به گزارش جام جم آنلاین و به نقل از مهر، در دنیای بدون چاپ حتما نویسنده ها بی کار هستند و عاجز از اینکه بخواهند رویاهایشان را با آدمهای دنیا تقسیم کنند و یا احتمالا مثل هزارسال پیش تا الان کتابخوانی همچنان جزیی از تفریح مردم حساب می آمد. دیگر نه خبری بود از روزنامه های جور و واجور و نه از هفته نامه های رنگ به رنگ؛ برای همین است که می شود گفت چیزی بیشتر از پانصد سال پیش حتی خود یوهانس گوتنبرگ هم نمی دانست که با اختراع و ساخت آن دستگاه عجیب و غریبش دنیا را جادو خواهد کرد.
این ماجرا برایمان بهانه خوبی شد تا به سراغ یکی از قدیمی ترین چاپخانه های تهران برویم جایی که درآن با «علیاصغر شادمانی» و چاپخانه قدیمی اش می شود بین بوی ورق ها و حال وهوای کاغذی سی چهل سال پیش قدم زد.
برای پیدا کردن رد و نشان تهران قدیم و رسیدن به جایی که در آن می شود تکه های باقیمانده از حال وهوای سی چهل سال قبل را احساس کرد باید به سراغ یکی از خیایان های پر جنب جوش شهر رفت.جایی که انگار از اول اتمسفرش را با دنیای کاغذها پر کرده اند از آگهی های تبلیغاتی برای پایاننامه،مقاله و ترجمه که از سروکول خیابان بالا می روند گرفته تا دکه های روزنامه و کتابفروشی هایی که کنار هم ردیف شده اند و به دنبالش بهانه خوبی را برای قدم زدن به دانشجویان و اهالی فرهنگ داده اند.
باید خیابان دوازده فروردین را تا میانه طی کنیم تا لابه لای ساختمان های نوساز و قدیمی چشممان به تابلوی قدیمی «چاپخانه شادیران» بیافتد و بفهمیم که راه را درست آمده ایم.به محض ورود اولین چیزی که به استقبالمان می آید بویی است که می پیچد توی دماغمان؛ چیزی شبیه بوی تینر و تلفیقی از کتاب های نو که هوایش تمام چاپخانه را پر کرده است. وارد چاپخانه که می شویم اولین چیزی که قاب رو به رویمان را پر می کند دستگاه بزرگی است که فضای سرتاسری سالن را گرفته است دستگاهی که هیبتش آنقدر بزرگ هست که حین کار کردن صدایش تماما زیرصدای همه حرف هایمان باشد. حالا سراغ شادمانی مسئول چاپ خانه را می گیریم.
کتاب های درسی را با دست مینویسند
نمی گذارد ما سوال بپرسیم. خودش شروع می کند به خاطره گویی. از ۱۳ سالگی شروع میکند و کمی عقب تر.از وقتی که کتاب های درسی را میدید و برایش جای تعجب بود که چه کسانی نشسته اند و این کتاب ها را نوشته اند و بیشترین تعجب برای این بود که چه تبحری در آنها وجود دارد که همه نوشته ها شکل هم در آمده اند. این شاید اولین جرقه هایی در ذهن دوران کودکی اش بود که باعث شد مقوله چاپ به اولین علاقه اش تبدیل شود.وقتی دوران ابتدایی یا همان به قول خودشان ششم را تمام میکند به خاطر مریضی پدرش مجبور میشود درس را رها کند. به عنوان پسر بزرگ و اولین فرزند خانواده بار زندگی را بر دوشش میگذارد.
یکی از دوستان پدرش او را به چاپخانه میبرد و این کار او را به عشق دوران کودکی اش میبرد. پیشرفت توی چاپخانه برایش آنقدر زود طی میشود که بعد از گذشت یک ماه مسئولیت صفحات آگهی را به دست میگیرد. هنوز هم آنقدر از این کار لذت میبرد که موقع تعریف کردن خاطراتش خنده از روی لب هایش کنار نمیرود و با افتخار میگوید من از ۸ صبح تا سه بعد از نصف شب چاپخانه بودم و پای دستگاه ها می ایستادم. میخندد و میگوید شاید باورتان نشود. ولی برای من موقعیت هایی در آنجا پیش آمد که کم کم به درجه مدیریت رسیدم. و در سن ۱۸ سالگی مدیریت شعبه دیگر همین چاپخانه را بر عهده گرفتم. و نزدیک دوازده نفر حروف چین با سن های چهل و پنجاه سال زیر دست من کار میکردند.
عکاس خبری کیهان
با آنکه کامل وقتش را برای چاپخانه گذاشته بود و زندگی اش را پای دستگاهای چاپ می گذارند ولی با تاکید به ما گفت: من دوباره به مدرسه برگشتم. دوسالی را شبانه دبیرستان مروی درس خواندم. ولی فشار کار اجازه نداد ادامه دهم و مجبور شدم برای همیشه با درس خداحافظی کنم. ۲۴ سالش که می شود مسیرش به سمت کیهان و عکاسی تغییر می کند و عکاس ورزشی بازی های آسیایی می شود.
با آنکه همه آن را در کیهان با عکاس خبرنگار می شناسد اما دلش طاقت نمی آورد و کار فنی مجله کیهان ورزشی را به دست می گیرد و به کار سابقش بر می گردد. طراحی مجله را تغییر می دهد و این باعث می شود که پرویز مصباح زاده توجه اش جلب شود و از علی اصغر شادمانی بخواهد صفحات روزنامه کیهان را هم تغییر بدهد.
انگشت اشاره اش را با تاکید به سمت ما حرکت می دهد و می گوید: با اینکه من سابقه داشتم ولی برای تغیر دادن صفحات روزنامه با روزنامه های قدیمی شروع کردم و دستی ایده هایم را پیاده می کردم. مثلا با قیچی تیترها و نوشته ها را می بریدم و روی یک صفحه می چیدم. مصابح زاده کارهای دستی ام را پسندید و از آن به بعد من به عنوان بخش فنی روزنامه کیهان مشخص شدم. در همان زمان ها یک دفتر فنی در خیابان جمهوری باز کردم.
بعد از روزنامه به دفتر یک سر می زدم و بعد هم می رفتم سمت روزنامه رستاخیز. من آن موقع سردبیر میزگرد روزنامه رستاخیز شده بودم. نمی خواستم وقت خالی داشته باشم. برای همین تا جایی که می توانستم کار می کردم. ساعت ۲ از روزنامه به دفتر می رفتم و بعد از دفتر به سمت روزنامه رستاخیز می رفتم.
سفر به مصر
یک دفعه می زند زیر خنده و می گوید: الان با خودتان فکر می کنید من خالی می بندم. ولی من در همین اوضاع و لا به لای تمام کارهایم وزرش هم می کردم. در همان زمان ها رئیس فدراسیون بستکبال با من خیلی رفیق شده بود و من را خیلی قبول داشت. از من خواست تا سمت روابط عمومی فدراسیون بستکبال را قبول کنم. من هم قبول کردم و چون قبل از آن کار خبری کرده بودم و دوستان خبرنگار هم زیاد داشتم خبرهای بسکتبال را به طور کامل پوشش می دادم.
پوشش خبرهای من به جایی رسید که خبرهای حوزه بسکتبال در صدر تمام خبرها قرار گرفت. این داستان باعث شد تا شاخک های دیگر مدیران حرکت کند و همه سوال می کردند روابط عمومی فدراسیون بستکبال چه کسی است. این پرس و جو ها به جایی رسید که مدیر فدراسیون شنا از من خواست تا رئیس روابط عمومی آنجا شوم. این سمت جدید من همزمان شد با سفر گروه ورزشی به مصر که برای اولین بار اتفاق افتاده بود. من هم همراه آنها به مصر رفتنم و حدود بیست روز در مصر مهمان بودیم.
از دست ساواک فراری بودم
وقتی به زمان انقلاب می رسد بیشترین انرژی را برای تعریف کردن می گذارد. از فعالیت هایش در آن زمان میگوید. از کیفی که همیشه پر بود از اطلاعیه های امام خمینی و از نوار کاست های صحبت های امام که برای همه اعضای روزنامه کپی می کرد. همه را مو به مو برای ما تعریف می کند و نمی گذارد چیزی از قلم بیفتد. حتی از وقتی که از دست ساواک فرار می کند و مدت زیادی قید روزنامه را می زند. بعد از انقلاب سنش برای کار خبری کردن بالا می رود و می خواهد دوباره به فضای چاپ خانه برگردد. دلش هوای دوران کودکی اش را می کند.
آن زمانی هایی که بیش تر از دوازده ساعت پای دستگاه های چاپ می ایستاد.دلش برای صدای مداوم آن دستگاه های عظیم تنگ شده بود. همین دلتنگی ها بهانه ای می شود تا به دنبال مجوز برای تاسیس یک چاپخانه برود. خودش را با سابقه ۲۵ سال خدمت بازنشسته می کند. همزمان با بازنشسته شدن مجوز چاپخانه برایش صادر می شود. درسن ۵۲ سالگی آخرین سمت خودش را دریافت می کند.«علی اصغر شادمانی مدیر چاپخانه شادایران»
اینجا حکم فرزندم را دارد
حرف هایمان که تمام می شود همراه ما می آید تا با هم در چاپخانه اش گشت بزنیم. با افسوس به دستگاه هایش نگاه می کند و می گوید: یک زمانی اینجا بالای بیست نفر کار می کردند. اما الان چی؟ این چاپخانه دیگر برای من سودی ندارد. اما فقط علاقه است که باعث شده من اینجا را نگه دارم. اینجا مثل بچه ام می ماند. چطور می توانم بفروشمش؟ تا الان هم هر روز غصه اش را می خورم که چرا به این روز افتاده است. علاوه بر این چندین نفر دارند از اینجا نان می خورند. به همین راحتی نیست که من در اینجا را تخته کنم. گاهی بچه هایم به من می گویند که از ایران برویم. اما من می گویم: هر جا بروم گروگان هستم. وحشت دارم. بیگانه هستم. درست است شاید امکانات زندگی ام بیشتر شود. اما آخرش من مال آنجا نیستم.
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد