یک روز با معلمی که عاشق یاد دادن است

به دنبال فراموش‌شدگان دیار علم

دیروز آمده مثل پریروز، 20 دقیقه‌ای هم پشت در منتظر شاگردش مانده ولی خبری از او نشد که نشد، امیدش را از دست نداده و امروز باز هم به سراغش آمده، شاگرد میانسال حتی در را هم باز نمی‌کند و از طبقه بالای خانه و از همان پنجره به خانم معلم جوان رک و پوست کنده جواب می‌دهد و بهانه می‌آورد که نمی‌خواهد به مدرسه بیاید، اصلا از درس‌خواندن خوشش نمی‌آید، وقت ندارد، خودش به کنار، شوهرش نمی‌گذارد.
کد خبر: ۷۹۵۲۵۶

از خانم صمدی التماس و از مریم خانم بی‌سواد انکار، زیر بار نمی‌رود که نمی‌رود. پنجره را با عصبانیت می‌بندد و می‌رود، صدای مبهم فریادش تا وسط‌های کوچه می‌رسد، اما او ناامید نمی‌شود، ظرف همین هفته مریم را راضی خواهد کرد که به مدرسه بیاید و سواد بیاموزد.

با هم می‌رویم تا نان لواشی سر کوچه، از شاطر اجازه می‌گیرد که برگه تبلیغاتش را بچسباند پشت شیشه نانوایی، شاطر رخصت می‌دهد و خانم صمدی پوستر سیاه و سفیدش را با چسب نواری از کیفش بیرون می‌آورد و دست به کار می‌شود، «قابل توجه کم‌سوادان و بی‌سوادان محترم، آغاز ثبت‌نام کلاس‌های نهضت سوادآموزی، متقاضیان می‌توانند جهت ثبت‌نام در کلاس‌ها با شماره 0912...... تماس بگیرند.»

200 عدد پوستر است، بعضی‌ها را می‌اندازد در خانه‌های قدیمی و نم گرفته کوچه‌های قدیمی محله دولاب و بعضی‌های دیگر را با سریشم می‌چسباند روی دیوار مسجد، درمانگاه و ورزشگاه محل. تعداد شاگردانش کم است و به حدنصاب نرسیده، کلاسش در لبه پرتگاه منحل شدن است و همین روزهاست که اداره نهضت سوادآموزی منطقه عذرش را بخواهند و حقوقش را قطع کنند.

«کار ما معلمان نهضت فقط سر کلاس حاضر شدن و درس دادن نیست. ما باید شاگردانمان را خودمان پیدا کنیم؛ محله به محله، کوچه به کوچه، خانه به خانه. اول باید با هزینه شخصی آگهی طراحی کنیم و با شماره تلفن خودمان توی هر کوچه و محله‌ای با چسب و سریشم بچسبانیم. بعد دائم باید چک کنیم که ماموران شهرداری برچسب‌ها را نکنند. هر شماره ناشناسی که روی گوشی می‌افتد، کلی خوشحال می‌شویم که بالاخره یک شاگرد به تورمان خورد. شاید باور نکنید، اما از 600 آگهی که چسباندم فقط دو نفر زنگ زدند و الان شاگرد این کلاس هستند.»

اما کار خانم صمدی و همکارانش به تهیه آگهی و چسباندن روی دیوار خانه‌ها خلاصه نمی‌شود. چون تجربه نشان داده که با این روش کمتر فرد بی‌سوادی را می‌توان جذب کلاس درس کرد. پس باید در همه خانه‌ها رفت. از همسایه‌ها پرس و جو کرد و یابنده را جویید، اما این هم راه‌حل نیست؛ مگر چند نفر راضی به این هستند که بگویند بی‌سوادند یا چند نفر به همسایه‌هایشان گفته‌اند که سواد ندارند. پس باید پرونده اهالی محل در خانه‌های سلامت و بهداشت را بررسی کرد یا از مدیر مدرسه خواست که اجازه دهد نگاهی به پرونده ثبت‌نام دانش‌آموزانش و بخش سطح تحصیلات والدینشان انداخت و شماره تماسشان را برداشت و پیگیر شد.

«فکر نکنی به همین راحتی است که به زبان می‌آورم، نه! پشت هر کدام از این مراحل کلی خواهش و التماس است، سر مسئول خانه بهداشت را ساعت‌ها خوردم تا اجازه داد نگاهی به پرونده‌ها بیندازم و چند شماره بردارم، حالا باز مدیر مدرسه، خدا خیرش بدهد، راحت‌تر اجازه داد که جستجویی داشته باشم و والدین کم‌سواد و بی‌سواد را پیدا کنم.»

این تازه اول راه است، نهضت‌یار باید با شماره‌ها تماس بگیرد و آنها را به سواد آموزی دعوت کند، بعضی‌ها که تعدادشان کم است خیلی زود راضی می‌شوند و بعضی‌های دیگر که در اکثریت‌اند، با تبلیغ سوادآموزی و فواید زیاد آن پشت گوشی تلفن راضی نمی‌شوند.

«همین امسال، خانم بیست و هشت ساله‌ای را پیدا کردم که اصلا سواد نداشت. کلی دم در خانه برایش از فواید سواد گفتم، اما راضی به آمدن نبود. التماسش کرده و گفتم که تو جوانی! راحت درس‌ها را یاد می‌گیری بیا، راضی نشد. یک روز دیگر رفتم این دفعه حتی پایین هم نیامد. از پشت آیفون به او گفتم که شما باید دو سه سال دیگر با بچه‌هایت درس و مشق کار کنی. گفت شوهرم یادشان می‌دهد، به من ربطی ندارد. آخر هم گفت که من حتی اگر شوهرم هم بمیرد برمی‌گردم روستایمان کشاورزی می‌کنم، درس می‌خواهم چه کار. برو دیگر هم مزاحم نشو. یا سوادآموز دارم که چهار سال است 300 هزار تومان در بانک دارد. ولی چون سواد ندارد سراغش نرفته. می‌گوید از وقتی شوهرم مُرده دیگر بانک نرفته‌ام، رویم نمی‌شود بگویم که بی‌سوادم.»

بعد از یافتن حداقل هشت سوادآموز و ثبت کلاس در آموزش و پرورش منطقه، باید نهضت‌یار دنبال جایی برای برگزاری کلاس بگردد. مسجد، مدرسه، خانه محله و... بعد باید ساعت کلاس‌ها را براساس زمان حضور مستخدم آنجا تنظیم کند ضمن این ‌که فرصت همه سوادآموزان را هم باید در نظر بگیرد. سپس باید مدیر را راضی و سرایدار را هم قانع کند و در نهایت مجوز تدریس در آن مکان را از آموزش و پرورش منطقه بگیرد.

ساعت 3 بعدازظهر است، آفتاب بهاری نورش را انداخته بر سر برگ‌های سبز چنار و آرام سُر می‌خورد بر زمین کوچه خلوت و کسلی که اهالی آن در قیلوله به سر می‌برند، کیف خانم صمدی از تراکت‌ها و پوسترهای تبلیغاتی سبک شده و حالا باید راهی مدرسه شود. ساعت 3 و 30 دقیقه کلاسش شروع می‌شود.

از حیاط بزرگ و خلوت مدرسه می‌گذریم و پله‌های عریض موزاییکی مدرسه را بالا می‌رویم، بابای مدرسه به همراه همسر پیرش مشغول جارو کشیدن کلاس‌ها هستند و با بی‌حوصلگی جواب سلام خانم صمدی را می‌دهند. کاغذ پاره پفک نمکی و کاغذ پاره چرکنویس در گرد و غبار راهروی دراز و از پنجره کلاس روبه‌رویی به بیرون پرواز می‌کنند. بعد از بالا رفتن از پله‌های زیاد به آخرین طبقه مدرسه می‌رسیم، جایی که صندلی‌های شکسته و نیمکت‌های تکه‌پاره‌شده خموده و دلمرده نقش زمین شده‌اند و خاک کثیف می‌خورند. کلاس خانم صمدی اتاقی کنار همین انبار میز و نیمکت‌هاست.

عذرا و معصوم خانم همراه با بچه‌های کوچکشان پشت میز نشسته‌اند و در مورد یکی از همسایه‌ها صحبت می‌کنند، خانم صمدی سلام می‌کند و سراغ سوادآموزان دیگر را می‌گیرد. عذرا خانم می‌گوید که «شهلا خانم را دیروز در کوچه دیده و گفته که امشب بله برون پسرش است و وقت نمی‌کند به مدرسه بیاید و گفت که به شما بگویم، شوهر بتول خانم هم سرما خورده و امروز نرفته سرکار، فکر نکنم بتواند بیاید، از بقیه هم خبر ندارم.» کلاس با آمدن سه سواد آموز دیگر که دوتاشان عروس و مادرشوهر هستند، شروع می‌شود.

درسشان سین بوده، خانم صمدی تکلیف‌هایشان را می‌بیند و زیر غلط‌های املایی‌شان خط می‌کشد، بچه‌های کوچک اسباب‌بازی‌هایشان را از توی کیفشان برداشته‌اند و با دختر کوچک خانم صمدی می‌روند نیمکت آخر کلاس و مشغول خاله بازی می‌شوند. درس امروز شین است. سرمشق روی تخته سیاه کوچک که روی صندلی آهنی تکیه زده این را می‌گوید.

«شین مثل شیرینی، شادی، شب، شهید» خانم صمدی با گچ قرمز دندانه‌های شین را به قدری محکم می‌نویسد که غباری قرمز روی جاگچی می‌ریزد و با خرده گچ‌های سفید، رنگ سرخابی می‌سازد. شین مثل شهادت، سوادآموزان آرام و خجالت‌زده تکرار می‌کنند شین مثل شهادت. شین مثل شب. شین مثل شلیل. شین مثل شمعدانی. صداهایی بی‌رمق از ته حلق جواب صدای رسا و باطمانینه خانم صمدی را می‌دهند.

صمدی می‌گوید: «میزان هوش و استعداد سوادآموزان متفاوت است ضمن این‌ که سطح سوادشان هم فرق می‌کند. یکی خیلی زود یاد می‌گیرد ولی آن یکی به خاطر سن زیاد کمتر. بعضی‌ها هم قبلا در کلاس‌های نهضت شرکت کرده‌اند و بعد از مدتی رها کردند و دوباره از نو آمده‌اند. در کل این ناهمخوانی تدریس را سخت می‌کند و همین فرصت کمی هم که داریم برخی مواقع هدر می‌رود. بعضی‌ها هم بعد از دو سه هفته وقتی می‌بینند یاد نمی‌گیرند دیگر نمی‌آیند. توقع دارند تمام حروف را یک ماهه بخوانند. نمی‌دانند که بچه‌های عادی هم 9 ماه مدرسه می‌روند و بعد جشن الفبا می‌گیرند.»

حالا وقت ریاضی است. جمع و تفریق اعداد با انگشتان. اعدادی که برای هر کس یک مفهومی دارد. یکی از این پس می‌تواند خودش پول‌هایش را بشمرد. آن دیگری راحت و بدون کمک دیگران شماره تلفن خانه بچه‌هایش را می‌گیرد و این یکی هم می‌تواند شماره صفحه سوره‌های کوچکی را که حفظ کرده، بیاورد.

اما اعداد برای خانم صمدی یک معنی دیگری دارد. شمارش صفحه تقویم برای روزی که بتواند پس از پنج سال کار مداوم استخدام رسمی شود. روزهایی که تاکنون مسئولان نهضت سوادآموزی برای آن پایانی قائل نشده و وضعیت این دسته از مربیان را نامشخص نگه داشته‌اند.

«من پنج سال مداوم است که در نهضت سوادآموزی کار کرده‌ام، پیش آمده که چهار ماه به ما حقوق نداده‌اند، حتی ما را بیمه نکرده‌اند، همکارانی دارم که 8 سال، 13 سال، 16 سال نهضت یار بوده‌اند و همه این سختی‌هایی را که برای پیدا کردن شاگرد و هماهنگ کردن کلاس درس و مدیر مدرسه و آموزشگاه بوده کشیده‌اند، اما استخدام نشده‌اند، اما بالاخره چاره چیست؟ باید کار کرد. نه؟»

عذرا خانم شب مهمان دارد و خورشت‌هایش روی اجاق است، اجازه می‌گیرد که زودتر برود تا به کارهایش برسد. خانم صمدی دفتر مشقش را می‌گیرد و سرمشق‌ها را برایش می‌نویسد و بعد از کلی تاکید که تمرین و تلاش کن از روی درس سین هم بخوانی راهی خانه‌اش می‌کند. سوادآموزان دیگر سر در دفترهای تکلیفشان مشغول جمع و تفریق‌اند.

«مسئولان آموزش و پرورش، ما نهضت‌یاران سواد آموزی را فراموش کرده‌اند، اصلا وقتی می‌رویم اداره کسی ما را تحویل نمی‌گیرد. بعضی‌ها فکر می‌کنند که نهضت سوادآموزی دیگر کاربردی ندارد در حالی که همین الان هم جمعیت بازمانده از تحصیل‌ و ترک‌تحصیل‌ بالاست و ما می‌توانیم این خلأ را پر بکنیم، اما کو گوش شنوا؟ کسی اصلا ما را نمی‌بیند.»

خانم صمدی تفریق اعداد سه رقمی را روی تخته می‌نویسد و بتول خانم را برای حل آن پای تخته می‌آورد، با کمک بچه‌ها تفریق به سرانجام می‌رسد و او چند نمونه تفریق برای مشق شب روی تخته می‌نویسد. درس امروز تمام است. بچه‌ها وسط خاله بازی روی نیمکت‌های کهنه خوابشان برده و راضی نمی‌شوند بیدار شوند.

«انتهای جلسات آموزشی وقتی می‌بینم همه دانش‌آموزانم می‌توانند بدون کمک از روی درس بخوانند، وقتی می‌بینم شهلا خانم سوره‌های کوچک قرآن را به تنهایی و شمرده‌شمرده می‌خواند یا بتول خانم می‌تواند به دختر کوچکش دیکته بگوید یا این مادرشوهر و عروس با هم یک شعر از روی کتاب داستان حفظ کرده‌اند و برایم می‌خوانند، قند توی دلم آب می‌شود و واقعا خستگی این همه دوندگی از تنم در می‌رود. ای کاش حداقل مردم هوای ما را داشته باشند و بخواهند سواد یاد بگیرند.»

فهیمه‌سادات طباطبایی

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها