمدابراهیم، خودش راهی جبهه شد. رفت و خیلی جاها را گشت، خرمشهر، شوشتر، دزفول، اهواز، فکه... سراغ پسرش را از خیلیها گرفت، عکس بهمن را به خیلیها نشان داد، خاک خیلی جاها را گشت، اما بهمن نبود که نبود... تنها چیزی که از بهمن مانده بود کیف و وسایلش بود که قبل از عملیات گذاشته بود داخل سنگر: «گفتند کیف پسرت را ببر، اما قبول نکردم. نتوانستم. گفتم جواب مادرش را چه بدهم. این وسیلهها را ببیند بیشتر یاد پسرش میافتد. من برگشتم تهران و بعدها آن کیف را فرستادند خانه خواهرش.»
چشمانتظاری 34 ساله
سریال چشم انتظاری این پدر و مادر از همانجا و همان روز شروع شد؛ از وقتی آنها شدند پای ثابت همه مراسم تشییع شهدا. ربابه خانم از همان زمان، هر بار که پیکر یک شهید گمنام به تهران رسید و تشییع شد، رفت گوشه تابوت را گرفت و گریه کرد. شاید که این پیکر، پیکر بهمناش باشد. رفت که او غریب از دنیا نرفته باشد: «آن موقع که خبر شهادت بهمن تازه رسیده بود، خیلیها بیانصافی میکردند. خیلیها میگفتند ربابه خانم چرا پسرت رفت جبهه که این عاقبتش باشد؟ مگر زندگی نداشت. خانواده نداشت. درس نداشت. من جوابشان را نمیدادم، اما دلم خیلی میشکست. یک بار خسته شدم، هیچ کدام از آدمهایی که این حرفها را میزدند حال من را نمیفهمیدند. جای من و پدر بهمن نبودند. نشسته بودند کنار گود و حرف میزدند. من همان جا همان یک بار، برگشتم به یکی از آنها گفتم: میدانی بهمن چرا رفت؟ چرا جاویدالاثر شد؟ چون نمیخواست آرامش زندگی شماها به هم بریزد... چون نمیخواست دشمن تا دم خانه شما بیاید و اسلحه را بگذارد روی سرتان!»
اسم بهمن روی دیوار کوچه
34 سال بعد از آن روزها، وقتی عددهای نشسته روی تن تقویم، تابستان 1395 را نشان میدادند، یک فکر تازه گوشه ذهن ربابه خانم و حاج محمدابراهیم جوانه زد: «یک بار نشستیم و فکر کردیم. با خودمان گفتیم هم پسر ما گمنام است، هم خود ما گمنامیم. هیچ کس حال ما را نمیپرسد. نمیداند ما خانواده شهیدیم. جوان دادهایم. بعد با همسایهها صحبت کردیم، گفتیم میخواهیم اسم کوچه را به نام پسر شهیدمان تغییر بدهیم. مخالفتی نداشتند. چند بار رفتیم شهرداری منطقه. گفتیم ما خانواده شهیدیم. پسرمان نه خودش آمد، نه پیکرش آمد. حداقل کاری بکنید که اسمش برای ما یادگار بماند.»
نتیجه این آمدنها و رفتنها، تغییرنام یکی از کوچههای خیابان جمالزاده شمالی بود به نام مقدس یک شهید جاوید الاثر... شهید بهمن مهاجری خامنه. حالا هر روز صبح، آفتاب که چترش را پهن میکند روی سر شهر، حاجمحمدابراهیم، واکرش را برمیدارد و آهسته و آرام خودش را میرساند تا سرکوچه. همان جا که تصویری از بهمن را روی دیوار زدهاند. میرود و با پسر شهیدش سلام و علیک میکند، صبحت میکند و برمیگردد خانه. ربابه خانم هم حالا برای درددلهایش یک جای ویژه پیدا کرده، یکجا درست روبهروی تابلوی کوچه، همان تابلوی فلزی آبی رنگ. حالا دیگر قصه عاشقی این پدر و مادر، قصه چشمانتظاریشان را خیلیها میدانند. همسایههایی که نمیدانستند دیوار به دیوارشان یک خانواده شهید، آرام و بیصدا به انتظار پیدا کردن نشانهای از شهید جاویدالاثرشان، مو سپید کردهاند. آقای جهانبخش یکی از همین همسایههاست. با کیسهای پر از خوراکی از سوپرمارکت سرکوچه بیرون میآید. درباره اسم کوچه و تغییر نامش که میپرسم، میگوید: تا قبل از این اتفاق من خبر نداشتم یک خانواده شهید ساکن کوچه ماست، اما یکی دو ماه پیش، اینجا مراسم گرفتند، داخل کوچه صندلی چیدند و از اعضای شورای شهر و شهرداری منطقه آمدند برای تغییرنام کوچه و پلاککوبی. من با سروصدای آنها متوجه شدم در کوچه خبری است. از پنجره نگاه کردم دیدم این پیرزن و پیرمرد که از همسایههای ما هستند زیر تابلوی جدید کوچه ایستادهاند. بعد فهمیدم پسرشان سالها پیش شهید شده...».
خانم یعقوبی، همسایه طبقه بالای خانواده شهید مهاجری خامنه است؛ شاهد بیقراریهای این پدر و مادر سالمند و دلتنگیهایشان برای بهمن. او میگوید: هر زمانی که تلویزیون برنامهای نشان بدهد از شهدا و مفقودالاثرها، این دو نفر تا آخر شب دیگر آرام و قرار ندارند. چشمشان به در سفید شده و انشاءالله خدا خودش از چشم انتظاری درشان بیاورد.»
با این حال تغییر اسم کوچه، از نظر این همسایه هم حرکت مثبتی است که میتواند التیامی باشد روی سالها چشم انتظاریشان: «حاجخانم و حاجآقا از وقتی تابلوی کوچه را به اسم پسر شهیدشان عوض کردند، یک حال و هوای دیگری پیدا کردهاند. هر روز میروند سر کوچه با پسر شهیدشان حرف میزنند. انگار بهمنشان دوباره برگشته است.»
مینا مولایی
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد