یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
علی عسگرفرهادپور، مودب، وقتشناس و بیادعا در شیراز قبول کرد یک شبانگاه پاییزی تلفنی با ما در تهران صحبت کند، مردیزاده ایل که به گوش ما راوی قصههایی شیرین بود ولی در اصل سالها تحمل سختی برای باسواد کردن عشایر و روستاییان محروم را نقل میکرد.
جالب بود که در انتهای گفتوگو او خود را یک بچه عشایر پابرهنه معرفی کرد در حالی که جایزه معتبر بهمن بیگی را در دست دارد به پاس 40 سال تلاش صادقانه برای سوادآموزی دانشآموزان عشایر. آنچه از دهه 50 خورشیدی به این طرف بر این متولد ایل و خادم ایل گذشته و آنچه نگذاشته او یک چوپان یا یک آدم معمولی بماند در این گفتوگو آمده است.
یک متولد ایل آن هم در دهه 30 خورشیدی باید شانس میآورد تا باسواد شود، شما این شانس را داشتید، ماجرایش چه بود؟
ابتدا باید بگویم که من اهل کجا بودم و متعلق به کدام ایل. در فارس، عشایر سه ایل بزرگ دارند، قشقاییها که ترک زباناند، ایل لرها که زبانشان لری است و ایل سوم که خودش پنج ایل است به نام ایلات خمسه. سه گروه از اینها ترک زبان اند به نامهای نفر، اینانلو و بهارلو. یک ایل هم عرب زبان است که به آنها میگویند ایل عرب و ایل پنجم باصری است که تنها ایل فارسی زبان است و من از ایل باصری هستم. این مردم خودشان را منسوب به پاسارگاد میدانند و معتقدند که ایرانی اصیلاند.
زمانی که کودک بودم اکثر قریب به اتفاق مردم ایلات بیسواد بودند و در طایفه فرهادی که من از این طایفه هستم و یکی از طایفههای دوازده گانه ایل باصری است، حتی به تعداد انگشتان یک دست هم باسواد وجود نداشت.
مشکل، در دسترس نبودن امکانات تحصیل بود یا مردم ایلات به درس خواندن بها نمیدادند؟
مرحوم محمد بهمن بیگی در خاطرات و کتابهایی که نگاشته مینویسد من به هر مقامی متوسل شدم که بیایید مردم مفلوک عشایر را باسواد کنید، اما فقط با یک کلمه مواجه میشدم: اسکان. در واقع مقامات میگفتند ایل ابتدا باید در یک جا ساکن شود و بعد صاحب مدرسه و معلم شود. حالا در نظر بگیرید 57 سال قبل که من کودکی شش ساله بودم اسکان و یکجانشینی اصلا برای عشایر معنا نداشت. ایل تعدادی دام و رمه داشت که باید در هوای مساعد زندگی میکردند، بنابراین بسته به وضعیت هوا، ییلاق و قشلاق میکردند تا بتوانند شکم دامها را سیر کنند و خودشان نیز از قِبل آنها ارتزاق کنند. پس اگر عشایر در جایی ساکن میشدند زندگیشان نمیچرخید و این نکتهای بود که مقامات به آن توجه نمیکردند. شاید هم دولتیها تنگناهای خودشان را داشتند و امکان اعزام معلم سیار را نداشتند یا این موضوع حتی در مخیلهشان نمیگنجید که میشود معلمان را با ایل همراه کرد و حتما معلم نیز به اندازه کافی در اختیار آموزش و پرورش نبود.
با این حال شما موفق به تحصیل شدید.
مرحوم محمد بهمن بیگی با تلاشهای فراوان بالاخره توانسته بود مسئولان را متقاعد کرده و اجازه تاسیس دانشسرای عشایری را از آنها بگیرد تا کسانی که مدرک ششم ابتدایی، سیکل یا دیپلم دارند یک سال در آنجا آموزش ببینند و به عنوان معلم راهی نقاط عشایری شوند. کسانی که موفق شدند در نخستین دورهها به این دانشسرا راه پیدا کنند اغلب افراد روستایی یا ساکن شهرکها در مسیر حرکت عشایر بودند ولی اولین کسی که از عشایر توانست در این دانشسرا تحصیل کند مردی از طایفه ما بود، از طایفه فرهادی.
اسمش یادتان مانده؟
آقای غلامرضا توکلی که هنوز در قید حیات است.
پس از او خبر دارید؟
بله، او ساکن شهر شیراز است ولی پاهایش مشکل دارد و با ویلچر جابهجا میشود. من هر سال روز اول مهر و روز معلم برای دستبوسی به خانهاش میروم.
چه جور معلمی بود؟
معلمی بسیار عالی و باسواد، باحوصله، مهربان، بسیار خوشرو و بسیار شیکپوش.
زیر سیاه چادری که آقای توکلی معلمتان بود چه میگذشت، چند دانشآموز بودید؟
ما 13، 14 شاگرد بودیم که من و خواهر بزرگم و برادر کوچکم جزو آنها بودیم. در سیاه چادر وقتی باد میآمد چادر میافتاد، وقتی باران میبارید چکه میکرد، هوا گرم که میشد ماندن زیر آن ممکن نبود و مجبور میشدیم لبههای چادر را بالا بزنیم و وقتی هوا سرد میشد این لبهها را پایین میانداختیم که داخل تاریک میشد و چشم چشم را نمیدید چه رسد به تخته سیاه. میز و نیمکت هم نداشتیم و روی زیلو مینشستیم، خلاصه با این شرایط پای درس آقای توکلی نشستیم.
دوره ابتدایی که این گونه گذشت، برای دبیرستان چه کردید؟
من اشتیاق زیادی به تحصیل داشتم و چون دیگران هم تشویقم میکردند که هوش خوبی دارم و درسم خوب است برای ادامه تحصیل باانگیزهتر میشدم. بنابراین به مرودشت شیراز رفتم و تا کلاس یازدهم آنجا بودم.
برای تامین مخارج مدرسه مشکل نداشتید؟
نه پدرم هزینهها را تامین میکرد.
چه رشتهای خواندید؟
علوم طبیعی، همان علوم تجربی امروزی.
این انتخاب علت خاصی داشت؟
نهتنها علتش این بود که در مرودشت فقط رشته طبیعی وجود داشت و من به اجبار این رشته را خواندم. در این شهر، کلاس دوازدهم هم نبود و ناچار سال آخر مدرسه را در شیراز گذراندم.
چه سالی به دانشسرای عشایری رفتید؟
سال 51 ـ 50 بود، ساختمانش هم داخل کوچه روبهروی باغ ارم بود.
دانشسرا آن وقتها چه حال وهوایی داشت؟
برای یادگیری سر از پا نمیشناختیم. ما میدانستیم باید بزودی به مناطق دوردست برویم که درآن دستمان به کسی نمیرسد و هیچ فریادرسی نیست، پس میکوشیدیم اندوختههایمان را بالا ببریم تا کمتر دچار مشکل شویم.
در دانشسرا خودتان انتخاب میکردید که در کدام منطقه خدمت کنید؟
بله، انتخاب با خودمان بود. من دانش آموخته دوره پانزدهم دانشسرا بودم و 14 دوره قبل تقریبا نیاز فارس به معلم را تامین کرده بود. آن زمان کهگیلویه و بویراحمد زیر نظر فارس اداره میشد و قرار شده بود دانشسرا برای خارج از استان نیز نیرو تامین کند. بنابراین من استان آذربایجان غربی را انتخاب کردم و به شهر نقده، روستای پیه جیک رفتم.
قطعا مشکل زبان پیدا کردید.
بله اوائل واقعا مشکل داشتم. ما چهار رفیق بودیم که از دانشسرا به نقده رفتیم، یکی از ما در روستایی ترک زبان مستقر شد و من و دو نفر دیگر در روستاهای کردنشین. در یکی از روستاها بجز ارباب و برادر وپسرش که کمی دست و پا شکسته فارسی میدانستند همه کردی صحبت میکردند. یاد دادن الفبای فارسی به بچههای کرد زبان جدا مشکل بود و ما مجبور بودیم ابتدا زبان فارسی را به آنها یاد بدهیم و بعد حروف الفبا را. اوائل که کمتجربه بودیم مثلا اشاره میکردیم به میز و میگفتیم به این میگویند میز و بچهها عینا این جمله را تکرار میکردند انگار که در کوه صدا میکنی. بنابراین به این نتیجه رسیدیم که با اشاره به اشیا فقط اسمشان را تکرار کنیم و بگوییم میز، کتاب، دیوار.
در روستاهایی با این شرایط چطور شد که آنها شما را پذیرفتند، آیا مقاومتی نکردند؟
روزی که ما به اداره آموزش و پرورش نقده رفتیم یک شب در آنجا ماندیم و فردا با یک جیپ از آن جیپهایی که درها و سقف آن پارچهای است راهی مناطق مورد نظر شدیم، یک کامیون ریو ارتش هم اسباب و اثاثیه ما را میآورد. به اولین روستا که رسیدیم دیدیم هیچ مردی آنجا وجود ندارد و فقط زنها صحبت میکنند آن هم نه به فارسی که ما بفهمیم. بعد متوجه شدیم که چون اینها ماشین ارتش را دیدهاند فکر کردهاند که برای سربازگیری آمده، ترسیده و قایم شدهاند.
روستای پیه جیک هم که محل خدمت من بود تا آن زمان رنگ مدرسه را به خود ندیده بود. خدا رحمتش کند ارباب ده، حاج محمدبیگی مقابل ما قرار گرفت، مقاومت کرد و گفت ما معلم نمیخواهیم، او میگفت چرا از قبل با ما هماهنگ نکردهاید. یکی از دوستانم که بزرگتر از ما بود و به نوعی سخنگوی ما، درجواب ارباب گفت ما 200 کیلومتر از خانه وکاشانه مان دور شده و آمدهایم به مردم خدمت کنیم، اما اگر نمیخواهید میرویم روستای دیگر. در نهایت ارباب قبول کرد که من در آنجا مستقر شوم و سرانجام سیزدهم مهر مدرسه را برپا کردم. علتش هم این بود که فضایی برای مدرسه تعریف نشده بود و ما مجبور شدیم کلاس درس را در مسجد روستا برپا کنیم.
چند شاگرد داشتید؟
13 نفر.
دختر بودند یا پسر؟
11 پسر و دو دختر که شش ساله و 9 ساله بودند. البته دخترهای بزرگتر بیسواد زیاد بودند ولی به خاطر تعصبات اجازه نمیدادند آنها به مدرسه بیایند.
درس بچهها چطور بود؟
از 13 دانشآموز یک نفرشان کلاس دوم بود، سه نفر کلاس سوم و 9 نفر هیچ وقت مدرسه نرفته بودند. آنها که کلاس دوم و سوم بودند مدتی در روستای همجوار به نام علیآباد نزد سپاهی دانش درس خوانده بودند. سپاهیان دانش بیشتر بچههای تهران بودند یا بزرگ شده در ناز و نعمت که برای گذران دوران سربازیشان عازم مناطق دورافتاده میشدند؛ آخر اینها با چه دلخوشی باید به این مناطق میآمدند. خلاصه دانشآموزان من که به وسیله این افراد آموزش دیده بودند تقریبا هیچ چیز بلد نبودند و من مجبور شدم کلاس دوم و سومیها را چند ماه سرکلاس اول بنشانم تا کمی راه بیفتند. جالب بود بچههایی که اصلا مدرسه نرفته بودند از کلاس دوم و سومیها جلو افتادند چون طبق اصول و قاعده باسواد شدند.
چند سال در پیه جیک ماندید؟
با کمال تاسف فقط یک سال تحصیلی چون دفترچه اعزام به خدمت داشتم و آبان سال بعد باید به سربازی میرفتم.
یعنی از شاگردانتان دور افتادید؟
دور به ظاهر ولی ارتباطمان را با هم حفظ کردیم و هنوز تلفنی با هم حرف میزنیم.
آدمهای مهمی شدهاند؟
چند نفرشان معلم شدهاند. یکی از شاگردانم هم دارد بازنشسته میشود.
اما سربازی نتوانست میان شما و دانشآموزان مناطق محروم فاصله بیندازد، درست است ؟
بله من از سال 52 تا 54 به خاطر سربازی نتوانستم در این مناطق تدریس کنم، اما بعد از آن کارم را از سر گرفتم و در روستاهای اطراف مرودشت مشغول کار شدم. چند سال در مدارس ابتدایی کار کردم و بعدها در یک مدرسه راهنمایی عشایری مشغول شدم، همزمان با تدریس نیز در دانشگاه پذیرفته شدم. چند سال بعد هم به مرکز تربیت معلم عشایری که جایگزین دانشسرای عشایری شده بود رفتم و مدرس آنجا شدم.
شما آموزش عشایر و بچههای روستاهای محروم در قبل و بعد از انقلاب را تجربه کردهاید. فکر میکنید این آموزشها امروز نسبت به گذشته چه تغییری کرده؟
به نظرم آموزشهای گذشته با آموزشهای فعلی قابل مقایسه نیست. امروز مدارک تحصیلی بالا رفته ولی توان کاری بالا نرفته. بچههای عشایر امروز هم مثل گذشتهها نیستند، اینها حالا از فرهنگهای دیگر تاثیر پذیرفتهاند و ماهیتشان دستخوش تغییر شده است.
سالها تدریس در مناطق محروم برای شما چه دستاوردی داشته است؟
تجربه اندوختهام. اگر امروز، 15سال بعد از بازنشستگی هنوز میتوانم به عنوان مدیر مشغول به کار باشم و به انتظارات مختلف پاسخ دهم به دلیل تنگناهایی است که سالها با آنها زندگی کردهام.
دوست دارم در چند کلمه احساستان نسبت به این واژهها را بگویید.
ایل: عشق به اضافه فلاکت
بیسوادی: عقب ماندگی، فقر، ناآگاهی
سواد: پیشرفت
محمد بهمن بیگی: (گریه میکند) بینظیر به معنای واقعی کلمه، وقتی پیکر او را در شهر شیراز تشییع میکردند صف چند کیلومتری تشکیل شده بود .
عدالت آموزشی: دُرّ نایاب
علی عسگرفرهادپور: یک بچه پابرهنه عشایری که با لطف خدا و دستهای حمایتگر زندهیاد بهمن بیگی به جای این که چوپان شود، تا معاونت آموزش و پرورش یک استان پهناور بالا رفت.
پدر تعلیمات عشایری ایران
چادری میان لار و فیروزآباد جایی است که سال 1299 محمد بهمن بیگی در آن به دنیا آمد. او یکی از اعضای طایفه بزرگ ایل قشقایی بود و از خانواده محمودخان کلانتر. سالهای کودکی محمد میان قشلاقِ لارستان و ییلاقِ سمیرم گذشت و او در این مدت فرصت یافت تا از میرزا جواد، منشی خانوادهاش سواد خواندن و نوشتن بیاموزد. پدر او اما از مخالفان حکومت بود و بعد از طغیان ایل قشقایی در سال 1309 به تهران تبعید شد و دو سال بعد محمد و مادرش نیز در تهران به او ملحق شدند.
این تبعید اما سرنوشت تحصیلی محمد را تغییر داد به طوری که توانست در مدرسه دارالفنون تهران دیپلم بگیرد و با ورود به دانشگاه تهران یکی از دانشجویان رشته حقوق باشد. محمد بعد از آن به آمریکا رفت، اما پس از مدتی نهچندان طولانی به ایل بازگشت و نخستین مدرسه عشایری را برای بستگان خود در چادر برپا کرد.
همین تجربه باعث شد او پیشنهاد تاسیس مدارس عشایری را به آموزش و پرورش بدهد که البته رد شد، ولی این پیشنهاد به مذاق مدیر اصل چهار ترومن خوش آمد و در نهایت تایید شد. توافق آنها این گونه بود که چادر و لوازم آموزشی را اصل 4 تقبل کند و معلمان و حقوقشان را محمد بهمن بیگی. تا سال1331 وضع به همین شکل ادامه یافت تا این که در این سال وزارت آموزش و پرورش، برنامه سوادآموزی عشایر را تصویب کرد و در سال 33 هفت مدرسه عشایری در استان فارس فعال شد. در نهایت در سال 1336 نیز دانشسرای عشایر شیراز به همت محمد بهمن بیگی تاسیس شد و هفت سال بعد اولین گروه از دختران عشایری وارد این دانشسرا شدند. به دلیل یک عمرتلاش برای آموزش عشایر ایران، محمد بهمن بیگی را پدر تعلیمات عشایری ایران میدانند، مردی که 11 اردیبهشت 89 چشم از جهان فروبست.
مریم خباز
جامعه
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد