محمود رحیمیپور هستم، سال 1366، وقتی که جنگ خانوادهام را از خانه و کاشانهشان از «ثلاث باباجانی» به روستای «قلقله» در نزدیکیهای مرز ایران و عراق آواره کرده بود، به دنیا آمدم. من نوزاد آوارههای جنگم؛ کودک کاشانههای ویران شده کرمانشاه.
در کودکی من دیگر از توپ، موشک، مسلسل، رگبارِ دشمن خبری نبود، اما هنوز در کوچه پس کوچههای روستا و شهر بوی باروت میآمد و صدای مهیب انفجار مین از خانه همسایهای و چقدر این خبر عادی شده بود که زن فلانی، پسرک آن همسایه، مرد فلان کوچه، دخترک این خانه، هفته پیش، دیروز، همین امشب روی مین رفته و بعد هم مرده، به همین غمانگیزی اما به سادگی.
از آن سالها هنوز هم صدای شیون زنی که تنها و در غم فراغ عزیز جانی آرام مویه میکرد، در گوشم مانده، گریه، همنشین همه زنان این منطقه است.
بچگی من، یعنی از سه چهار سالگی تا چهارده، پانزده سالگی، در دل دشت و کوه بود، مثل یک شاهین بیپروا از این دشت به آن کوه و از آن کوه به آن صحرا پرواز میکردیم، فراغ ما دشت بود و ماوای ما کوه، همیشه رویای ساختن یک قلعه واقعی در قلهای داشتیم و آخر سر حسرت به جان و گمشده در راه، با پس گردنی پدر و مادرهای نگران راهی خانه میشدیم، طبیعت همیشه بچه دزد بود، اما ما که کم نمیآوردیم، باز فردا روز از نو بود و روزی از نو، میچرخیدیم و میگشتیم در دل دشت و صحرا و هرچه فشنگ و نارنجک بود پیدا میکردیم و سریع دست به کار میشدیم، باروتهایشان را روی هم میریختیم و بعد هم چوب کبریتی نثارش میکردیم، حکایت این صدای آشنا چه بود؟ انگار یک جایی در آن دورها، در سالهای جنینی شنیده بودیم.
من، محمود، دانشآموز سمجی بودم، کافی بود نمره یک درسم کم شود، قطعا شب، دم در خانه معلمم یک لنگه پا میایستادم تا حقم را بگیرم، آنقدر پافشاری و اصرار میکردم که معلم مجبور میشد برگه مرا دوباره صحیح کند، چند وقت پیش یکی از معلمهایم تا من را دید، گفت محمود! امان از تو! چقدر سمج بودی. هنوز هم همان طوری؟
سال 85 دانشگاه قبول شدم، کجا؟ تربیت معلم همدان. دوری از پدر و مادر سخت بود و دلگیر، تغییر ناگهانی فضا وحشت فراگیری داشت. خیلی از بچهها برگشتند، اما عشق معلمی مانع من شد، ماندم و معلم شدم. برگشتم ثلاث، گفتم من را بفرستید روستای «شیخ صله» نقطه صفر مرزی، مسئول گزینش اداره آنقدر خوشحال شد که سریع حکمم را امضا کرد. چه چیزی بهتر از این؟ یک معلم پیدا شده بود که بدون ضرب و زور داشت راهی روستای محروم میشد.
وارد روستا که شدم، هیچ خانهای برای معلم تعبیه نشده بود، کسی هم به ما اتاق اجاره نمیداد، خدایا! چه کار کنیم؟ گفتند در مسجد یک جایی برای امام جماعت ساختند که خالی است. میروی؟ چارهای هم بود مگر؟ توفیق ناخواسته من را مستاجر خانه خدا کرد.
بعدها چند معلم دیگر به روستا آمدند که با هم خانهای اجاره کردیم، زندگی مجردی این بار شکل دیگری داشت، روزهای سخت اما به یاد ماندنی بود، من مسئول شستن ظرفها شدم، اما همیشه از زیر کار در میرفتم، بیچاره دوستانم هم باید غذا درست میکردند و هم ظرفها را میشستند.
من معلم دینی، قرآن و عربی بودم و یک جورهایی درسهایم با خانه خدا تطابق داشت، پس کلاسهایم را در مسجد برگزار میکردم تا با یک تیر چند هدف را نشانه بگیرم، هم بچهها را نمازخوان کنم، هم مسجد را تقویت و هم بین فضای درس و کلاسم تطابق ایجاد کنم، نتیجه؟ موفق شدم، هنوز هم که بعد از چهار، پنج سال به شیخ صله میروم، بچههایم را میبینم که برای نماز به مسجد میروند. حتی یکی از شاگردهایم، مربی قرآن شده و حسابی برای خودش برو بیایی دارد.
بچههای روستا با شهر خیلی فرق دارند، خیلی از این بخشنامهها که از وزارتخانه و اداره کل میآید اصلا در مدارس روستاهای ما کاربرد ندارد، مثلا همین بخشنامه تنبیه بدنی، اینجا شبیه یک طنز است. پدر و مادر میآیند و میگویند آقای فلانی لطفا بچه من را کتک بزنید! باورتان میشود؟ واقعا تنبیه را جزئی از تربیت میدانند، به همین دلایل شما نمیتوانید فضای یک کلاس روستایی را که با سبک و سیاق عشایر زندگی میکنند با دانشآموزان شهری مقایسه کنید. بچههای روستای ما به حداقلها راضیاند. تا بوده همین بوده، نسل ما، قبل از ما و بعد از ما همه به یک کلاس ساده با چند نیمکت و یک معلم بداخلاق که به آنها درس یاد بدهد و باسوادشان کند. اصلا تصور دیگری غیر از این از مدرسه ندارند و فکر نمیکنم در آینده هم برایشان ایجاد شود. رسانه اینجا تاثیر حداقلی داشته و دارد. مثلا وقتی اخبار تلویزیون خبری از تنبیه بدنی دانشآموزان یا کلاسهای هوشمند نشان میدهد انگار دارد از دنیای دیگری برایشان حرف میزند، تصاویر خبر برایشان نامفهوم است.
من عاشق دانشآموزانم هستم، هر کدامشان برایم کوله باری از خاطرههای خوبند. مثلا دانشآموز دختر داشتم که هر روز، یک چیز عجیب و غریب میآورد سر کلاس، یک بار با خرچنگ آمد، کلی ذوق زده بود، انگار نهنگ صید کرده، کلی تشویقش کردیم، رفت چند روز بعد با نارنجک آمد. آنقدر اصرار و التماسش کردم تا نارنجک ترک خورده را به من داد. راضی نمیشد، اگر منفجر شده بود همه کلاس رفته بودیم روی هوا. میخواهم بگویم جنگ هنوز همسایه دیوار به دیوار خانههای ماست، همبازی کودکهایمان است، با هم عجین شدهایم.
میدانید بدترین روز زندگیام کی بود؟ وقتی که به من خبر دادند که دانشآموز کلاس اول راهنماییام افتاده روی مین، برده بودنش بیمارستان که باخبر شدم، طفلک میخواسته برای پدرش که در زمین گندم درو میکرده، غذا ببرد، میافتد روی یک مین و تمام. او الان یک پا ندارد.
مدرسه روستا را تازه ساخته بودند، با یک هیجان خاصی دانشآموزانم را جمع کردم و رفتیم دم در مدرسه، مدیر قبلی من را دید، گفت رحیمی بچهها را نبر داخل، اینجا انبار مین است. خنثی نکردنشان، باورم نمیشد، اما احتیاط کردم و بعد هم به سپاه نامه زدم و مکاتبات اداری را آنقدر پیگیری کردم تا آمدند برای مینزدایی، اطراف مدرسه هشت مین خنثی کردند، بعدها فکر کردم اگر بچهها را میبردم داخل مدرسه، چه اتفاقی میافتاد؟ حتی تصور صحنههای انفجار هم لرزه بر اندامم میاندازد.
مدتی من مسئول آموزش مواجه با خطرات مین بودم، هر روستایی که کلاس میگذاشتم، یک جورهایی مضحک بود، کاملا احساس میکردم مردم فقط برای این که من ناراحت نشوم، گوش میدهند، بیتفاوتی در چشمهایشان خوش نشسته بود، انگار داشتم درباره یک امر بدیهی مثل تغییر فصلها یا قانون جاذبه نیوتن حرف میزدم.
زندگی برای من همین روزهایی است که با بچهها و اهالی شهر و روستایمان میروم و میآیم و سر و کله میزنم، خدا را شکر هنوز با هم بودن را از دست ندادیم و نقل شفاهیمان بالاست.
تازگی ازدواج کردم، با دختر یکی از اقواممان در روستا، خانهای هم نزدیک محل کارم اجاره کردم که عید تخلیه میشود، قرار است دست زنم را بگیرم و بیسر و صدا با هم برویم زیر یک سقف زندگی کنیم، با این حساب قطعا روزهای خوبی دارم و دروغ است اگر از دست دنیا ناله کنم و غر بزنم، اما بدون اغراق و شعار یک غم آشکار در همه این سالها همراهم بزرگ شده و قد کشیده، محرومیت مردم شهر و روستایم و کابوس انفجار مهیب یک مین که کودکی را در آتش خودش میسوزاند.
راوی: فهیمهسادات طباطبایی / چمدان (ضمیمه آخر هفته روزنامه جام جم)
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
دانشیار حقوق بینالملل دانشگاه تهران در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
یک پژوهشگر روابط بینالملل در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح کرد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتوگوی «جامجم» با نماینده ولیفقیه در بنیاد شهید و امور ایثارگران عنوان شد