سکانس اول
از دادگاه خانواده که بیرون میآید عدهای دورهاش میکنند و با التماس میخواهند حرفشان را گوش کند.. با خودش میگوید اینها آمدهاند پادرمیانی اما کمی که بیشتر فکر میکند باورش نمیشود این جوانهای غریبه و کمسن و سال برای پادرمیانی دورهاش کردهاند. حوصله هیچ چیز و هیچ کس را ندارد. آن زمان که پا به دادگاه میگذاشت مردی بود با تجربه 4 سال زندگی مشترک. .با یک خانه و یک ماشین و درجه کاری الف.. الان با شکایت همسرش خانه را از دست داده و ماشین را هم برای اینکه در محل حمل با جرثقیل پارک کرده بود بردهاند و نمیداند حوصله کار کردن دارد یا نه!!! داد میکشد که بروید و دست از سرم بردارید...
سکانس دوم
زن و شوهر مات و مبهوت هستند هنوز باورشان نمیشود که سند زندگی مشترکشان را پاره کردهاند، اما به خودشان قول دادهاند خم به ابرو نیاورند.. از درون راضی به انجام این کار نبودند اما امان از لجبازی و امان از کلکل کم نیاوردن...
هنوز با هم راه میروند.. با هم از در دادگاهی که برگه طلاق را برایشان مهر کرده است خارج میشوند، اما دیگر زن و شوهر نیستند... گامهایشان نمیخواهند از هم دور شوند. هر دو خاطرات خوش مشترک را مرور میکنند خاطراتی که دیگر تکرار نمیشود. .هنوز صدای هلهله بعد از بله گفتن عروس در گوششان تکرار میشود. هنوز ماهعسل خوبشان را به یاد میآوردند ولی... در همین افکار غوطهور هستند که عدهای دورهشان میکنند...
عدهای که معلوم نیست از کجا آمدهاند و چه میخواهند... عدهای که برایشان مهم نیست چه خاطراتی پشت زندگیای که امروز تمام شده نهفته است...
سکانس سوم
باد سرد پاییزی شروع به وزیدن میکند.. درختان یکییکی برگهای خود را از دست میدهند و آماده خوابی عمیق میشوند. خوابی که زمستان را در نظرشان شیرین میکند و به آنها نوید رویشی دوباره میدهد. برگهای زرد روی پیادهروی خیابان پخش شدهاند و عابران بدون توجه به اینکه چه چیزی را زیر کفشهای سنگینشان له میکنند پا روی آنها میگذارند. کسی صدای ناله آخر برگ زرد را به یاد نمیآورد. کسی برای برگ ریخته غصه نمیخورد.. کسی حتی دلش لحظهای برای آنی که دیروز شادی را بر لبانش جاری کرده و بک گراند عکسهای شیرینش میشد، اشک نمیریزد.. سردی هوا... خشخش برگهای زرد روی پیادهرو همه را میتوان طبیعی دانست، اما چهره غصهدار زن و مردهایی که پی در پی با در دست داشتن برگه ارجاع به دفاتر طلاق، از دادگاه خانواده بیرون میآیند را نمیشود از خاطر برد... عدهای این بیرون بیتوجه به آن فاجعهای که در زندگی زوجها رخ داده انگار برگه طلاق را میشناسند. کافی است مطمئن شوند طرفین از دادگاه اجازه طلاق گرفتهاند تا دورهات کنند... آنها سعی میکنند مجابت کنند تا به دفتری که تبلیغ میکنند بروی برای ثبت آخرین لحظه دوتایی بودن... برای راضی شدن زوجها البته پیشنهادهایی هم دارند. از ثبت کمتر از تعرفه در دفاتر تا اشانتیونی به نام شاهد طلاق رایگان!!
آنها اصلا فکر نمیکنند که شاید مهلتی کوتاه به اندازه چند ساعت کافی باشد تا حداقل یکی از آن زن و شوهرهایی که اجازه طلاق گرفتهاند از کارشان پشیمان شوند!! برایشان مهم نیست طلاقگرفتهها چه سن و سالی دارند و چند وقت تجربه زندگی مشترک داشتهاند. کسی دلش برای کسی که اجازه طلاق گرفته نمیسوزد.آنها فقط به این فکر میکنند که زوج را به محلی که خودشان میخواهند هدایت کنند تا پورسانتی بیشتر نصیبشان شود. تا بتوانند درآمدشان را افزایش دهند.
این دلالها برایشان مهم نیست چند زندگی در روز از هم میپاشد برایشان مهم این است که بتوانند به اصطلاح خودشان خوب کاسبی کنند!!!
آخر روز که اسکناسها را میشمارند توجهی ندارند که این درآمد حاصل ویران شدن چند زندگی است!! بد نیست پای حرفهای چند نفری از این دلالان بشینیم.
برشی جدید از داستان دلالی
دو ساعتی کنار دادگاه وقت میگذرانم تا مطمئن شوم دلال طلاقها چه کسانی هستند. حتی یکی از آنها را تا دفترخانه تعقیب میکنم. پسر جوان در گوشهای از دفترخانه از صاحب آنجا وجهی میگیرد و سریع خارج میشود.
به سرعت به سمتش میروم. از او میخواهم برایم توضیح دهد که چه میکند و چه کسی او را به این کار واداشته است. اما انگار برایش کاسبی مهمتر است، میخواهد تا پایان وقت اداری به کارش بپردازد و بعد از کار صحبت کنیم.
با چند نفر دیگر هم صحبت میکنم و همه وعده بعد از کار را میدهند، البته بدون ذکر نامشان. مردی میانسال که انگار جاافتاده این کار است اما خیلی عصبی سمتم میآید و میگوید: همین یک کار را هم میخواهید از ما بگیرد. این همه موضوع حالا معضل اصلی این جامعه ما هستیم که میخواهید نانمان را آجر کنید... داد میکشد اما سربازی پیش میآید و آرامش میکند... دور میشوم تا دو ساعت دیگر برگردم، اما به این فکر میکنم که نکند دادهای آن مرد قرارهایم را کنسل کند و کسی نخواهد با من صحبت کند.
حدسم درست است چند نفری نظرشان عوض میشود، اما هنوز دو نفر ماندهاند که حاضرند تکتک با من صحبت کنند اما یکی از آنها قبول میکند خودش با تلفنم تماس بگیرد. کارتم را میگیرد و سریع محو میشود.
من ماندم و پسر 23 سالهای به اسم رحیم.
رحیم اما گوشهای را مییابد که بتوانیم دور از چشم دیگر دوستانش گفتوگو کنیم. در بین گفتوگو مدام میخندد و میگوید کاش حداقل با عنوان بهتری میتوانستیم صحبت کنیم تا اسمم مخفف نباشد و بتوانم مصاحبهام را به خانوادهام نشان دهم. آهی میکشد و زیر لب زمزمه میکند اگر آن روز لعنتی رباط پایم پاره نشده بود... اگر پول داشتم...
برداشت آزاد
عشقم فوتبال بود در شهرهای جنوبی کشور غیر از درس و فوتبال به هیچی فکر نمیکردم. خودم را در لباس علی دایی؛ کریم باقری و گاهی حتی فرهاد مجیدی میدیدم اصلا برای همین با اصرار، پدرم را راضی کردم به تهران بیایم و در مدرسه فوتبال... عضو شوم. اما درست وقتی همه چیز خوب پیش میرفت یک مصدومیت آرزوهایم را بر باد داد، وقتی رباط پایم پاره شد پولی برای عمل نداشتم هزینهای برای فیزیوترابی وگرنه الان با من برای جلد نشریه مصاحبه میکردی نه مخفیانه برای...
نمیدانی چه کشیدم فقط نشستی و قضاوت میکنی و هی پشت سر هم میگویی چرا دلالی؟! چرا خوشحالی از طلاق؟
شما به من بگو وقتی پولی نداری و رویی هم برای برگشتن به شهرستان نمیماند، وقتی آنقدر تحصیل نکردهای که کار خوب پیدا کنی!! باز هم بگویم یا متوجه میشوی؟ اما نه تو متوجه نمیشوی چون پسر نیستی چون به اندازه پسرها غرور نداری؟
البته نه اینکه فکر کنی همه همکارانم بیسواد باشند. داریم همهجوره!
لیسانسه هم هست همان پسری که قرار گذاشتی تلفنی صحبت کنید لیسانس هنر دارد!....
آنقدر از بدبختیهایش و اجبار برای این کار میگوید که سوژه از دستم خارج میشود. یادم میرود از او بپرسم چطور با این پولها خوش است! یادم میرود بپرسم چقدر از هر طلاق میگیری! یادم میرود بپرسم تا کی میخواهی اینطور درآمد کسب کنی.... انگار دلم برای این فرد بیشتر از آنهایی که طلاق گرفتهاند میسوزد... از او دور میشوم در حالی که هنوز جملهاش را به خاطر دارم. آنها که بالاخره به محضر میروند و طلاقشان را ثبت میکنند، ایرادی دارد این وسط ما هم روزیمان را ببریم؟!
برای امروز بس است ادامه را از دیگری میپرسم البته تلفنی و با سوالاتی مشخص!
سکانسی تلخ
راس5 بعدازظهر تلفنم زنگ میخورد. میگوید چون قول داده زنگ زده وگرنه تمایلی به پاسخ دادن به سوالاتم ندارد.
کورش عصبیتر از رحیم است و مدام میگوید این سوالها که میکنی به چه دردت میخورد؟ میگوید ناندانی ما را ببندی آرام میشوی! بالاخره بعد از کلی کلنجار مجابش میکنم .
کورش 32 ساله است و لیسانس.... او پول ندارد برای خودش دفتر داشته باشد و برای همین اینجا آمده تا با چند سال کار کردن سرمایه لازم را کسب کند.
می گوید پدرش را در کودکی از دست داده و مادرش نمیداند او چه کاره است. میگوید به مادر گفته دفتری دارد و روی پای خودش ایستاده ، درست همان چیزی که قصد دارد بعد از کسب درآمد داشته باشد.
کورش بارها کار کرده ، از شرکتی به شرکت دیگر رفته اما هر بار یا پولش را خوردهاند یا به قول خودش آنقدر کم پول گرفته که خجالت میکشیده حقوقش را بگوید. تا همین شش ماه پیش هم مشغول فرم پر کردن در ادارات بوده و بعد از ناامیدی از کار درست و حسابی به پیشنهاد یکی از دوستانش به اینجا آمده...
می گوید تو این شش ماه که کار بد نبوده اما دلش نمیخواهد برای پول به مردم رو بزند. دلش نمیخواهد وقتی آن محضردار پول را با حالتی بد کف دستش میگذارد تحقیر شود، اما این را هم میگوید که چارهای ندارد و حداقل باید چند سال تحمل کند.
کورش میگوید میداند کارش ابدی نیست و برای این کار بهعنوان شغل اصلی حساب نکرده و تنها ترسش این است که روزی اشتباها جلوی زوجی را بگیرد که او را میشناسند.
میگوید حتی گاهی کابوس این را میبیند که فردی از خانواده و اقوام را در این مسیر ببیند، برای همین لباس مبدل میپوشد تا قابل شناسایی نباشد.
کورش از دیگر افراد هم میگوید، از آنهایی که برای درمان خانوادهاش مجبور شدهاند اینجا باشند چون حقوق 600 یا 700 تومانی کفاف زندگی آنها را نمیدهد. البته او از افرادی هم میگوید که حرص و طمع وادارشان کرده این مسیر را پیش بگیرند. از آنهایی میگوید که حتی اقوام خود را هم وارد این بازار کرده اند تا سود کلان ببرند...
کورش گفت که کسی در این مسیر صاحب کار ندارد و سر دفتران هم قراردادی نمیبندند و برای هر کدام که مشتری ببریم پولمان را میدهد. معلوم است که سر دفتر از اینکه قسمتی از پولی که حقش است را به ما میدهد ناراحت است، اما میداند اگر اعتراضی کند شاید برای همیشه مشتری به دفترش نرود. کورش در آخر هم میگوید نامش کورش نیست و عمدا این نام را انتخاب کرده تا کسی شناساییاش نکند.
اما آیا سردفتران از این اوضاع راضی هستند؟!
سکانس منطقی!
خیلی رک و صریح بگویم که هیچ سر دفتری حاضر به صحبت دراینباره نشد، از میان چند دفتری که در نزدیکی دادگاه خانواده بودند فقط توانستم کارمند تازه کار یکی از آنها را راضی کنم تا چند کلمهای با ما صحبت میکند.
او میگوید: سردفتردار دلش از این دلالها خون است چارهای ندارد باید این دلالها را بپذیرد و برای افرادی که به دفترش میآورند مقداری پول به آنها بدهد، این مبلغ برای هر نفر از 50 هزار تومان تجاوز نمیکند، اما ممکن است گاهی کمتر هم بگیرند. میگوید هم مجبور است به دلال پول دهد و هم از زوجی که طلاق میگیرند طبق توافق دلال کمتر از تعرفه پول مطالبه کند.
گلایه دارد از اینکه بارها و بارها مشکل را با مسئولان در میان گذاشتهاند، اما هر بار فقط چند روز دلالان نبودند و دوباره باز پیدایشان شده. در کنار این صحبتها اما حرفی تلختر میزند!! میگوید عدهای دیگر هم در این راستا وجود دارند که به نوعی خیلی شیک دلالی میکنند...
زورمان نمیرسد سراغ آن دلالهای بزرگ برویم که مجوز کرایه کردهاند، زورمان به همان دلالهای بخت برگشتهای رسید که جلوی چشمانمان رژه میروند و از زمانه گلایه دارند!! شاید مثل آن جمشید بسمالله و عمو بانکیای که کسی آنها را ندید.
اینجا سر طلاق زوجها، عدهای پولدار میشوند. اینجا هستند کسانی که دعا میکنند مجوز طلاق زوجهای مراجعه کننده به دادگاه زودتر اعلام شود. اینجا کسانی هستند که سر تعداد زوجهایی که برای طلاق به دفترخانهها میبرند با هم مسابقه میگذارند... اینجا ...
نمیدانم بگویم یا نه، اما اینجا جایی است که کسی دلش برای آن برگ زردی که از درخت میافتد نمیسوزد! اینجا جایی است که کسی نمیپرسد چرا؟ فقط برایش مهم است کجا زندگی زوجهایی که دنبال طلاق هستند خاتمه مییابد؟! اینجا کسی به فکر آمار طلاق و میانگین سن جدایی و علتها نمیگردد.. همه به دست جوانهایی چشم میدوزند که برگه مجوز طلاق را توانستهاند از قاضی بگیرند... خلاصه اینجا مسابقهای برپاست مسابقه برای اینکه بدانند چه کسی زودتر موفق میشود زوجی را مجاب کند تا مهر تنهایی را در محلی که او میخواهد به شناسنامهاش بکوبد...
اینجا صدای گریه بچهای که به دنبال مادرش میرود، صدای شکستن قلبی که روزی با هزار امید و آرزو همسری را برگزید، صدای پاره شدن زنجیر خانواده و از دست رفتن مهمترین رکن جامعه شنیده نمیشود! اینجا فقط نرخ کمتر و زرنگی بیشتر جواب میدهد!!
اینکه چقدر کمتر از تعرفه حاضر به ثبت طلاق هستی و چه کار میکنی؟ دفاتر نزدیک این دادگاه بیشتر از اینکه ازدواجی را ثبت کنند ، طلاق ثبت میکنند. البته سردفترداران بیتقصیران این ماجرا هستند و دلالان این بازار را راه انداختهاند.
مائده شیرپور
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد