نشانه هایی که روایتی هستند از عزت و آبروی صاحب خانه مثل تصویر هانیه نوه چهارماهه سردار در آغوش رهبر معظم انقلاب، وقتی چند روز بعد از شهادت سردار،به دیدار خانوادهاش رفتند. ما رو به همین دیوار با پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی (ابووهب) و وهب پسر بزرگش به گفتوگو مینشینیم. وهب چشمهای پدر را دارد، نگاهش را هم. مصاحبه که شروع میشود، به یک نقطه اشتراک دیگر هم میرسیم، او آرمانهای پدر را هم به ارث برده است؛ آرمانهایی که میگوید میراث پدر هستند برای تکتک اعضای خانواده.
خانم چراغ نوروزی چطور با سردار همدانی آشنا شدید؟
من و حاجآقا فامیل بودیم. ایشان پسرعمه من بودند. به همین دلیل، شناخت خوبی بین خانوادهها وجود داشت.
چند سال با ایشان زندگی کردید؟
اگر به تاریخ و عددهای تقویم باشد که 38 سال با هم زندگی کردهایم، اما در اصل 10 سال هم کنار هم نبودیم. زندگی ما تا قبل از شهادت ایشان انتظار بود و بعد از شهادت هم مرور خاطرات روزهای باهم بودنمان.
موقعی که میخواستید ایشان را به عنوان شریک زندگیتان انتخاب کنید، فکر میکردید زندگیتان به این شکل باشد؟
بله میدانستم. قبل از این که ما ازدواج کنیم، حاجآقا به من گفته بود راه خطرناکی را انتخاب کردهام؛ شاید زندانی شوم، شاید کشته شوم، من یک زندگی آرام ندارم. با این شرایط، حاضری با من ازدواج کنی؟ یعنی قبل از ازدواج با من اتمام حجت کرده بودند. من هم قبول کردم و گفتم هر کاری از دستم بربیاید، انجام میدهم چون خودم با این راهی که ایشان انتخاب کرده بود، موافق بودم.
قاعدتا زندگی با سردار که مرد میدانهای جنگ بودند، خیلی هم راحت نبوده، همان طور که میگویید یک زندگی آرام نداشتید و ایشان خیلی وقتها در خانه حضور نداشتند.
شاید زندگی ما شبیه زندگیهای عادی نبود اما حاجآقا وقتی در خانه حضور داشتند، واقعا حضور داشتند؛ یعنی بودنشان برای همه ما ملموس بود. حالا این زمان بودنشان فرقی نمیکرد که یک ماه بود یا ده روز یا یک روز، ایشان در تمام مدت بودنشان برای من و بچهها وقت میگذاشت و به خاطر همین حضورشان کاملا حس میشد. یعنی آنقدر وقت میگذاشت برای خانواده که ما کاملا اشباع میشدیم و راضی بودیم و اعتراضی نمیکردیم که چرا نیستی... .
شده بود نبودنشان به یک سال هم بکشد؟
یک سال که نه اما بارها شده بود که چند ماه از خانه دور باشد.
بچهها دلتنگی نمیکردند؟
بچهها اوایل اصلا پدرشان را نمیشناختند. یعنی زمانی که جنگ بود ایشان بعضی وقتها چند ماه پشت سرهم نبودند. وقتی هم که برمی گشتند فقط یک روز میماندند. آن موقع من فقط وهب و مهدی را داشتم. وقتی حاجآقا به خانه میرسید، وهب میرفت یک گوشه پنهان میشد و از دور ایشان را نگاه میکرد. آن وقت حاجآقا اینقدر با او بازی میکرد و سروکله میزد تا کمکم انس میگرفت و جلو میآمد.
آقای همدانی. شما از آن روزها چه چیزی یادتان میآید. این بودنها و نبودنهای پدر را چطور به یاد میآورید؟
وهب همدانی: همان طور که مادر گفتند، من تا چهار پنج سالگی زیاد نمیتوانستم با پدرم ارتباط برقرار کنم چون خیلی کم ایشان را میدیدم. آن موقع میفهمیدم که پدرم در جبهه است، اما نمیفهمیدم که چرا باید آنجا باشد و در کنار ما نیست. فقط میدانستم که نیست و این نبودن باعث میشد که درکی از پدر نداشته باشم.
خانم چراغ نوروزی با این تفاسیر مسئولیت زیادی گردن شما بود،باید جای خالی پدر را هم خیلی وقتها پر میکردید.
بله. کلا مسئولیت خانه و زندگی و بچهها با من بود و فکر میکنم که یک مدیر خوب بودم و خیال حاجآقا از این بابت راحت بود.
به عنوان همسر سردار همدانی که سالها با ایشان زندگی کردید، سردار را با کدام خصوصیت اخلاقی به یاد میآورید؟
با خوشاخلاقی، مهربانی و دست به خیر داشتن. حاجآقا با هرکسی به زبان خودش حرف میزد، با بچهها بچه بود، با پیرها پیر، با جوانها، جوان. در خانه ما به روی همه باز بود. خیلی وقتها مهمان میآمد یک روز بماند، اما یک هفته میماند. به خاطر این که برخورد و رفتار حاجآقا با همه خوب بود.
آقای همدانی شما چطور؟ پدر را با بیشتر با چه خصوصیاتی میشناسید؟
بابا فوقالعاده منطقی بود و اهل مطالعه و کمک به خانواده. از ساعت پنج صبح در جلسات سنگین حضور داشتند، اما وقتی به خانه میرسیدند در کارهای خانه به مادر کمک میکردند، ظرف میشستند، حتی سطل زباله را خودشان بیرون میبردند، همیشه زودتر از ما خودشان این کار را انجام میدادند. از طرف دیگر شدیدا امید داشتند به این مردم. نگاه خاصی داشتند و این امید در وجودشان موج میزد. میگفتند که ما مردم خوبی داریم. آنها با همه سختیهای جنگ پای نظام ماندند. این انقلاب مال آنهاست و میدانم که بازهم پای انقلاب میایستند. حتی قبل از این که بحث تکفیریها و دفاع ایرانیان در آن سوی مرزها پیش بیاید، در جواب افرادی که میگفتند الان جوانهای ما با نسل قبل فرق کردهاند، همیشه میگفت این طور نیست و الان هم اگر اتفاقی بیفتد این جوانها اگر بهتر از جوانهای دوران دفاع مقدس نباشند، کمتر نیستند. آن موقع فکر میکردم، این حرف یک تعارف است. نکته دیگری که از ایشان همیشه به یاد میآورم این بود که میگفت من از کارکردن خسته نمیشوم و واقعا هم همین طور بود. تنها چیزی که ایشان را خسته میکرد به گفته خودشان بی عدالتی بود. میگفت این بیعدالتی است که من را اذیت میکند.
خانم چراغ نوروزی، اولین بار سردار همدانی کی مطرح کردند که میخواهند به سوریه بروند؟ نگران نشدید که دوباره جنگ و دوری تکرار شود؟!
در دورانی که جنگ تمام شده بود ما از جنگ دور نبودیم. ایشان به ماموریتهای زیادی میرفت و این دوری همیشه وجود داشت. برای سوریه هم قضیه همین طور بود و من این آمادگی را داشتم که بشنوم تصمیم به رفتن گرفته است.
بچهها چطور؟ آنها اعتراضی نکردند؟ مثلا نگفتند که بابا شما دیگر نه. شما دینت را ادا کردهای؟
از اول که اسم سوریه نبود. حاجآقا گفتند که یک ماموریت خارج از کشور به من داده اند و چون قبل از سوریه، آفریقا هم رفته بودند، تازه ما خوشحال هم شدیم که چه خوب سوریه نزدیک است. البته آن موقع هنوز ما نمیدانستیم که در سوریه جنگ است، آن هم به این شدت، اما وقتی فهمیدیم که جنگ است، نگران شدیم. البته ایشان همه چیز را با شوخی و خنده تمام کرد.
چه مدتی در سوریه بودند؟
حدودا سه سال. البته چندماه میماندند و چند روزی میآمدند و دوباره میرفتند.
آخرین باری که ایشان را دیدید چقدر قبل از شهادتشان بود؟
مهر ماه سال گذشته بود. تازه از ماموریت برگشته بود. قرار بود یکشنبه دوباره برود سوریه، اما گفت دوشنبه با حضرت آقا یک قرار ملاقات دارم و بعد میروم. صبح رفت ملاقات آقا،ظهر به خانه برگشت و ناهار را باهم خوردیم. بعد گفت که سرم درد میکند. رفت طبقه پایین. فکر کردم مشغول استراحت است، اما دیدم فریزر را بیرون ریخته و مشغول تمیز کردن است. گفتم حاجآقا چه کار میکنی؟ گفت: حالا که چند روز نیستم گفتم فریزر را برایت تمیز کنم. فریزر ما از این پارس قدیمیها هم بود با کلی برفک. گفتم حاجآقا این برفکها اصلا آب نمیشوند. دیدم یک قابلمه آب داغ گذاشت داخل فریزر و با کاردک مشغول کندن برفکها شد. بعد از تمام شدن کارش هم آمد بالا روی همین مبل نشست. دخترم زهرا برایش چای آورد. روی میز سوهان هم بود. حاجآقا میخواست چایش را با سوهان بخورد که دخترم اعتراض کرد و گفت بابا شما قند داری. او هم گفت: دیگر قند را ولش کن. بعد به بچهها نگاه کرد و گفت: من این دفعه بروم شهید میشوم.
قبلا هم این حرف را از زبانشان شنیده بودید؟
اصلا در این 38 سال نشنیده بودم که این طور حرف بزند. همان موقع دخترها شروع کردند به گریه. من هم گفتم حاجآقا روضه میخوانی؟! از اول جنگ شما همیشه در جبهه بودید، آفریقا رفتید، سه سال است که در سوریه حضور دارید، در این مدت خدا از شما نگهداری کرد، ما باز هم شما را به خدا میسپاریم. حتما باز هم از شما نگهداری میکند. حاجآقا نگاهی به من و دخترها کرد و گفت: نه. این دفعه حتما شهید میشوم. یک لحظه من نگاه کردم به صورتش. باورکنید صورتش مثل ماه میدرخشید. همان موقع گفتم حاجآقا اگر شهید شدی، من را هم شفاعت میکنی؟ گفت بله. گفتم حاجآقا اگر شهید شدی، من جنازه شما را همدان نمیبرم ها!. گفت نه ببر. من وصیت کردهام ببرید. گفتم آخر سخت است در راه تهران و همدان مدام در رفت و آمد باشیم. خندید و با خنده این حرف را هم تمام کرد.فردای آن روز هم از وقتی میخواست از در خانه بیرون برود، سه بار رفت و برگشت داخل حیاط. برمی گشت و همه جا را نگاه میکرد. حتی وقتی رسید سوریه، همان موقع که رسید به ما زنگ زد، در آن سه روزی که آنجا بود سه بار با من و بچهها تماس گرفت. برای خودم هم جای تعجب داشت که چطور این همه یاد ما میافتد... آن موقع فکر نمیکردم خیلی زود برگردد، اما خیلی زود برگشت؛ سه روز بعد یعنی پنجشنبه شهید شد.
خانم چراغ نوروزی، خبر شهادت را چطور شنیدید؟
همان پنجشنبهای که ایشان شهید شده بودند، ما عروسی پسر یکی از دوستان حاجآقا دعوت بودیم در ساری. از قبل خیلی اصرار داشتند که حتما با دامادمان امین آقا در این مراسم شرکت کنیم. ما رفتیم و شب بعد از پایان عروسی بود که من دیدم امین اقا مدام با تلفن صحبت میکند. آن موقع برگشتم گفتم باز حاجآقا رفت سوریه، شایعهها شروع شد چون هروقت پای ایشان به سوریه میرسید مدام به ما زنگ میزدند و خبر میدادند شهید شده، مجروح شده، اسیر شده و... اما دیدم امین آقا از ماشین پیاده شد و رفت بیرون صحبت کرد. وقتی برگشت با خنده پرسیدم: باز میگویند حاجآقا شهید شده؟ گفت: حاج خانم باز شروع کردهاند. همین یک جمله را که گفت، یکدفعه به هم ریختم. گفتم زنگ بزنید از دوستان حاجآقا سراغ بگیرید. زنگ زدند و برای دلداری به ما گفتند که حاجآقا به کما رفته. دخترها شروع کردند به گریه و گفتند سریع برگردیم تهران، الان بابا را میآورند که بستری کنند. آن شب باران شدیدی میبارید طوری که درختها را انداخته بود. من گفتم با این باران که نمیشود رانندگی کرد. صبح میرویم. بچهها اصرار کردند، اگر ما نباشیم و بابا را بیاورند چه؟ گفتم بابا شهید شده... من میدانم. آنها شروع کردند به گریه و بیتابی. گفتم بچهها بابا به آرزویش رسید. واقعا این روزهای آخر داشت پرواز میکرد، حرف میزد، اما پیش ما نبود، مگر بابا را دوست ندارید، حالا که به آرزویش رسیده چرا گریه میکنید... .
حضرت آقا کی به منزل شما آمدند؟
شب پنجم محرم بود. ما خبر نداشتیم، یکدفعه گفتند، ایشان میخواهند به دیدار خانواده ما بیایند.این که با این همه مشغله و کار، به خاطر سردار به خانه ما آمدند، برای ما بسیار ارزشمند بود؛ حتی برای ما یک قرآن هدیه آوردند که در یک صندوقچه در جای محفوظی نگهداری میکنیم.
پدر برای اعتقاداتش شهید شد
«خانواده شهید»؛ این عبارت را در طول سال های جنگ و بعد از جنگ بارها شنیده ایم؛ عنوانی اختصاصی که بر پیشانی برخی خانواده ها نشسته است ؛ برخی خانواده های خاص. عنوانی که نصیب هرکسی نمی شود؛ داشتنش لیاقت می خواهد و سعادت. حالا خانواده سردار شهید حاج حسین همدانی 9 ماه است با این عنوان شناخته میشوند. موضوعی که وقتی آن را با وهب پسر بزرگ سردار درمیان می گذاریم در جواب می گوید: با این که شهید همدانی در این مقطع آخر زندگیشان چندسالی را در سوریه بودند، اما نمیشود این چند سال را کات کرد و همین یک تکه را دید. ایشان در راستای همان اعتقاداتشان برای دفاع از اسلام میجنگیدند و در همان راه شهید شدند. این که ما الان به عنوان خانواده شهید همدانی شناخته میشویم، به عقیده من رسالت سنگینی است، آنقدر که فکر میکنم پدرم سنگینترین میراث را برایمان گذاشت. شاید ما از خیلیها شنیده باشیم که این جنگ در سوریه، ارتباطی به مردم ما ندارد. واقعیت این است که پدر این طور فکر نمیکرد. خود ایشان در سخنرانیهایشان به این طرز فکر جواب داده و گفته بود، تمام این داستانی که آنجا در خاک کشور سوریه اتفاق میافتد، برای ماست. آنجا یک عده مظلوم واقع شدهاند و باید از آنها دفاع کرد. حتی اگر در آمریکا هم عدهای مظلوم واقع شوند من وظیفه دارم از آنها دفاع کنم.همین جا بود که من زاویههای دیگری از ابعاد وجودی ایشان را کشف کردم این که ظرفیت وجودی بعضی آدمها بالاست.
مینا مولایی
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد