همه چیز علیه پسر جوان بود، اما سروان حسینی و همکارانش دقیقا نمیدانستند چه اتفاقی افتاده است. اگر واقعا استخوانها بقایای استخوان یک انسان است، باقی قسمتهای بدن کجاست و چطوری این اتفاق افتاده و چه کسی به قتل رسیده بود؟ ناگهان فکری به ذهن سروان رسید؛ امیر بهخاطر نامزدش در تهران مانده بود، اما در همه این مدت چیزی از نامزدش نگفته بود. به طرف امیر رفت، دستش را روی شانه اش گذاشت و پرسید: «الان نامزدت کجاست؟ چطوری بهخاطر او به مسافرت نرفتهای، اما او را امروز ندیدهای؟ میخواهم با او صحبت کنم.»
امیر که انتظار شنیدن این حرف را نداشت زد زیر گریه. پسر جوان طوری گریه میکرد که شانههایش بهشدت میلرزید. سروان سکوت کرد و به او اجازه داد تا آرام شود، کمی که گذشت، امیر آرام شد و شروع به تعریف ماجرا کرد. ماجرایی که پرده از راز یک جنایت برمیداشت. «ما خانواده آبرومندی هستیم، پدر و مادرم همیشه سعی کردند حفظ آبرو کنند. اما روزگار گاهی اوقات بر وفق مراد نیست و دوستان ناباب باعث میشوند تا به راهی بروی که اصلا با فرهنگ خانوادهات در یک مسیر نیست.»
او ادامه داد: «دوستانم باعث شدند که من به کار خلاف بیفتم و بعد از مدتی هم به اعتیاد روی آوردم، اما برای اینکه بتوانم مخارج سنگین مواد را بدهم افتادم در کار فروش جنس. یک جورایی سود فروش جنس خرج موادم را میداد و من از این موضع تقریبا راضی بودم. تا اینکه با سحر آشنا شدم. او دختر خوبی به نظر میرسید و شرط اول ازدواج ما پاک بودن من بود.»
امیر گفت: «چند روز قبل خانوادهام به یکی از شهرهای اطراف تهران سفر کردند و من بهخاطر سحر ماندم که ای کاش نمیماندم. دیشب که دوستانم را در خانه جمع کرده بودم سحر با من تماس گرفت و از صحبتهای دوستانم فهمید که ما در حال مصرف مواد هستیم، اما به روی خودش نیاورد. میدانید نمیخواست باور کند که همسرش یک معتاد است. در مدتی که خانوادهام نبودند یک کلید به سحر داده بودم تا هر وقت خواست به خانه بیاید. او هم گاهی اوقات میآمد و برایم غذا درست میکرد. صبح کنار بساط خواب بودم و وقتی چشمهایم را باز کردم متوجه حضور او شدم. سحر با چشمانی که از اشک سرخ شده بود هاج و واج مرا نگاه میکرد.»
پسر جوان ادامه داد: «با دیدن سحر سریع بلند شدم. اصلا یادم نمیآمد شب قبل چه اتفاقی افتاده بود، اما وقتی فهمیدم او متوجه همه چیز شده، دیدم که کتمان حقیقت فایدهای ندارد. سحر که اصلا تصورش را هم نمیکرد من معتاد باشم بدون هیچ حرفی بلند شد و به طرف در خروجی رفت. با حرکت سحر از جا پریدم و راهش را سد کردم. اگر او پایش را از خانه بیرون میگذاشت نه تنها آبروی خودم بلکه آبروی خانوادهام نیز میرفت. التماسش کردم که از این ماجرا چیزی به کسی نگوید، اما او خیلی عصبانی بود. با هم بحثمان شد و این بحث لحظاتی بعد تبدیل به درگیری شد. یک دفعه او شروع کرد به سروصدا. صدای سحر هر لحظه بلندتر میشد، انگار قصد داشت همسایهها هم از ماجر ا باخبر شوند. دستم را روی دهانش گذاشتم تا صدایش را همسایهها نشنوند، اما یک دفعه صدایش قطع شد. سحر دختر ریز نقشی بود و جثه کوچکی داشت. من نسبت به او خیلی قوی هیکل بودم، برای همین با فشار ناخواسته دستم باعث مرگ او شدم. وقتی دستم را از روی دهانش برداشتم، سحر بیجان روی زمین افتاد و من با بهت و حیرت به او خیره شدم. اولش فکر کردم که بیهوش شده و خیلی زود به هوش میآید. برای همین روی صورتش آب ریختم و چند بار توی صورتش زدم، اما بیفایده بود. نبضش را گرفتم اما نمیزد. من سحر را کشته بودم. خیلی ترسیده بودم. از اینکه آبروی خانوادهام برود میترسیدم. از زندان و اینکه دستگیر شوم.
برای همین تصمیم گرفتم هر طوری شده این راز را مخفی کنم. برای این کار باید جنازه سحر را سر به نیست میکردم.»
او ادامه داد: «ابتدا بدن او را قطعه قطعه کردم و خواستم داخل ساک بگذارم و از خانه بیرون ببرم، اما ترسیدم. با خودم گفتم اگر کسی به من شک کند؟ در همین لحظه فکری به ذهنم رسید، در فیلمها دیده بودم که جنازه را میسوزانند. میتوانستم جنازه او را بسوزانم و از بین ببرم. جنازه را داخل حمام بردم تا بسوزانم. از پارکینگ بنزین آوردم و روی او ریختم. بوی تند و زنندهای به مشام میرسید، جنازه کاملا نسوخت. بهناچار جسد مثلهشده را داخل چند کیسه زباله ریختم و در چند سطل زباله انداختم. فکر میکردم که همه چیز تمام شده و راز این قتل هرگز فاش نخواهد شد، اما وقتی به خانه برگشتم و ماموران را دیدم، فهمیدم که همه چیز لو رفته است.»
به دنبال اعتراف پسر جوان تحقیقات برای یافتن جسد سحر آغاز شد. ساعت حدود 9 شب بود، سروان حسینی و همکارانش باید قبل از رسیدن ماموران شهرداری خود را به سطلهای زباله میرساندند. جستجو در سطلهای زباله آغاز شد، اما آنها کمی دیر به یکی از محلها رسیدند. با این حال آنها توانستند دست و بالا تنه و سر مقتول را پیدا کنند.
تپش (ضمیمه چهارشنبه روزنامه جام جم)
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در استودیوی «جامپلاس» میزبان دکتر اسفندیار معتمدی، استاد نامدار فیزیک و مولف کتب درسی بودیم
سیر تا پیاز حواشی کشتی در گفتوگوی اختصاصی «جامجم» با عباس جدیدی مطرح شد
حسن فضلا...، نماینده پارلمان لبنان در گفتوگو با جامجم:
دختر خانواده: اگر مادر نبود، پدرم فرهنگ جولایی نمیشد