یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
رفیقم به توده تیره ای که مثل یک تکه ابر خاکی رنگ، به سرعت طرف مان می آمد نگاه کرد « طوفان شن ... صورتت را بپوشان....نترس ... » حرفش هنوز تمام نشده بود که طوفان به ما رسید. عینک آفتابی چشم هایم را پوشانده بود و باقی صورتم را هم با روسری پوشاندم. گذر تند طوفان از آنجا که ما ایستاده بودیم چند ثانیه بیشتر طول نکشید اما مثل یک سیلی محکم بود به صورت کسی که انتظارش را نداشته است.
گروه به هم ریخت. همه آشفته و ترسیده ، سرشان گرم شد به تکاندن شن از موها و لباس ها و دوربین های شان. عینک را که از روی چشمم برداشتم، دیدم که شیشه اش انگار سنباده خورده باشد، پر از خش بود ، کاملا کدر . پوست دست هایم هم مثل شیشه عینکم شده بود، می سوخت. همراهم خندید « نمی شد گفت طوفان ... خیلی کوچک بود.... مردم ما به سختی ها خو کرده اند اما تهرانی ها عادت ندارند آنوقت چه طور می شود انتظار داشت حال و روزمان را بفهمند ؟ »
راست می گفت. ما، آدم های نازک نارنجی، با لباس های اتوکشیده و عینک های آفتابی شیک که در آن لحظه نگران بودیم مبادا ضد آفتاب مان کافی نباشد و آفتابسوخته شویم و سوال مان این بود که چرا موبایل های مان آنتن نمی دهد، درد آن مردم را نمی دانستیم.
ما بچه تهرانی ها، که بوی گند آن دستشویی بی آب وسط گرما دل مان را به هم زده بود و از ابر سیاه مگس هایش که هر بار با باز شدن در هجوم می آوردند، ترسیده بودیم و نگران بودیم که اگر بطری آب معدنی مان تمام شود، از کجا یکی دیگر بخریم، حال آن مردم زجر کشیده را چه طور میتوانستیم درک کند؟
همراهم اهل سیستان و بلوچستان بود. گفت « می خواهی زندگی مان را از نزدیک ببینی؟» همه خبرنگارها ، در طول سال های کاری بالاخره یاد می گیرند کجا و چه وقت، خودشان را ناپدید کنند، ما هم، همین کار را کردیم و سر فرصتی مناسب، گروه را جا گذاشتیم و رفتیم تا حاشیه زاهدان، به روستایی بی نام و نشان با مردمی که دغدغه های شان زمین تا آسمان با من و گروهی که با آنها آمده بودم، فرق داشت.
روستا آب و برق و گاز نداشت، ساکت بود. شیعه و سنی کنار هم زندگی میکردند. جوان ها بیکار و بی حوصله زیر آفتاب تکیه داده به دیوارهای گلی یا چنباتمه زده گوشه کوچههای تنگ با خانه های بدشکل و کج و کوله، تماشایمان میکردند.
همراهم گفت « کاری ندارند انجام بدهند. خودت بگو ، کاری هست، انجام بدهند ؟ مثلا یک شغل آبرومند... » بعدها فهمیدم زندگی برخی از اهالی روستا با قاچاق سوخت یا آدم یا مواد مخدر میگذرد، سفر کردهاند به شهرهای بزرگ برای کارگری یا تکدی گری یا شغل های کاذب و گروهی هم ماندهاند که دام نگه می دارند و گاهی به شهر میروند و محصولات شان را از سوزن دوزی گرفته تا نان محلی میفروشند و با آن عایدی کم زندگی میکنند یا شاید بهتر است بگویم « با حداقل ها، زنده میمانند »
در هجوم نگاه های غمگین اهالی روستا خجالت کشیدم دوربینم را در بیاورم تا از بچه های پابرهنه، سالمندان غمگین و ناامید از فردا، جوان های بیکار و آلونک های کثیف و مخروبهای که اسم شان را گذاشته بودند خانه، عکسی بیندازم. دیگر گرما و غبار و بوی تعفن را طاقت نیاوردم که به همراهم گفتم برگردیم.
از راه که رسیدیم چند تا از مسئولان همراه، متوجه غیبت مان شده بودند و ساکت مانده بودند که اگر تا یکی دو ساعت خبری از ما نباشد، پی مان گشت بفرستند. یکی سرمان هوار کشید که « دو تا زن ! فکر نکردید راه بیفتید این طرف و آن طرف، چه اتفاق هایی ممکن است برایتان بیفتد؟! امنیت تان را کی تضمین می کرد؟ » حق داشت،هر دو سکوت کردیم اما هیچکدام از کرده مان پشیمان نبودیم.
چه شد که مرور آن دیده های دور ، امروز باز خاطرم را مکدر کرد؟ بهانهام ، یادداشتی کوتاه است در خبرگزاری تسنیم از مسافری به سیستان و بلوچستان که همراه با کاروان برادری از زاغهای با فاصلهای کم از زاهدان بازدید کرده است و از وضع اسف بار زندگی مردم در آن نوشته است.
یادداشت آن مسافر،حالا نهیبم میزند که پس از 5 سال، از آخرین سفرم به سیستان و بلوچستان انگار هیچ چیز تغییری نکرده است و لابد بیشتر مسئولانی که از پشت میزهای عریض و طویل، برای زندگی اهالی سیستان و بلوچستان تصمیم می گیرند و نتوانسته اند یا نخواسته اند حتی ابتدایی ترین امکانات زندگی را برای شان فراهم کنند، هنوز تصمیم نگرفته اند دستکم یکبار به یکی از آن زاغه ها سفر کنند و روزگار تلخ ساکنان شان را از نزدیک ببیند.
مریم یوشی زاده - خبرنگار جام جم آنلاین
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد