! درد تو فهمیدنی است نه گفتنی

سلام به معلم خوبم سالهای حضور سبزت را هر از چندگاهی به یاد می آورم هنوز عکس آبی ات را در دفتر به هم ریخته ذهنم به یادگار دارم واژه های مهربانی ات را همواره به شوق مرور می کنم
کد خبر: ۸۷۱۷
آن روز که یادم دادی "بابا آب داد"، "بابا نان دادهم آب و هم نان را بعد از آن همه سالها، در ذهن پر از آشوب نگه داشته ام تا نماند و بیات نشود. هنوز بعضی وقت ها طعم آن چوبهایی که در زمستان سرد، دستهای مرا سرخ می کرد، و یا گوشهایم که زیر انگشتان مهربانت داغ می شد، از یاد شلوغم هجرت نکرده است . ریزش گچ در پای تخته ، یا بخش واژه ها، یا2+2 می شود4 را گاهی به یاد می آورم زنگ تفریح ، هجوم شیرین برای رفتن به حیاط، ازدحام گنگ پایان زنگ چه بگویم ؛ همه لحظه هایی که با تو بود تو بودی و من بودم ساعاتی که از دست کودکانه ما می گریختی و دوباره می آمدی ؛ مهربانتر، صمیمی تر باز تکرار می شد آن همه رویاهایی که ساخته بودیم تو به خاطر من و برای من لرزیدی ، رنجیدی ، عذاب کشیدی ، غریب ماندی تو به خاطر من و برای من تمام شدی ، به پایان رسیدی و من برای خودم و به خاطر خودم از تو گذشتم . بعد از مرگ روزهای با تو بودن ، دیگر نه سراغت را گرفتم ، و نه برای دیدن تو وقتی گذاشتم و تو به خاطر من و برای من پیر شدی و شکستی ، درد کشیدی ، خزان زندگی را به باورت رساندی ، و هیچ وقت فریاد دردآلودت را فاش نکردی که مبادا بگویی ، که مبادا بدانم ، بیشتر برنجی ما هم نفهمیدیم و ندانستیم تو به خاطر من و برای من گرمای تابستان را بر تن مجروحت هموار کردی و شلاق بی رحم سرما را در زمستان به جان خریدی ، کبود شدی ، حلقه های اشک بر گونه هایت خشک شد، که من بمانم و بی خبر از آب و نان نباشم ، که راه را بیراه نروم جوانی ات برای جوانی ام گذشت و پیر شدی ، و من جوان شدم ، و تو غریبانه فراموش شدی ؛ بی آن که حتی یک بار، برای دیدنت از غریبستان کویت گذر کنم انگار که خودم بودم ، که این شدم ، نه تو، سالهای سپید حضورت در زردی رنجهای روزانه ام حل شد تا در رویش فرداها، از قافله عقب نمانم ، و تو کاری کردی که من نماندم ، و من هرگز نفهمیدم ، و ندانستم ؛ دردهای تو بسیار بود و بزرگ ؛ همان دردهایی که به خاطر من ، به تو رسید، و با آن تمام شدی من درس نمی خواندم ، تو رنج می کشیدی ؛ من نمی آمدم ، تو می آمدی ؛ من نمی خواستم ، تو می خواستی ؛ من نمی گفتم ، تو می گفتی و من این را هرگز نفهمیدم حالا لحظه های دردآوری که برایت ساختم ، گذشته ؛ اما هنوز یاد من از خاطرت محو نشده است می خواهی بدانم که هر چه کشیدی و هر چه دیدی ، برای امروز من بود، که امروز میان این همه ، سری بردارم و کسی باشم . ای آشنا به هر چه هست و نیست ! صبوری کردی که بیاموزم ؛ هر چند در صبوری ات زخم بود و درد آمدی تا بیایم ، تا در آمدنی که می خواستی ، شوقی بیابی ، تا برای آن زندگی بسازی و ساختی ؛ با عشق ، با محبت و من ویرانش کردم ؛ بی آن که بدانی ؛ بی آن که بخواهی و من دانستم و خواستم مهربانی کردی که نرنجم ، بیایم ، بخواهم ، و این همه شوق را بر زمین ریختم، و تو نرنجیدی، و اخم نکردی، و باز آمدی؛ عزیزتر، عمیقتر، آشناتر، و من ساده ، آرام، از دنیای مجروح این آشنای صمیمی گذشتم، و گستاختر، نافرمانتر، به هر چه تو خواستی و گفتی، پشت کردم حالا از من گذشت اما آنهایی که هر از چند گاهی سنگت را به سینه می زنند و روز تولد اسمت ، شمع روشن می کنند در سالگشت این حضور، برایت کارت می فرستند و بعد هدیه ای مختصر و بعد یک لوح تقدیر که مثلا قدر بدانند که تو بدانی ، آنها می دانند اما براستی چه کسی بود که راز درونت را فهمید و دردت را احساس کرد؛ که درد تو از نگفتن سپاس این و آن نیست ، که این درد فهمیدنی است نه گفتنی که هر کسی فهمید، دانست که تو چه می خواهی و چه می گویی و هزاران سال دیگر هم که بگذرد، بعید می دانم که بدانند درد تو چیست به پاس آن همه زخم ، آن همه درد، آن همه رنج ، که برایم کشیدی ، دعا می کنم ، یک روز، که نمی دانم چه روزی است ، تو به گمشده درونت برسی و راز این درد بزرگ را بگشایی کاش بودم و می دیدم...
newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها