سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
طاهر حسین ایزدیام که 73 سال پیش چشم به شهر پرآفتاب و خشک کویری اردکان گشودم و در حالی که برای اولین بار در آغوش مادرم برای تولد خودم گریه میکردم، همزمان برای مرگ او نیز اشک میریختم. او بعد از تولد من بیجان شد و مرد. آفتاب داغ تموز بوده گویا آنطور که داستانهای پدرم روایت میکرد.
حس بدی است که تولد تو موجب مرگ مادرت بشود، حتی اگر همه دنیا دلداریات دهند که تو تقصیری نداشتی و عمر دست خداست و لیوان هستی مادرت تا اینجا باید پر میشد. راستش در تمام این سالها با شنیدن این دلداریها آرام نشدهام و در پس ذهنم، خود را قاتل یک زندگی میدانم.
دنیا میگذرد، کاری به سختی و آسانیاش ندارد، مثل باد میماند، مانعی بر خود نمیبیند. میآید و میرود. از کوه، دشت، جنگل، ساختمان هزار متری، از لای درز در، از میانه پنجرهای. کار خودش را میکند و به نشدها کاری ندارد. برای من هم همینطور بود. گاهی کنار پدر و مادربزرگ پیرم خوشحال بودم و گاهی با نیشگونهای مادربزرگ و زخم زبانهای زنعمو و پس گردنیهای پدر گریه میکردم.
تا ششم ابتدایی در مکتبخانه اردکان درس خواندم. دوستان شیطانی داشتم و بودن با آنها من را سرزنده میکرد. یکبار در گیوه نوی معلم کاه ریختیم و با شیره خرما آن را چسباندیم. پیرمرد وقتی گیوه را پوشید و چند قدمی برداشت با سر به زمین خورد و شروع کرد به فحش و ناسزا گفتن. همه فرار کردیم و فردای آن روز کسی به مدرسه نرفت، اما این چیزی از عصبانیتش کم نکرد و پس آن فردا پایمان به فلک کشیده شد و نفری ده چوب نوش جان کردیم. این شیطنتها لذیذ بودند و ما از آن حظ میبردیم و درد چوبهای تر چیزی از نقشههای ریز و درشتمان کم نمیکرد.
راستش جبر محیط باعث شد که خیلی زود دست به کار شوم. نه من، همه مردان و زنان کویری همینطورند. آفتابهای داغ و سوزنده کویری با محیطی که خشک و خشن است هیچ تفریحی برای ما بچهها نمیگذاشت پس تابستانها میرفتم وردست دایی بزرگم تا کمک حالش باشم. خیاط نامی اردکان بود و کارش حسابی سکه داشت. مغازهاش را جارو میکردم و گاهی از روی الگو برشی میزدم و بعدها کمکم دوخت و دوز را یاد گرفتم و توانستم در نبود او کارها را پیش ببرم. دم ظهر هم پیاله آب دوغ و نان خشکی به جان میدادم و زیر بادگیرهای خنک مغازه روی طاقه پارچهها طاق باز میخوابیدم و نوکی هم به کتاب شعری یا داستانی میزدم.
هفده ساله که شدم دیدم مُهر طاهر خیاط خورده به پیشانیام. هندوانه شیرین، قرمز و آبداری بود که دایی جان زیر بغلم گذاشت و من با تفاخر و باد در غبغبه آن را همه جا با خودم میبردم. در شهر پیچیده بود که طاهر کتهای خوبی میدوزد، آنطور که بدن بعد از پوشیدن آن ریخت و قیافه قشنگی به خود میگیرد و قد و قامت را گیرا میکند. کارم آنقدر زیاد بود که شبم به روزم و روزم به شبم زیگزاگی دوخته شد و امانی برای جوانی نگذاشته بود. داییام یک متر میانداخت گردنش و شکم بزرگش را میانداخت در پیراهن گل و گشادش و خودش را ولو میکرد، پشت دخل و پُز خواهرزادهای که خود پرورانده به اهل بازار اردکان میداد. میلش میکشید هر ازگاهی میآمد پشت میز کار و عینک نزدیک بینش را به چشم میزد و نظارتی به کار من میکرد و ایرادی میگرفت و باز میرفت سر جایش خوش مینشست و معامله پارچه میکرد. آخر خودش پسر نداشت و من را یکجورهایی عصای خود میدانست.
یکبار عاشق شدم، وقتی بیست و پنج سالم بود. این همه زیبایی را تا به حال در عمرم ندیده بودم. هر هفته با مادرش میآمد از مغازه بغلی ما نخ قالی میخرید. صورتش در بین نخهای قرمز و سبز و بنفش و آبی مثل ماه میشد. آهوی نجیبی بود که در صحرای برهوت دل من یکه میرفت. بعد از یک سال خجالت و سرخ و سفید شدن ماجرا را به داییام گفتم. خوشحال بود که دل به ازدواج و سر و سامان دادن زندگیم دادهام.
دایی ماجرا را دنبال کرد و یک روز با صاحب مغازه نخ فروشی صحبت کرد. او هم ماجرا را با مادر دختر در میان گذاشت، اما فهمیدیم که شیرینی خورده پسرخالهاش است و از آن روز به بعد دیگر به مغازه سر نزد. خیلی ناراحت بودم و تا مدتها شیطان وجودم تلاش میکرد که این موضوع را قبول نکند و به جستجو و دستیابی ادامه دهد. این وضعیت روحی من تا دو سال ادامه داشت و هیچ جوری از فکرش بیرون نمیآمدم تا اینکه خودم را مجاور حرم امام رضا کردم تا خود برای من چارهای بیندیشد.
وقتی بعد از یک ماه از مشهد برگشتم، پدرم فوت کرد و تا مدتها عزادار او شدم. در حکمت خدا بهتزده مانده بودم و نمیدانستم دعا و التماس من به این نتیجه رسید یا نه؟ من نه خواهری داشتم و نه برادری و پدرم تمام سرمایه زندگی من بود که همان را هم یکشبه از دست دادم. احساس بیکسی شدید میکردم و از همه آدمها بیزار بودم. تصورم از زندگی زیر و رو شد و همه دوستان و آشنایان را در غریبی و تنهایی خودم مقصر میدانستم. سه چهار سالی هم اینطور گذشت و در انزوای خودم پیله انداختم تا اینکه دوستی من را از تنهایی نجات داد.
موسی دوست صمیمیام که از کسبه بازار اردکان بود و کتابفروشی میکرد، من را با کتاب آشنا کرد. هر روز بعد از کار من را میبرد در قهوهخانه اردکان و تکهای از کتابی را برایم میخواند. کمکم با دنیای بیانتهای ورقهای پر از حرف خو گرفتم و میلم به خواندنشان شدیدتر شد، کار به جایی رسید که هر شب بعد از پایان کار تا پاسی از شب در مغازه کتاب میخواندم و گاهی در همان حالت خوابم میبرد. کتابها دوستان بیریا و صبوری بودند که بیصدا با من نجوا میکردند و راه و رسم حرف زدن با نوشتن را به من آموختند. دیگر من بودم و کتابها و قلم و کاغذ سفید بود و من. میخواندم و مینوشتم. طعم شعرها را مزه میکردم و از چاشنی داستانها لقمهای به دهان میزدم. یکباره به خودم آمدم و دیدم که دوست دارم باز هم درس بخوانم و بیاموزم. حالا سی و هفت ساله بودم.
از ششم ابتدایی تا دیپلم را در سه سال خواندم و بعد هم در رشته ادبیات کنکور دادم، سال اول قبول نشدم، اما امید از دلم رخت رفتن نبسته بود. سال بعد شرکت کردم و دانشگاه یزد ادبیات قبول شدم. مسنترین فرد کلاس بودم، اما تجربه خواندن و نوشتن این تفاوت سنی را جبران میکرد و باعث میشد کمتر خجالت بکشم. استادها دوستم داشتند و تشویقم میکردند. خیاطی میکردم و درس میخواندم و شبها برای خودم آشپزی میکردم. دیگر دوست نداشتم ازدواج کنم. تنهایی با من رفیق شده بود.
قبل از تمام شدن دوره لیسانس یکی از استادان آمد و گفت که طاهر برو برای ارشد ثبتنام کن. باور نداشتم که میتوانم اما خواندم و تلاش کردم که به خودم اثبات کنم که میتوانم. در کمال خونسردی امتحان دادم و برایم قبول شدن خیلی مهم نبود تا اینکه شبی یکی از همکلاسیها تماس گرفت و با فریاد خوشحالی و شعف خبر داد که در همان رشته و دانشگاه قبول شدم. تا صبح از خوشحالی نخوابیدم و با خودم و تنهاییام شادی کردم.
بعد از آن تنها درس خواندن بود و غوطهور شدن در ادبیات، اما خیاطی را هم در کنارش ادامه دادم و پیاش را گرفتم، چراکه ادبیات عشقی بود که بیشتر فایده روحی داشت و کمتر نفع مادی و من به همین دلیل عاشقش شدم. دوستی من با ادبیات بند پول و سکه و زر نبود.
هیچ وقت آدم مهمی در زندگی دیگران نبودم، حتی حالا که 73 سال دارم و مطمئنم کت و شلوار بیشتر از نیمی از مردان این شهر را دوختهام و به تنشان کردهام. چه دامادهایی که با دستدوز من به خانه بخت رفتند و میانسالهایی که با کتهای من کسب و کار کردند و به عیش و مهمانی رفتند؛ ایمان دارم که اگر فردا بمیرم کسی از نیست شدنم خوشحال نمیشود و در مقابل فردی سر جنازهام خون گریه نمیکند، آخر من خودی بودم که برای خود زندگی کردم و بس.
راوی: سیمین یاسینی / چمدان (ضمیمه آخر هفته روزنامه جام جم)
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد