قربانعلی فتاحی هستم، در شناسنامه‌ام نوشته متولد 1320 اما دروغ است، من 1328 به دنیا آمدم. در اصل سجل برادرم بوده که فوت کرد و پدرم همان را گذاشت برای من. چهارساله بودم که از سیدآباد الیگودرز آمدیم تهران و دیگر ماندیم که ماندیم. از شش سالگی هم سبزیکاری را شروع کردم تا الان که در خدمت شما هستم.
کد خبر: ۸۲۱۴۷۹

بچه که بودم خیلی شیطانی می‌کردم، آن زمان با بچه‌های دیگر چوب بازی می‌کردیم، برای خودم بزن بهادری بودم و خلاصه اذیت می‌کردم، کشتی کج هم می‌گرفتم، هشت سال حرفه‌ای مشغول این ورزش بودم. یک موقع‌هایی هم نی می‌زدم، روزی شش هفت ساعت. طبل کوچک هم داشتیم که در عروسی روی آن می‌زدیم اما درس را در حد چند سال اکابر خواندم و والسلام.

از همان اولی که آمدیم تهران، ساکن اصفهانک شدیم و بعد هم من آمدم در زمین‌های اجاره‌ای که می‌گفتند متعلق به وثوق‌الدوله است مشغول به سبزیکاری شدم. اول وردست پدرم و بعدها خودم تنها. اینجا دو تا قنات بزرگ داشت، یکی سلیمانیه و دیگری عزیزیه، شب و روز آب زلال از قنات بیرون می‌آمد و این منطقه فقط و فقط زمین صیفی‌کاری بود و بس.

این محله که حالا شده جزو منطقه 14، فقط بیابان بود و زمین کشاورزی، به همین خیابان میثم می‌گفتند «‌تپه شنی»، خیابان پیروزی «دوشان تپه» بود، تهران چهار دروازه داشت که یکی از آنها سر خاوران بود که ورامینی‌ها از آنجا با شتر نمک می‌آوردند برای فروش، کجا این همه خانه و آپارتمان و خیابان این اطراف بود؟ زمین برهوت بود، می‌خواستیم برویم شوش، باید کل این بیابان‌ها را زیر پا می‌گذاشتیم و از محله خراسان رد می‌شدیم تا برسیم به امین السلطنه که الان اسمش شده شوش.

همین جایی که الان نشسته ایم، سبزیکاری می‌کردم. مثل الان خیار، گوجه، بادمجان، فلفل، سبزی از ریحون گرفته تا شاهی، تره، نعناع، اسفناج می‌کاشتیم و می‌بردیم بازار بزرگ میوه که آن موقع هنوز امین السلطنه بود برای فروش. یادم است که یک بار سه تا الاغ خیار بار زدم و صبح زود رفتم برای فروش. همیشه این طور بود که سه چهارکیلو خیار می‌خوردم، یعنی یک طرف خورجین را خالی می‌کردم تا خود آنجا، وقتی رسیدم سربازها بارم را خالی کردند و بعد هم گفتند جمع کن و برو. خیلی ناراحت شدم، نگو که اینها دنبال طیب می‌گشتند. طیب لات بزرگ محله خراسان بود که بعدها تغییر کرد و پشت امام خمینی در‌آمد. عصر که برای فروش سبزی برگشتم گفتند سربازها پیدایش کردند و بعد‌ها هم شنیدم که اعدام شد.

من خیلی زود زن گرفتم، فقط 16 سالم بود، یک شب پدر و مادرم آمدند و گفتند رفتیم خواستگاری دختر عمویت، من هم گفتم چشم. آن موقع‌ها حرف، حرف پدر و مادر بود، این طور نبود که بشود مخالفت کرد در حالی که من دختر عمویم را به چشم زنم ندیده بودمش، خیلی زود هم عروسی کردیم. چیزی نگذشت که به دام سربازی افتادم، گفتم نمی‌روم، آنقدر این دست و آن دست کردم تا یک بنده خدایی جور کرد و 200 تومان دادم و کارت معافیت را گرفتم.

الحمدلله زن خوبی دارم، یک بار نشده به هم بی‌احترامی کنیم یا به من بگوید که تو چه کار می‌کنی؟ چقدر پول داری؟ چرا نداری؟ هر چه بوده بردم و خرج کردیم و در کنار هم بودیم، بچه‌هایم هم خیلی خوب هستند، سه تا پسرها هر کدام تا وقتی استخوانشان سفت شد و توانستند، کمکم کردند تا وقتی دیپلم را گرفتند و رفتند سر شغل خودشان.

در خرج و مخارج زندگی نماندم، همیشه کار کردم، الان بالای 50 سال است که می‌آیم سر همین زمین ها، از ساعت 7 صبح تا 7 شب بیل می‌زنم، هرس می‌کنم، آبیاری می‌کنم، سبزی می‌چینم، می‌فروشم، بذر می‌کارم، همه کارهایم را خودم انجام می‌دهم، قبلا که توانایی‌ام زیاد بود اندازه ده کارگر در یک روز کار می‌کردم اما الان نمی‌توانم، پیر شده‌ام و بدنم کشش ندارد. اول ماه مبارک رمضان روی زمین بودم که حالم بد شد و راهی بیمارستان شدم، با این حال هنوز هم اندازه پنج تا کارگر کار می‌کنم و کسی نمی‌تواند مثل خودم سر زمین این طرف آن طرف بدود.

12 ماه سال من کار دارم، بیمه هم ندارم، کار کنم روزانه درآمد دارم، کار نکنم پولی در کار نیست. تابستان که از 45 روز گذشت باید بذر بکاریم برای پاییز که همه سبزی هایمان جور باشد، پاییز می‌کاریم برای زمستان، این طور نیست که بیکار بگردیم، مثلا پاییز اسفناج و جعفری می‌کاریم که وسط زمستان خوب درمی‌آید و مردم می‌خرند یا تابستان همه نوع سبزی باید بکاریم، درآمدش
بد نیست، از روزی 40 هزار تا 200 هزار تومان درآمد داریم اما از آن طرف بذر هم گران است. مدتی پیش یک میلیون پول بردم بازار، نصف گونی بذر خریدم، کیلویی 30 هزار، 40 هزار، 60 هزار یا دولیتر سم را 200 هزار تومان خریدم
.

حالا این دانشگاه آزاد که بغل زمین من است، آمده می‌گوید می‌خرد، آن اوایل بعد از انقلاب راضی به فروختن نشدم اما حالا که اطراف اینجا پر از ساختمان و خیابان شده و آب قنات برای کشاورزی کم است، می‌خواهم بفروشم و بنشینم خانه برای استراحت، کار خسته ام می‌کند و دیگر نمی‌توانم مثل قدیم بیل بزنم. بالاخره سنی از من گذشته و بدنم کشش ندارد.

سبزی بد دست مردم نمی‌دهم، اول این‌که همه سبزی هایم آب زلال قنات را می‌خورند، دوم هم خدمتتان عرض کنم که اگر سبزی نداشته باشم از بازار نمی‌خرم، حرام است، مردم می‌آیند اینجا از سر مزرعه سبزی سالم و تازه بخرند، بعد مزرعه‌دارها آنها را گول می‌زنند و سبزی بازار را به اسم محصول خودشان می‌فروشند. خوب این سبزی‌ها که در هر میوه فروشی پیدا می‌شود دیگر.

دوست خوب زیاد دارم که کمکم می‌آیند، اما یک دوست صمیمی قدیمی دارم به اسم زرنوشه، بنده خدا کارش این نیست اما هر وقت که من گرفتارم می‌آید و می‌ایستد سر زمین، مرد خوب و سالمی است و خدا حفظش کند، رفتار من این طور است که از خستگی کار عصبانی می‌شوم اما همه محل می‌دانند که در دل من چیزی نیست و ناراحتی‌ام گذراست، پس هیچ کس به دل نمی‌گیرد. همسایه‌های قدیمی و اهل محل به من می‌گویند دایی و محبتشان زیاد است، از اینجاست که می‌فهمم کسی از دستم ناراحت نمی‌شود.

آرزویی ندارم، از عمر ما خوب یا بد گذشته، آدم در این سن که دیگر آرزو ندارد غیر از این‌که بچه‌هایم عاقبتشان بخیر شوند. مکه و کربلایم را هم رفته‌ام و دیگر چیزی از خدا جز تن سالم تا وقتی زنده هستم، نمی‌خواهم. اینجا را هم نگه می‌دارم و کشاورزی می‌کنم تا وقتی که آمدند و خواستند به قیمت بخرند، بعد از آن هم می‌روم مغازه‌ای می‌خرم و پولش را به زخم زندگی می‌زنم
تا دم مرگ
.

راوی: فهیمه سادات طباطبایی

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها