در این ساعت، معمولا آدمها مشغول خوردن یک فنجان چای و گپ زدن با اعضای خانواده، مطالعه یا تماشای تلویزیون هستند یا آرام سرشان را روی بالش گذاشته و خوابیدهاند، اما آدمهایی که محل کارشان انتهای خیابان شهید مصطفی خمینی است که به کاروانسرای خانات و میدان امینالسلطان شرقی ختم میشود، هیچ یک از این کارها را انجام نمیدهند، بلکه تعدادی از آنها برای گرفتن 15 هزار تومان از این ساعت تا 6 صبح مشغول خالی کردن کیسههای بار 40 تا 50 کیلویی برنج، حبوبات و آجیل از کامیون هستند تا با جمع کردن پولهای شبانه از پس اجاره خانهشان بر بیایند.
اینها کسانی هستند که لباس شریف کارگری پوشیدهاند تا هر شب لقمه نان حلال بر سر سفره بیاورند و فرزندان هم پیرو راه پدر، قدمهایشان را در راه درست بگذارند تا مبادا مسیر زندگیشان از ریل خارج شود و اندکی بیراهه بروند؛ مسیری که فاصلهاش از خوبی تا بدی و از بهشت تا جهنم فقط یک قدم است.
برداشت اول / خوابیدن شبانه روی سه چرخه
قبل از رسیدن به میدان امینالسطان با تعدادی معتاد روبهرو میشویم که در گوشهای از یکی از خیابانهای منتهی به این میدان چنبره زده و مشغول تزریق هستند و عدهای دیگر هم به دلیل توهمات بعد از مصرف، داخل جویهای بزرگ که اطراف خانات قرار دارد، نشستهاند و زبالههای جوی را با دستهایشان میجورند، اما در یک قدمی آنها و در تاریکی شب که جلوی در کاروانسرا است، تعدادی از کارگران که بار گیر نیاوردهاند، روی سهچرخه دستی و موتوری که اطراف دروازه خوابیدهاند. آنها برخلاف بقیه مردم نه روی تشک نرم خوابیدهاند و نه زیر سرشان بالش است. فقط یک تکه موکت نازک یا کارتن را جایگزین تشک کرده و بدون بالش، سرشان را روی سه چرخه گذاشته و روی خود را با یک پتوی بسیار نازک و کارتن پوشاندهاند.
رویای شبانه این کارگران فقط یک چیز است، اینکه فردا صبح زودتر از بقیه بیدار شوند و بار بیشتری گیرشان بیاید. اگر خوششانس باشند، با حمل بارهای سنگین روزی 30 هزار تومان دریافت میکنند و در غیر این صورت مبلغ کمتری به دست میآورند و این مساله کابوس آنها میشود، آنها هر شب با همین رویای کوچک، سرشان را روی تکههای مقوایی سرد میگذارند و برخلاف برخی مردم، دنبال رویاهای خوشآب و رنگ در خواب نیستند که متراژ خانهشان را بیشتر کنند یا سر چشم و همچشمی وسیله تزئینی گرانی برای خانهشان بخرند. آنها فقط به یک چیز فکر میکنند؛ بار، بار، بار و... رویای آنها حتی با معتادهایی که یک قدمی آنها در تاریکی شب چنبره زده و به فکر این هستند که فردا چطور موادشان را تامین کنند، فرق دارد.
این کارگران عادت دارند هر شب و هنگام خواب شنونده سر و صدای دیگر کارگرانی باشند که بارهای شبانه گیرشان آمده و مشغول خالی کردنشان از کامیون هستند، حتی سعی میکنند خوابشان سبک باشد تا اگر صاحبکاری آمد و خواست بارش را خالی کند، آماده کار شوند. به همین دلیل آرام راه رفتن من و عکاس هم در دل تاریکی شب بیفایده است، چون سرشان را از تکه مقواها بالا میآورند و بیدار میشوند.
یکی از آنها میپرسد: خانم بار دارید؟
جواب میدهم: فقط میخواستم یک نشانی بپرسم.
همین حرف، غیرت یکی از آنها را قلقلک میدهد و از خواب بلند میشود و با لهجه خاصی که دارد به من میگوید: این وقت شب چه وقت نشونی پیدا کردنه؟! مگه ساعت چنده؟
وقتی میبینم از خواب بیدار شده، به سمتش میروم و میگویم خبرنگارم و برای تهیه گزارش آمدهام...
برداشت دوم / عکسم رو کجا میچسبونی؟
خانم! عکسم رو کجا میچسبونی؟، این اولین حرفی است که علی فتحی، کارگر دم در کارونسرا به من و عکاس میگوید و من هم که از این حرفش خندهام میگیرد، میگویم در روزنامه جامجم میچسبونم، خوبه؟
علی که پیراهن کهنه راهراه و شلوار کردی مشکی پوشیده و موهای جوگندمیاش نشان میدهد 40 سال بیشتر دارد، میگوید: والله روزنامه جامجم رو تا به حال نخوندم. من دو کلاس سواد دارم، اما روزنامه شما رو ندیدم. عکسم رو چسبوندی تو روزنامه، برای خودم هم میآری؟ میخوام ببرم ایلام به زن و بچهام نشون بدم...
در حالی که سرم را به علامت مثبت حرکت می دهم ، از او میخواهم زندگیاش را برایم تعریف کند و علی اینطور قصه زندگیاش را برایم میگوید: بعد از مردن بابام درسم رو ول کردم و سر کار رفتم تا اینکه بعد از چند سال که سبیلهام در اومد، مامانم برام زن گرفت و الان دو تا بچه دارم. در ایلام بنا بودم، اما کار و کاسبی خوب نبود و اومدم تهران.
علی همینطور که از زندگیاش میگوید ناخودآگاه چشمم به پاهایش میافتد که بدون جوراب است و کف پایش کاملا ساییده و پینه بسته است. این نشان میدهد که او بدون کفش بارهای سنگین را حمل میکند که اینطور پاهایش زمخت و پینه بسته است.
علی آقا چند سال است در این کاروانسرا کار میکنی؟
15 ساله اینجا کار میکنم، اما نه بیمه دارم، نه مزد خوب. امشب بار گیرم نیومد و 15 هزار تومان از کفم رفت. برای خالی کردن یک تن بار هر شب 15 هزار تومان میگیریم، ولی امشب روزی نداشتم. شکر خدا راضی هستم، چون صبح 40 هزار تومان کاسب شدم.
در روز چقدر درمیآری؟
معلوم نمیشه. اگه بار بخوره 30 تا 40 هزار تومان و اگه بار نخوره کمتر از این میشه. زن و بچههایم ایلام هستند و من هر چه درمیآرم برای زنم میفرستم تا پول اجاره، خورد و خوراک و هزینه درس خوندن بچهها را بده. زن مومن و نجیبی دارم. با کم زندگی من میسازه و هیچ وقت هم غر نمیزنه. من هم هر چند ماه یکبار میرم و بهشون سر میزنم. هر شب هم اینجا میخوابم. برای اینکه پول بیشتری برای بچههام بفرستم، خودم اینجا خونه اجاره نکردم و روی همین سهچرخه میخوابم. صبحها هم کار میکنم.
روی همین سهچرخه؟ براتون سخت نیست که 15 سال روی سه چرخه خوابیدید؟
دیگه عادت کردم! در عوض سرم بالاست که اهل خلاف نیستم. معتاد نیستم. میخوام بچههام درس بخونن تا برای خودشون کسی بشن.
زمستانها چه کار میکنید؟
باز هم روی همین سهچرخهها میخوابم. فقط زیر طاقها میرم تا اگه بارون اومد، خیس نشم.
براتون سخت نیست، سردتون نمیشه؟
چارهای نیست. همه کسانی که اینجا کار میکنند، عادت کردهاند.
غذا را چه کار میکنید؟
بعضی شبها با بچههای اینجا برنج میپزیم. بعضی وقتها نون و تخممرغ درست میکنیم. بعضی وقتها حاضری میخوریم. اگه بیشتر بار گیرمون اومده باشه غذای خوب میخوریم. اگه بار کم باشه کمتر میخوریم. انشاءالله فردا هم یه بار تپل گیرم بیاد.
سر گرفتن بار با بقیه دعوا هم میکنید؟
نه، برای چی دعوا کنم؟ روزی دست اون بالایی است، پس برای چی باید دعوا کنم؟ هر چی گیرم اومد شکر خدا!
بقیه چطور، دعوا میکنند؟
نه، خیلی دعوا نمیشه، چون همه مشتریهای خودشون رو دارن، ولی صبح هر کس زودتر بلند شه و شانسش خوب باشه، بار بیشتری گیرش میآد. البته این رو بگم که اوایل اینطور زرنگ نبودم. تا سرم رو برمیگردوندم، یه دفعه میدیدم از پشت سهچرخهام یک کیسه بار رو برداشتن و باید تاوان میدادم به صاحبکارم. یواشیواش چم و خم بازار دستم اومد و فهمیدم که اگه زرنگ نباشم، باید هر چی کار میکنم مجانی باشه، چون قیمت یکی از کیسهها ممکنه یک میلیون باشه.
بیشتر چه باری میبرید؟
همه چیز؛ برنج، حبوبات، پسته، تخمه و ....
بیمه هستی؟
نه، صاحبکارم هیچ وقت بیمهام نکرده است. همه کارگرها زندگیشون مثل منه. دفترچه بیمه روستایی دارم و اگه مریض شم با همین دفترچه دکتر میرم.
از زندگیت راضی هستی؟
بله، چرا راضی نباشم؟ شکر خدا! دلخوشیام زن و بچهام هستند. راضی نباشم چی کار کنم؟ به هر حال زندگی همینه!
بچههات خوب درس میخونند؟
بله، بچههام خیلی خوبند. درس میخونند. همش شاگرد اول هستند. یه دختر دارم و یه پسر. البته بچه، دخترش خوبه. هرچی بیشتر بهتر.
چرا؟
چند روز پیش یکی از صاحبکارها مالش رو از دست داد. پسرش فقط پیشش وایستاده بود و پدرش رو نگاه میکرد، اما دختره همش باباش رو دلداری میداد. اگه دختره نبود، سکته کرده بود.
خیابان کناری خانات محل تجمع معتادهاست. چطور شما سمت خلاف نرفتید؟
همیشه از مواد بدم میاومد. هیچ وقت خلاف نکردم. سیگار هم نکشیدم. اصلا بدم میاد از سیگار. اگه میخواستم مواد بکشم، جون نداشتم بارهای سنگین رو جابهجا کنم.
برداشت سوم / نگهبان شبانه
در حالی که با علی مشغول صحبت هستم، سر و کله نگهبان شب که چوبی در دست دارد، پیدا میشود. مردی قوی هیکل و 54 ساله که 22 سال است نگهبان این خانات است. اصغر مرادی اهل مهران است و 4 بچه دارد. او همان حرفهای علی را درباره بیمه، سختی کار و مریضی میزند، با این تفاوت که جای خواب دارد و توانسته نگهبان شب شود و شبانه 40 هزار تومان به ازای آن بگیرد.
البته باید خیلی مراقب باشد، چون کش رفتن یک کیسه بار هم باعث دردسر فراوان او میشود و باید تاوان آن را به صاحبکارش بدهد. پسر بزرگ اصغر در دانشکده افسری درس میخواند. همه دلخوشی اصغر به فرزندانش است و میگوید: هیچ وقت نگذاشتهام بچههایم کار کنند. فقط از آنها خواستم درس بخوانند تا مثل من کارگر نباشند. من پنج کلاس درس خواندم، اما دوست دارم 3 بچه دیگر هم مثل پسر بزرگم دانشگاه بروند و درس بخوانند.
خطهای پیشانی اصغر نشان میدهد چه سختیهایی را تحمل کرده است. او ادامه میدهد: یه روز در زندگیام استراحت نکردم. همش کار کردم تا زن و بچههایم سختی نبینند. هر چی هم درمیآرم براشون میفرستم. از اینکه نمیبینمشون دلتنگ میشم، اما چارهای نیست و باید تحمل کرد. خدا را شکر میکنم، چون وضعم نسبت به بقیه کارگرها بهتر است، هم پول شیفت شب رو میگیرم و هم روزها بار میبرم که 30 تا 40 هزار تومن گیرم میآید. البته سهچرخه من دستی نیست و موتور سهچرخه دارم، برای حمل بار خیلی اذیت نمیشم، ولی باید عوارض موتورم را به شهرداری بدهم که ماهانه 20 هزار تومان است.
اصغر صحبتهایش را اینطور تمام میکند که همه بچههایی که توی این خانات کار میکنند، پاک هستند و هیچ کدومشون سمت مواد نرفتهاند، ولی اگر سری به خیابان کناری بزنید، میبینید که آنجا چند نفر معتاد تزریقی هستند.
میپرسم چرا شما به سمت مواد نرفتید؟
در حالی که میخندد، میگوید: مگه دیوونهام که برم سمت مواد؟ پس چطور خرج زن و بچهام رو دربیارم؟ شکر خدا که معتاد نیستم و بچههای سر به راهی دارم.
برداشت آخر / فاصله بهشت تا جهنم
کمی جلوتر، عدهای از کارگران مشغول خالی کردن بار برنج از یک کامیون قرمز رنگ هستند. کارگران در حالی که کفش ندارند، با سرعت بارها را بر دوش میگذارند و داخل مغازه میبرند.
اینقدر سریع کار انجام میدهند که هر بیننده با دیدن این صحنه فکر میکند کیسهها سبک است، در حالی که وزن هر کیسه 40 تا 50 کیلو است.
برای اینکه با آنها حرف بزنم، باید صبر کنم تا بار کامیون را خالی کنند. بعد از تمام شدن بار، همه خسته هستند و نای حرف زدن ندارند و میخواهند بخوابند، اما جواد 22 ساله که اهل کابل است، اینطور قصه زندگیاش را با لهجه شیرین افغانی تعریف میکند: شش کلاس درس خوندم و دو سال و نیم است که به ایران آمدم و در این بازار کار میکنم. هر شب بیدار میمونم تا بار بیشتری ببرم و پولش را برای خانوادهام که افغانستان هستند، بفرستم. البته خیلی صرفهجویی میکنم و کمتر غذای خوب میخورم.
وقتی از او میپرسم که ایران را دوست دارد، میگوید: بله، خیلی دوست دارم، اما کاش در کشورمان جنگ نبود و این زحمت را در کشور خودم میکشیدم. البته تا الان کسی برای کار کردن به ما گیر نداده و کار میکنم. انشاءالله قوت داشته باشم و بتونم هر روز کار کنم.
دلخوشی جواد این است که روزی آرامش در کشورش حاکم باشد و او در آنجا کار کند. بعد از صحبت با جواد، سری به خیابان صاحب جم میزنم که افراد زیادی مشغول تزریق و بیخبر از اطرافشان هستند که چه میگذرد، فاصلهای به اندازه چند قدم از بهشت تا جهنم...
فاطمه عودباشی / جامجم
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد