داستان زندگیاش را با معرفی خود شروع کرد. «ندا هستم 17 ساله و مجرد، پدرم را در یکسالگی از دست دادم و مادرم هم بیرحمانه کودک شیرخوارهاش را رها کرد و رفت پی زندگیاش. از آن به بعد به پدربزرگ و عموهایم تحمیل شدم. از نظر رفاهی مشکلی نداشتم، اما عاطفه را باید از آدمهای کوچه و خیابان گدایی میکردم و بعد از مدتی هم مانند تفاله دور انداخته میشدم. تنها سرمایه من خانه پدریام بود که فروختند و به حساب بلندمدت سپردند، حالا پس از گذشت 16 سال یک دختر میلیونر شده بودم، اما نمیتوانستم تا 18 سالگی از آن پول استفاده کنم، چون پدربزرگم قیم من بود. از طریق شبکههای اجتماعی با امیر آشنا شدم. دو سال از من بزرگتر بود و وضع مالی خوبی نداشت، ولی دوستت دارمهایش آنچنان روحم را قبضه کرده بود که به وضع مالی و تیپ و قیافهاش توجهی نمیکردم. یکسال گذشت؛ یک روز جهنمی او هم مرا در برزخ تنهایی گذاشت و رفت تا هشت ماه بعد...
یکی از عموهایم با مشکل مالی مواجه شده بود، پدربزرگم چند میلیون از حسابم برداشت کرد و به او داد. از آنها متنفر شده بودم چطور میتوانستند به تنها پشتوانه یک دختر محروم از پدر و مادر اینگونه دست درازی کنند. در همان بحبوحه دوباره سروکله امیر پیدا شد، تا آن موقع نمیدانست من صاحب چنین ثروتی هستم، اما مجبور شدم همه چیز را برایش توضیح دهم تا راهحلی برایم پیدا کند، او هم که میخواست خودی نشان دهد، گفت خودم راهش را پیدا کردم، باید حکم رشد بگیری تا کسی به حسابت دسترسی نداشته باشد.
بعد از کلی دوندگی موفق شدم حکم را از دادگاه بگیرم؛ اما خانواده پدربزرگم بعد از اینکه از گرفتن حکم با خبر شدند، با کتککاری گاه و بیگاه و فحش و ناسزا به مادری که هیچگاه او را ندیدم، تنفرم را روز به روز بیشتر میکردند، در عوض امیر به من دلداری میداد و با ابراز عشق، ارادهام را به دست گرفته بود.
ندا مکث کوتاهی کرد و نگاهش را به موزائیکهای کف اتاق دوخت. لحن حرف زدنش آرامتر شده بود و ادامه داد: پیشنهاد فرار را او مطرح کرد. میگفت نمیتوانم اشکهایت را ببینم اگر فرار کنیم و از این شهر برویم با هم ازدواج میکنیم و خوشبخت میشویم، پیشنهادش دلچسب بود و بیدرنگ پذیرفتم، اما یک مشکل داشتم؛ به محض برداشت از حساب بانکیام ما را پیدا میکردند و هردو بدبخت میشدیم، امیر گفت اگر پولها را به حساب من واریز کنی جای ما لو نمیرود، آنها که من را نمیشناسند. فردای آن روز وقتی به بانک رفتم که پولها را جابجا کنم، امیر را دیدم دست در دست دختری همسن و سال خودم. مغزم از کار افتاده بود. آیا باید خوشحال باشم از اینکه سر بزنگاه متوجه خیانتش شدم یا ناراحت از اینکه تنها «مرد مهربانیهایم» را از دست دادم.
با او تماس گرفتم و گفتم که همه چیز را دیدهام، گفت دیوونه تو تنها عشق منی، توضیح میدهم. ساعتی بعد ترمز کرد و سوار شدم، فقط میخندید و میگفت خوشحالم که برات مهمم. مرا به خارج از شهر برد و نقشه شوم خود را اجرا کرد، گفت این هم برای اینکه به تو ثابت شود که فقط مال منی، میدانستم که زندگی خود را به آتش کشیدهام، اما امیر خوب بلد بود دلبری کند، این ارتباط چند ماه ادامه داشت.
سه ماهی گذشت. حال خوبی نداشتم. دکتر رفتم تعدادی آزمایش انجام دادم، چندروز بعد وقتی جواب آزمایشها را نشان دکتر دادم، لبخندی زد و گفت: تبریک میگم دو ماهه بارداری.
سرم گیج میرفت با امیر تماس گرفتم اما ناراحت نشد. به او گفتم باید زودتر فکری کند که خانوادهام از وضعیت جسمی من متوجه قضیه نشوند. همان شب تماس گرفت و تقاضای صد میلیون تومان پول کرد، وقتی گفتم که نمیتوانم پول را به او بدهم شروع کرد به فحاشی و تهدید که اگر تا هشت صبح فردا پول را واریز نکنی همه چیز را به پدربزرگ و عموهایت میگویم.آنها آنقدر متعصب بودند که اگر قضیه را میفهمیدند از ترس رسوایی مرا به قتل میرساندند.
تمام شب را فکر کردم، اما نمیدانستم باید به چه کسی اعتماد کنم؛ دم صبح به بهانه مدرسه از خانه بیرون زدم. سرگردان در خیابانها قدم میزدم. وقتی به خودم آمدم، مقابل کلانتری بودم. وارد شدم و از امیر شکایت کردم. حالا منتظر حکم دادگاه برای سقط جنین هستم و ماموران در جستجوی امیر هستند.
تاوان سختی برای شناخت امیر دادم، اما خوشحالم که این بار نه به حرفهایش اعتماد کردم و نه سرمایه زندگیام را به حسابش واریز کردم.
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد