بهمن ماه بود ، باد بود و سرمای استخوان سوز دشت خوزستان. آمدم که وارد قرارگاه شوم ، از بس که خلوت بود ، دم در کسی جلویم را نگرفت. در ، همان چند گونی پر شن بود که از شدت جابه جا شدن ، خیلی سالم هم نمانده.
کد خبر: ۸۵۷۰۶

از کنار 2 نفر دیگر که رد می شوم ، قبل از گرفتن نشانی پتوها، یکی از آن دو، گویی متوجه چشمهای قرمز شده ام می شود: - پتوی اضافی داخل این چادر است . - ممنون... تشکری و یافتن یک جا برای یک لقمه خواب کوتاه چند ساعته ؛ با این تفاوت که اینجا قرارگاه امام علی (ع) است. از خط هم آنقدر فاصله دارد تا مزه خواب را کمی بچشی . نه زیاد، همان اندازه که بتوانی صبح فردا، بعد از چند شبانه روز پای بیسیم نشستن ، دوباره کار مربوط به گزارش عملیات را دنبال کنی . آخر تو با آنها فرق داری . آنها مرد عملیات میدان رزم و سرب و گلوله اند و تو با ضبط و قلم و کاغذ، حماسه های مقاومت و سلوک این مردان را اگر بتوانی ، می خواهی ماندگار کنی . بالاخره آن شب ، 19سال پیش در چنین ایامی را می گویم ، به صبح نرسیده ، چهره محجوب «حسین» را در خواب می بینم... آنقدر خواب گویاست که مطمئن شده ام ، حسین رفته به سفر و نمانده. راستی ! سفر شهادت ، از چه جنسی است؛ خب . آنها که رفته اند به خوبی می دانند و آنها که شاهدان زنده مسافران این سفر بوده اند نیز. تو که نمی دانی ، نپرس. فردا صبح به سرعت برمی گردم قرارگاه خاتم و بعد هم قرارگاه کربلا. در راه برگشت با خود نجوا می کنم : عجب شبی بود هنوز به صبح نرسیده حسین خرازی در آن شب باید برود. می آیم . وارد قرارگاه می شوم. نم نم بارانی هم می آید ولی از سوز سرما چندان کاسته نشده. نگاه ها و صورتها به سمت هر وارد شونده ای می چرخد و این بار، من از روی کنجکاوی روزنامه نگارانه ، مسیر چرخش نگاه ها را دنبال می کنم . به چهره «آقا رحیم» پای بیسیم بیشتر خیره می شوم ، آقای میثمی هم که هنوز آن زمان شهید نشده بود ، در قرارگاه نیست. با او راحت ترم . اگر او می بود ، از او می پرسیدم . اما چهره های اندوهناک بیشتر دلم را تکان می دهد ، حسین خرازی رفته و نمانده... مسافری جدید باز... پتوی آویزان شده جلوی سنگر قرارگاه ، که هم کار در را می کرد و هم تا حدودی مانع از ورود سرما می شد، کنار زده می شود: احمد کاظمی می آید. حسین و احمد، فرماندهان 2لشگر بزرگ جنگ ، ارتباطی بسیار عاطفی و عمیق داشتند. از صورت گر گرفته احمد کاظمی ، حالا یقین کردم که خواب دیشب درست بوده اما احمد اندوه خود را نمی تواند پنهان کند. فرمانده لشکر است و باید این اندوه را پنهان کند. در آن لحظه چاره ای نیست . یک لحظه قلم و کاغذ را فراموش می کنم : آیا احمد فراق حسین را تحمل می کند؛ احساس می کنی که شاید برای مدتی کوتاه هم ، نه ! حالا 19سال از آن شب و روزها گذشته . احمد کاظمی ، چطور باز هم طاقت بیاورد؛ او هم رفت. هواپیماهایی که مرتب سقوط می کنند ، شده اند جغد شوم بدخبری. اما احمد کاظمی ، صعود کرد ، سقوط هواپیما بهانه بود. این را من باور دارم . عید قربان ، عیدی اش را گرفت. می دانم شهید حسین خرازی و مهدی باکری که شهید احمد کاظمی بسیار شخصیت این دو را دوست می داشت ، میزبان او هستند و آنجا بزم سالکان ، همه با هم ، سرخوشان و مستان برپاست ، عرش است دیگر. بزم ملکوت . می دانید که؛ از آن سال ، 19سال می گذرد، عملیات کربلای 5 در 1365 و الان زمستان 1384. و باز دوباره همان گزارشگر و روزنامه نگار ، قلم و کاغذ به دست گرفته ولی دیگر ضبطی در کار نیست . جز حافظه و خاطره هایی که با پرواز احمد کاظمی ، همه مرور می شوند. از شهید احمد چه آن موقع که در اوج عملیات او را فاتح می دیدی ، چه امروز ، هیچ نمی توانی بنویسی. می توانی؛ با خود می گویم پس اینها که نوشتم چه بود ، دوباره که می خوانم می بینم به مناسبتی فقط حفظ نامی و یادی از بزرگ مردی شد که تو قادر به توصیف او نبودی و نیستی. لااقل اقرار که بکن . پس نوشتم تا اقرار دیگری هم بکنم او نمی توانست بیش از این باشد. 19سال فراق یاران ، برای شهید احمد کاظمی سخت بود و... بس بود ، نبود؛ حالا نمی دانم که شهید احمد کاظمی به یاد دارد که هم آن روز و هم امروز برای او و امثال او نوشتم . مهمتر این که نمی دانم اما نگاه او به چه کسانی است که دوباره باید برایشان بنویسم : آنها که باید اسطوره باشند و اسطوره بمانند تا نگاه مهربانانه امثال شهید احمد کاظمی ، حسین خرازی و محمد بروجردی بر نسل سوم بچرخد ، متمرکز شود و دلها را هم با خود ببرد. راستی ! نسل امروز ، آن نسل را فراموش نمی کند که؛

مجید رضائیان
newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها