روزی از روزها، تمام‌ احساسات و عواطف برای گذراندن ساعاتی شیرین و مفرح به جزیره‌ای دورافتاده و پر دار و درخت دعوت شدند. مهمانی خوبی برگزار شد و هر یک بنا بر طبیعت خود، از آن دقایق لذت می‌برد. ناگهان خبر رسید که توفانی مهیب در شرف وقوع است و همه احساسات باید جزیره را تخلیه کنند.
کد خبر: ۷۹۹۰۹۵

احساسات سریع بار و بندیل‌شان را بستند و هر یک سوار یک قایق شدند تا راه بیفتند. در این میان، «عشق» که همیشه عادت داشت از هر محیطی نهایت لذت را ببرد، چند دقیقه دیگر هم آنجا ماند تا این‌که آسمان را ابرهای تیره و تار پوشاند و کم‌کم اوضاع داشت خطرناک می‌شد.

عشق که دید وضع خراب است، دوان‌دوان به سمت ساحل رفت تا سوار یک قایق شود که دید ای دل غافل، هرکدام از احساسات سوار یک قایق شده‌اند و جایی برای او باقی نمانده . عشق مجبور بود همراه یک احساس شود. او نگاهی به قایق جناب «موفقیت» انداخت و به او گفت: موفقیت جان، اجازه دارم همراه با تو سوار قایقت شوم؟

همین‌طور که می‌بینی قایقی برایم باقی نمانده است. اما موفقیت نگاهی به او انداخت و گفت: نه، اجازه نداری! می‌بینی که قایقم را پر از مال و اندوخته‌های ارزشمند کرده‌ام و هیچ فضای خالی برای تو باقی نمانده است.

عشق نگاهی به قایق جناب «نخوت» انداخت و پرسید: ‌ اجازه می‌دهی من همراه با تو بیایم؟ نخوت حتی به عشق نگاه هم نینداخت و پاسخ داد: نخیر؛ کفش‌هایت گلی است و قایق نازنینم را کثیف می‌کنی.

قایق جناب «شادی» از آنجا عبور می‌کرد. عشق فریاد زد: مرا هم با خود می‌بری؟ اما شادی آن‌قدر سرمست و خرم بود که صدای عشق را نشنید و از آنجا گذشت.

عشق ناامید نشد و از جناب «غم» خواهش کرد ‌‌ روی قایقش، جایی به او بدهد‌ اما غم به او گفت: از من بدبخت‌تر گیر نیاورده‌ای؟ ولم کن بگذار به درد خودم بمیرم.

عشق بیچاره به هر دری که می‌زد به رویش بسته می‌شد. تا این‌که ناگهان یک قایق از راه رسید و صاحب آن با صدای بلند گفت: بیا عشق! من برای تو جا دارم.

عشق که از فرط خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجید، بدون آن‌که آن جوانمرد را بشناسد پرید و سوار قایقش شد. آن دو دقایق امنی ‌ با هم داشتند تا این‌که به مقصد رسیدند و عشق تشکر کرد و پیاده شد.

هنوز عشق نمی‌دانست که همسفر او که بوده. برای همین به سراغ جناب «دانش» رفت و ماجرا را با او درمیان گذاشت تا ببیند آن بزرگواری که به وی کمک کرده، که بوده است. دانش به عشق گفت که او «زمان» بوده، زیرا تنها زمان است که در این دنیا قدر عشق واقعی را می‌داند.

براستی چرا بسیاری از ما هنگامی که سرمست از موفقیت‌های زندگی می‌شویم، فراموش می‌کنیم افرادی هستند که ما را دوست دارند و ما باید قدر این عشق را بدانیم و نهالش را آبیاری کنیم؟! چرا به دلیل غرور بی‌جا از عشقی که می‌تواند منجی زندگی‌مان باشد صرف‌نظر می‌کنیم، یا آنچنان در غم و شادی زندگی غرق می‌شویم که سهم عشق را پایمال می‌کنیم. بسیاری از ما وقتی می‌فهمیم عشقی در زندگی ما وجود داشته و ما قدرش را ندانسته‌ایم که ‌ کار از کار گذشته و از گذشته، چیزی جز حسرت و ندامت برایمان باقی نمانده است. عشق نباید از دست داده دوران گذشته باشد، یا مفهومی خیالی تلقی شود که قرار است در آینده‌ای نه‌چندان نزدیک به سراغمان بیاید. جای عشق در همین زمان حال است. هر چند هم که زندگی‌تان پر از خوبی‌ها و بدی‌ها باشد، باز هم جای عشق خالی است. دیگران را دوست بدارید، به کسانی که صادقانه عاشق‌تان هستند توجه کنید، در زمینه‌هایی که علاقه دارید فعالیت داشته باشید، و به عشق بها بدهید تا با برگشتن به گذشته و ارزیابی مقدار عشقی که ورزیده‌اید، احساس ندامت نکنید.

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها