داستان پلیسی - قسمت پایانی

راز استخوان‌های واحد 4

شماره قبل خواندید که بوی سوختگی، سروان حسینی و مامورانش را به مقابل آپارتمان شماره 4 کشاند و از آنجایی که در آکاردئونی این آپارتمان بسته شده بود، با دریافت اجازه از بازپرس وارد خانه شدند. در ابتدا مساله مشکوکی به نظر نرسید، اما داخل حمام استخوان‌های سوخته‌ای به دست آمد. همزمان با بررسی صحنه، صدای پسر جوانی از راه‌پله به گوش رسید؛ پسری رنگ پریده که به نظر می‌رسید چیزی را از سروان حسینی و همکارانش مخفی می‌کند.
کد خبر: ۷۸۶۲۳۹
راز استخوان‌های واحد 4

سروان حسینی از پسر جوان خواست به داخل آپارتمان بیاید و در رابطه با حضورش در آنجا توضیح دهد. امیر وارد آپارتمان شد و روی یکی از مبل‌های داخل پذیرایی نشست و شروع به حرف زدن کرد.

«چرا نباید اینجا بیایم؟ اینجا خانه ماست. من نمی‌دانم چرا باید با من این طوری برخورد شود. خانواده‌ام چند روز پیش به مسافرت رفتند و من به خاطر نامزدم در تهران ماندم. حوالی ساعت دو بعدازظهر برای انجام کاری از خانه خارج شدم و وقتی برگشتم جمعیت زیادی را مقابل در ورودی دیدم. شما خودتان بگویید، وقتی به خانه‌تان بروید و جلوی در پر باشد از جمعیت و ماموران آتش‌نشانی و پلیس، چه حسی به شما دست می‌دهد؟ خودم آمدم بالا ببینم چه خبر است و این همه آدم برای چی اینجا جمع شده‌اند؟»

سروان از او پرسید: «پس برای چه وقتی با در باز آپارتمان و ماموران روبه‌رو شدی، برگشتی و خواستی فرار کنی؟»

امیر در پاسخ گفت: «قصد فرار نداشتم، فقط وقتی در باز را دیدم، یک دفعه ترس به دلم افتاد و با خودم گفتم بهتر است به سراغ عمویم بروم و با او برگردم. نمی‌دانستم چه کار باید بکنم. برای همین می‌خواستم برگردم که مامور شما جلوی راهم سبز شد.»

به نظر حرف‌های او منطقی نمی‌آمد. اگر او مشکلی نداشت، پس چرا با دیدن ماموران برگشته بود؟ شاید او با دیدن در باز خانه‌شان، دستش را رو شده می‌دید و برای همین می‌خواست فرار کند. رنگ پریده، دزیدن نگاهش از سروان حسینی و ترسش با دیدن ماموران همه باعث شد تا سروان حسینی تصمیم بگیرد از او به صورت جدی‌تر تحقیق کند. امیر اما همچنان حرف‌هایش را تکرار می‌کرد و می‌گفت که به خاطر نامزدش در تهران مانده است.

سروان در حال بازجویی از امیر بود که متخصصان پزشکی قانونی اعلام کردند، استخوان‌های پیدا شده در حمام متعلق به انسان است و از آثار موجود در صحنه می‌شد گفت که زمان مرگ حدود چهار ساعت قبل است. طبق اظهارات امیر، او چهار ساعت پیش در آپارتمان بود و این یعنی رازی را از ما پنهان کرده بود.

همه چیز علیه پسر جوان بود، اما سروان و همکارانش دقیقا نمی‌دانستند چه اتفاقی افتاده و اگر واقعا استخوان‌ها بقایای استخوان یک انسان است، باقی قسمت‌های این انسان کجا هستند و چطوری این اتفاق افتاده بود و چه کسی به قتل رسیده بود؟ ناگهان فکری به ذهنش رسید، امیر به خاطر نامزدش در تهران مانده بود، اما در همه این مدت چیزی از نامزدش نگفته بود. سروان به طرف امیر رفت و از او پرسید: «الان نامزدت کجاست؟ چطوری به خاطر او به مسافرت نرفته‌ای، اما اصلا او را امروز ندیده‌ای؟ می‌خواهم با او صحبت کنم.»

امیر که انتظار شنیدن این حرف را نداشت، شروع به گریه کرد و بعد از آن که آرام شد، گفت: «ما خانواده آبرومندی هستیم؛ پدر و مادرم همیشه سعی کردند حفظ آبرو کنند، اما روزگار گاهی اوقات بر وفق مراد نیست و دوستان ناباب باعث می‌شود تا به راهی بروی که اصلا با فرهنگ خانواده‌ات در یک مسیر نیست.»

او ادامه داد: «دوستانم باعث شدند که من به کار خلاف بیفتم و بعد از مدتی هم به اعتیاد رو آوردم، اما برای این‌که بتوانم مخارج سنگین مواد را بدهم، افتادم در کار فروش جنس. یک جورایی سود فروش جنس، خرج موادم را می‌داد و من از این وضع تقریبا راضی بودم تا این‌که با سحر آشنا شدم. او دختر خوبی به نظر می‌رسید و شرط اول ازدواج ما، پاک بودن من بود.»

امیر گفت: «چند روز قبل خانواده‌ام به یکی از شهرهای اطراف تهران سفر کردند و من به خاطر سحر ماندم، ای‌کاش نمی‌ماندم. دیشب که دوستانم را در خانه جمع کرده بودم، سحر با من تماس گرفت و از صحبت‌های دوستان فهمید که ما در حال مصرف مواد هستیم، اما به روی خودش نیاورد. می‌دانید نمی‌خواست باور کند که همسرش یک معتاد است. در مدتی که خانواده‌ام نبودند، یک کلید به سحر داده بودم تا هر وقت خواست به خانه بیاید. او هم گاهی اوقات می‌آمد و برایم غذا درست می‌کرد. صبح کنار بساط در خواب بودم و وقتی چشم‌هایم را باز کردم، متوجه حضور او شدم. سحر با چشمانی که از اشک سرخ شده بود، هاج و واج مرا نگاه می‌کرد.»

پسر جوان ادامه داد: «با دیدن سحر سریع بلند شدم. اصلا یادم نمی‌آمد شب قبل چه اتفاقی افتاده بود، اما وقتی فهمیدم که او متوجه همه چیز شده، دیدم که کتمان حقیقت فایده‌ای ندارد. سحر که اصلا تصورش را هم نمی‌کرد من معتاد باشم، بدون هیچ حرفی بلند شد و به طرف در خروجی رفت. با حرکت سحر از جا پریدم و راهش را سد کردم. اگر او پایش را از خانه بیرون می‌گذاشت، نه‌تنها آبروی خودم؛ بلکه آبروی خانواده‌ام نیز می‌رفت. التماسش کردم که از این ماجرا چیزی به کسی نگوید، اما او خیلی عصبانی بود. با هم بحثمان شد و این بحث لحظاتی بعد تبدیل به درگیری شد. یک دفعه او شروع کرد به سر و صدا. صدای سحر هر لحظه بلندتر می‌شد، انگار قصد داشت همسایه‌ها هم از ماجرا باخبر شوند. دستم را روی دهانش گذاشتم تا صدایش را همسایه‌ها نشنوند، اما یک دفعه صدایش قطع شد. سحر دختر ریزنقشی بود و جثه کوچکی داشت. من نسبت به او خیلی قوی‌هیکل بودم، برای همین با فشار ناخواسته دستم باعث مرگ او شدم. وقتی دستم را از روی دهانش برداشتم، سحر بی‌جان روی زمین افتاد و من با بهت و حیرت به او خیره شده بودم. اولش فکر کردم که بیهوش شده و خیلی زود به‌هوش می‌آید؛ برای همین به صورتش آب ریختم و چند بار توی صورتش زدم، اما بی‌فایده بود. نبضش را گرفتم، اما نمی‌زد. من سحر را کشته بودم. خیلی ترسیده بودم؛ از این‌که آبروی خانواده‌ام برود، می‌ترسیدم. از زندان و این‌که دستگیر شوم. برای همین تصمیم گرفتم هر طوری شده این راز را مخفی کنم؛ برای این کار باید جنازه سحر را سر به نیست می‌کردم.»

او ادامه داد: «ابتدا بدن او را قطعه‌قطعه کردم و خواستم داخل ساک بگذارم و از خانه بیرون ببرم، اما ترسیدم. با خودم گفتم اگر کسی به من شک کند؟ در همین لحظه فکری به ذهنم رسید، در فیلم‌ها دیده بودم که جنازه را می‌سوزانند. می‌توانستم جنازه او را بسوزانم و از بین ببرم. جنازه را داخل حمام بردم تا بسوزانم. از پارکینگ بنزین آوردم و روی او ریختم. بوی تند و زننده‌ای به مشام می‌رسید، جنازه کاملا نسوخت. بناچار جسد مثله شده را داخل چند کیسه زباله ریختم و در چند سطل زباله انداختم. فکر می‌کردم که همه چیز تمام شده و راز این قتل هرگز فاش نخواهد شد، اما وقتی به خانه برگشتم و ماموران را دیدم، فهمیدم که همه چیز لو رفته است.»

به دنبال اعتراف پسر جوان، تحقیقات برای یافتن جسد سحر آغاز شد. ساعت حدود 9 شب بود و سروان حسینی و همکارانش باید قبل از رسیدن ماموران شهرداری، خود را به سطل‌های زباله می‌رساندند. جستجو در سطل‌های زباله آغاز شد، اما متاسفانه آنها کمی دیر به یکی از محل‌ها رسیده بودند و با این حال توانستند قسمت‌هایی از بدن مقتول را پیدا کنند.

با اعتراف پسر جوان و پیدا شدن قسمتی از اعضای بدن سحر، متهم روز بعد در مقابل بازپرس جنایی به تشریح جزئیات جنایت پرداخت و به اتهام قتل روانه بازداشتگاه شد.

هلیا نصرتی / تپش (ضمیمه چهارشنبه روزنامه جام جم)

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها