خاطره بازی با کتاب «شب خاطره»

بمباران حاتمی کیا در عملیات مرصاد

کتاب شب خاطره را که انتشارات سوره مهر منتشر کرده است، همه باید بخوانیم؛ اثری عجیب و تکان‌دهنده که در آن، چهره‌های زیادی به روایت خاطره از دوران دفاع مقدس یا مبارزه با رژیم پهلوی پرداخته‌اند. در این اثر ارزشمند، سیدعلی ابوترابی از شکنجه‌های زندان بغداد، احمد احمد از خاطرات دوران انقلاب و مأموران ساواک و رضا ایرانمنش خاطره‌ای از دوست صمیمی و همرزم جبهه‌اش گفته و سیده زهرا حسینی، راوی کتاب دا نیز از شب حادثه‌ای که جان برادرش را گرفت.
کد خبر: ۸۲۰۲۹۵

کتاب پر است از نام‌ها و خاطره‌ها. رحیم صفوی، محمدرضا طالقانی، حسین مظفر، رسول ملا‌قلی‌پور و بیژن نوباوه هم هر کدام خاطره‌ای نقل کرده‌اند از شیرینی‌ها و تلخی‌ها، اما آنچه سبب شد یاد این کتاب بیفتیم و آن را برای شما در این صفحه معرفی کنیم، خاطره‌ای خواندنی و شنیدنی از این کتاب به روایت ابراهیم حاتمی‌کیا از عملیات مرصاد است که با هم آن را می‌خوانیم:

عملیات مرصاد، شباهت زیادی با اوایل جنگ داشت. آدم‌ها هم این طوری بودند. حتی فرمانده لشکر هم با لباس شخصی به منطقه آمده بود... بعضی حتی با ژیان آمده بودند توی خط و داخل خودرو‌ها هم پر از آدم بود. هر کس به نوعی خودش را کشیده بود به منطقه. انگار تقدیر این‌طور بود که این دفتر این‌گونه بسته شود که ما دوباره یاد حال و هوای روز اول جنگ بیفتیم. شرایط عجیبی بود. مثل اول انقلاب سرودهای ایران، ایران از رادیو پخش می‌شد. یک فضای ملی ایجاد شده بود و همه به صحنه آمده بودند.

افرادی بودند که برای اولین بار در درگیری حضور داشتند. فردی را دیدم که بالای سر شهیدی زار می‌زد و ناله می‌کرد، علتش را پرسیدم، گفت: «دوستم برای اولین بار آمده و شهید شده و من که سال‌ها در جبهه و عملیات بودم این توفیق نصیبم نشد!»

عملیات مرصاد پس از فضای یأس‌آور قبول قطعنامه، یک فرصت طلایی و بهانه حضور از قافله‌ جامانده‌ها بود. وقتی به منطقه درگیری رسیدیم، هنوز در تنگه پاتاق منطقه کوزران به نوعی منافقین متوقف شده بودند و بشدت مقاومت می‌کردند. شب که شد، ما مجبور شدیم برویم به طرف باختران (کرمانشاه). شهر باختران حال خیلی غریب و به قول بچه‌ها حالت وسترن پیدا کرده بود. از قبل هم اعلام شده بود که شهر آلوده است و یک عده از منافقین داخل آن هستند که قیافه‌ها‌شان شبیه بچه‌های ماست. حتی دوستان به من می‌گفتند که لباس خاکی را عوض کن و ریش را بزن، یعنی تا این حد از لحاظ قیافه شباهت داشتیم.

وقتی در شهر راه می‌رفتیم، حس می‌کردیم همه به هم مظنونیم. چند نفر از منافقین را که دستگیر کرده بودند، دیدم. خودشان را از لحاظ ظاهری کاملا شبیه ما کرده بودند و آدم از دیدن این وضعیت گیج می‌شد.

خودروی لندرور آقا مرتضی آوینی برای ما دردسر شده بود. چند بار نزدیک بود بچه‌های خودی به سوی ما شلیک کنند. فریاد می‌زدیم: «نزنید!... ما خودی هستیم.» بعدا مجبور شدیم در و بدنه خودرو را پر کنیم از نوشته: «گروه روایت فتح.»

صبح زود که به سمت تنگه پاتاق برگشتیم ظاهرا دو ساعتی بود که مقاومت منافقین شکسته شده بود و ما از اولین گروه‌هایی بودیم که به عنوان فیلمبردار وارد می‌شدیم. عادت داشتیم برای فیلمبرداری، مستقیم به خط اول برویم و تصورمان این بود که حتما خط مقدمی در منطقه باید باشد. به سمت سرپل‌ذهاب رفتیم. به جایی رسیدیم که دیدیم هیچ ‌کس نیست. از بالای تپه شروع کردیم به فیلمبرداری نفربرهای منافقین که داشتند عقب‌نشینی می‌کردند و عراق هم بشدت با توپخانه حمایت می‌کرد تا فرصت عقب‌نشینی داشته باشند. آرایش نیروها خیلی عجیب بود. منافقین، زن‌ها را برای تحریک دیگران در خط مقدم نگه داشته بودند و نیروهای دیگر عقب‌تر بودند!

وقتی خط شکست، بیشتر جنازه‌ها زنانی بودند که به قصد تهران حرکت کرده بودند. حتی ظرف‌های بنزین را هم دورشان چیده بودند تا نیاز به توقف نباشد. چرا آدم این‌قدر مسخ می‌شود؟! برای من مرصاد آموزنده و عبرت‌انگیز بود. باید مواظب باشیم خودمان به یک چنین چیزی (کانالیزه‌شدن و یکسویه‌دیدن) دچار نشویم.

یادم هست در آسمان، هواپیمای تک‌موتوره‌ای را دیدم که با صدای یکنواخت ظریفی، بالای شهر سرپل‌ذهاب حرکت می‌کرد. من شروع کردم از آن، فیلم گرفتن و تلاش کردم به این هواپیما مسلط شوم. آن‌قدر فیلمبرداری را ادامه دادم که خسته شدم و به خودم گفتم پرواز این هواپیما معمولی است، چیز خاصی ندارد، چون بال‌هایی پهن و حرکتی یکنواخت داشت! اما یک‌مرتبه دیدم جهتش تغییر کرد و به سمت بالای تپه‌ای که ما بودیم، سوق پیدا کرد. تا آمدم به خودم بیایم، بمب‌های کوچکش را در آسمان رها کرد.

حالا ما بالای تپه‌ایم، تپه‌ای بسیار خالی و بدون جان‌پناه. هواپیما داشت جلو می‌آمد. بمب‌ها در یک خط و با فاصله‌ای معین به تپه می‌خورد و احتمال این که به ما هم اصابت کند خیلی زیاد بود. دور و برم را نگاه کردم، ببینم کجا می‌توانم پناه بگیرم. جایی به چشم نمی‌خورد.

فقط پایین تپه یک جاده بود و کنار آن یک پل، پلی کوچک که برای آبراه گذاشته بودند. شروع کردم به سمت آن پل دویدن. شاید زمان دویدنم 15 تا 20 ثانیه بیشتر طول نکشید ولی وقتی آغاز شد و حس کردم این بمب‌ها دارد روی سر من می‌ریزد، باور کنید لحظه لحظه طول زندگی‌ام را یکی یکی دیدم؛ کودکی‌ام، مادرم، همسرم و حتی آینده را دیدم که قبری است و بالای سرم نشسته‌اند و...

وقتی به خودم آمدم، به این نتیجه رسیدم که در این فرصت و با سرعتی که هواپیما دارد، من نمی‌توانم به پل برسم. یک آن نشستم و دوربین را در بغل گرفتم و مچاله شدم. از شانسی که داشتم در خط فاصله انفجارها قرار گرفتم، یعنی یک بمب پشت سرم منفجر شد و موج انفجارش مرا دربرگرفت و بعدی مقداری جلوتر از من منفجر شد. بمباران همین‌ طور ادامه پیدا کرد تا این که هواپیما کاملا دور شد.

شرایطی در این چند لحظه بر من گذشت که توصیفش سخت است. انسان وقتی مرگ را در چند قدمی می‌بیند، همه چیز در مقابلش مرور می‌شود. اگر بمیرد، زن و بچه‌هایش را نبیند و خیلی چیزهای دیگر... وقتی از جا بلند شدم، دیدم حس شرمندگی ندارم، خوشحال و راحت و خیلی سبک.

حالا وقتی به آن زمان و شرایط بعد از سال 1367 به این طرف که دیگر جریان زندگی عادی شده، فکر می‌کنم، می‌بینم دوران جنگ یک برکت بود. اگر در آن وقت مرگ پیش می‌آمد، انسان چیزی را نباخته بود و این احساسی است که در زندگی روزمره امروزی دارم.

در آن عملیات پیروزمند، یکی از بچه‌های ما به نام شریعتی شهید شد و مصطفی دالایی هم دو شب در اسارت منافقین بود و معجزه‌آسا جان سالم به در برد. باید یک روز ماجرای شنیدنی آن را از زبان خودش بشنویم.

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها