در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
پیاده شو! نه! اشتباه نکن؛ نمیخوام جات رو توی چرخوفلک بگیرم. میخوام راههای انسان واقعی شدن توی زمان حال رو بهت نشون بدم. پینوکیو تونست یه انسان واقعی بشه درست وقتی که پیاده شد. من و تو هم میتونیم. پیاده شو!
نشمیل نوازی از بوکان
نشمیییل! باباطاهر اومده میگه ذهنت قبلنا قویتر از این حرفا بودهاااا... باز اگه میاومدی و میگفتی گربهنره یا حتی روباه مکار آدم شدهن یه چیزی. اصاً بذا این طوری بگم: این دستمال سرماخوردگی من رو میبینی؟ به گمونم کمتر از «پینوکیو آدم شد» ازش استفاده شده باشه!
ابرهای شلوارپوش
نگاه خیرهام در کنار آخرین خاطرة بودنت جا مانده. زل زدهام به قاب عکسی که به نظرم قبل از استشمام بویت میخندید. چشمهایم را بستهام روی خرده ثانیههایی که سر نبودن هزاران بغض چانه زدهاند و بیصدا کز کردهام در کنار خاطرههایی که گوشة ذهنم متروک ماندهاند.
راستش را بخواهی تنهایم. این همان باوری است که با وجود هزاران مثال نقض باز هم به اثبات میرسد. این همان ادعایی است که واج به واج آن را نالههای من سرودهاند. این همان دلیل است که بیرخصت، خوی بغضهای مرا بدخیم کرده. همان اشکهایی که باز همبازی چشمهایم شدهاند و بازتاب جنجالی نگاه تو در قاب تیرة چشمهای کنجکاو من... با وجود این، باز هم خندههایت در قاب این چشمها میلرزند.
شاید رمز جاندار بودن لبخندهایت بغضی بودن همیشگی این چشمهاست.
مریم فرامرزی تبار
هووومممم... خردهثانیههات خوب روی تعبیرای دیگهت واس خودشون جا باز کرده بودن. آففرین (بعد از اینکه زنگ خورد برو دفتر از قول من به ناظم مدرسه بگو اونم یه صد آففرین دیگه توی دفترت بنویسه حالش رو ببری!)
ارتجاعات امروزی
...و باز انسان شکست خورد، تکنولوژی از تعاملات انسانی سبقت گرفت، رسالتِ انسانها در قبال دوستانشان تنها به ارسالِ «استیکر» و «واقعیت مستقل از ذهن» فقط در صفحة مانیتور خلاصه شد. انحطاط فکری غالب شد. تکنولوژی، نه «با» انسان، که «بر» انسان شد.
نقد بر تکنولوژی، به «زنده باد غارنشینی» تعبیر و «نوستالُژی» گذشته به شکار «کرگدن» و پابرهنه با «قاطر» سفر کردن و در بامِ تجریش به دنبال «زئوس» گشتن و «فلاش بک به عصر یخبندان» تفسیر شد. عقل به علم و علم به ابزاری برای به بند کشیدن انسان بدل شد. انسان «بیحس» شد. دفاعِ مرتجعانه از تکنولوژی «مُد» شد. دوربینهای مدار بستهای که محتوم میکنند اصل بر «برائت» انسان نیست، حتی به رختکن و استراحتگاهِ کارگران در کارخانهها راه یافتند، تکنولوژی نمونة تمام عیارِ «مصرفگرایی» شد. انسان، مصرف و سپس هضم شد. مفهوم انسان، بازتعریف شد، انسان «باردارِ» پیشرفتهترین سلاحهای کشتارِ انسانی شد. نسلِ جدید، دیگر انسان نبود، تکنولوژِی بود در جسم بشر.
طبیعت به زانو در آمد. انسانِ پویایِ کوه و جنگل و تفریح به «گروپ» و «اَد» و «لایک» فرگشت یافت. روابط عمیق و شاعرانه، به «ریلیشینشیپ»های روتین نزول پیدا کرد. دورهمیها به «اسکایپ» و متنهای «کپی پِست -سند تو آل» تغییر کرد. انسان از بروز «احساسات» عاجز و از مفهومِ «وجود» غافل شد. بشر «بیاعصاب» شد. توانایی مطالعه با حجمِ بیش از دو-سه خط از بین رفت. مدرنیسم به اضافة بحرانها و بیماریهایش نمایان شد، یعنی همان «پست مدرنیسم». انسان به «بردگیِ» امپراتوریِ منحوسِ «تکنولوژِی» تن داد. «اتوپیا» به خاطرهها پیوست و «پایان دنیا» فرا رسید. «حقیقت» کور شد. انسان با تشویقِ انسان، مُرد و عصر یخبندان آغاز شد.
امید، بچه بیستوچن ساله از کرج
دایره احکام شهریوری
وقتی نیستی، رنگ نبودنت همه جا هست. وقتی سکوت میکنی، بازتاب فریادت از همه جا به گوش میرسد. حتی وقتی چشمان بستهات را به رویم باز میکنی، لحن نگاهت به وسعت آسمان پیداست.
چرا نیستی در لحظاتم، در حالی که احساس میشوی در تمام دنیایم. لمس بودنت را دوست دارم هرچند در خیال و آرزو. بمان در کنارم. لحظههای تنفس من با حکم توست که تجدید میشوند.
اسما حیدری از اصفهان
شک و شبهه
۱-جرئت میخواهد پرسیدن جواب سوال از افرادی که طوری رفتار میکنند [بلکه] جرئت نداشته باشی سوالت را بپرسی؛ مانند رفتن به پای دار میماند. من پاهایم عادت کردهاند به این رفتوآمدهای استوار.
۲-سخت است چشمانت ببینند اما [بگویند] باید نابینا باشی؛ گوشهایت بشنوند اما [بگویند] باید ناشنوا باشی؛ احساس کنی اما [بگویند] باید بیحس باشی.
۳-وقتی لبخندها مشکوک [است] و چشمها برق میزند، یعنی دارد اتفاقی میافتد.
۴-شاعر که واژههایش را لو نمیدهد؛ مگر اینکه چشمانش حرفهای حرف بزنند.
شادی اکبری
دلخوشیهای کوچک در سرزمین غربت
حتی فکرش را هم نمیکردم یک روز دیدن تربچه توی یک فروشگاه مواد غذایی، تبدیل بشود به یکی از جالبترین سورپرایزهای زندگیام! اصلاً فکرش را نمیکردم روزی دلم برای سبزی خوردن هم تنگ شود!
وقتی تربچهها را توی یکی از سبدهای سبزیجات فروشگاه دیدم، چیزی نمانده بود جیغ بکشم از خوشحالی. یک دستة بزرگ خریدم و آمدم خانه. همه را شکل گل درآوردم. شام هم آبگوشت است. همانی که مادرمان التماس میکرد بخوریم و ادا درمیآوردیم که اخ است و دوست نداریم. حالا خودمان با اشتیاق پختهایم. آن هم از نوع بزباشش!
(قدر داشتههایتان را بدانید؛ حتی کوچکها، کماهمیتها، کمارزشها... یک روز برای بیاهمیتترین چیزها هم دلتنگ میشوید)
فاطمه ب.جهانی از دهلی
دنیای اصوات
۱-سیستم عامل مغزم هنگ میکرد، ویروسیابی کردم؛ اسم تو رفت توی سطل زبالهش.
۲-وایفای چشمک زد، کاربر کانکت شد.
۳-نوک قلمم که بشکند، دکمههای کیبورد را مینوازم.
۴-آنقدر فالش میخواند که دل و روده نوار کاست آمد توی دهانش.
۵-هدفون از صدای پخش، گوشش را گرفت.
۶-گوینده تپق زد، رادیو به سرفه افتاد.
زهرا فرخی، ۳۴ ساله از همدان
ریلکسیشن
اگه آدم برای رفتن به جایی عجله داشته باشه، اون وقت هر چی اتفاق عجیبه [همون روز رخ میده و] مانعش میشه.
یه روز برای رفتن به محل کار، هر چی منتظر موندم اتوبوس نمیاومد. خواستم سوار تاکسی بشم، اصلاً تاکسی پیدا نمیشد! ماشینا یا پر از مسافر بودن یا اصلاً تاکسی نبودن. بالأخره یه اتوبوس نزدیک شد. میخوام برم جلو سوار اتوبوس بشم، تاکسی اومده و دقیق جلوی پای من وایستاده مسافر پیاده کنه. أی آدم دلش میخواد یه لگد بزنه به ماشین تا مثل توپ کارتون فوتبالیستها بره و قسمت بعد بخوره به تیر دروازه! به هر زوری بود خودم رو به اتوبوس رسوندم و سوار شدم. سلانه سلانه راه افتاد تا اول مسیر بعدی. حالا اونجا اتوبوس هست اما تاکسی نیست! هر چی تاکسیه مال مسیرهای دیگهست. تو این وضعیت که منتظرم تاکسی بیاد، از جلوی چشمم هی پشت سر هم عین واگن قطار، اتوبوس میاد، آدم میره، یکی با اسب میاد، یکی با خر میره! یه تاکسی نزدیک میشه که بپرسه کجا میرم، ماشین میاد دقیق از بین من و تاکسی رد میشه و نمیذاره تاکسی نزدیک بشه! عجباااا. سوفور شهرداری میاد دقیق از جلوی پای من شروع میکنه به جارو زدن زمین! جام رو عوض میکنم باز میاد سمتم! دلم میخواد انگشتام رو بکنم تو چشماش که از سوراخ گوشاش بزنه بیرون، اینقدر خشنم... فکرشُ بکن... حرف نزن... دِ... اعصاب معصاب ندارم.
(اول صبح که اینطوری بشه دیگه برا آدم تا شب هیچی نمیمونه).
احمد از بابل
دلهره
سپیده هراسون پنجره رو بست: نسترن به خدا بسمه. اگه احمد بفهمه دیگه زندگیم رو باختهم. خون به پا میشه.
نسترن کنترل رو از روی میز برداشت و تلویزیون رو روشن کرد: طوری نیس... اصلاً به اون چه؟
سپیده روبروی نسترن نشست: واسه تو آره... ولی ما از یه طبقه سنتی هستیم. احمدم غیرتیه... یه بار که تو پارک قدم میزدم یه پسره بیچاره رو لتوپار کرد واسه اینکه یه لحظه نگاهش به من افتاد! حالا بفهمه قضیه کامبیز رو... وای فاجعه میشه.
تلفن زنگ زد، سپیده چند دقیقهای صحبت کرد. بعد آروم روی مبل افتاد.
نسترن گفت: کی بود؟ چی گفت؟
سپیده رنگپریده گفت: برادرم شاهین بود. گفت کامبیز دیگه تهدیدت نمیکنه. احمد دیگه تا ابد چیزی از نامزدی قبلیت نمیفهمه. یک ساعت پیش کامبیز توی تصادف فوت کرد!
علیرضا ماهری
اوا! علیرضا؟! این طوری که نمیشه گفت ماهری! از منِ بیسواد به تو نصیحت! داستان میتونه بر اساس اتفاقات تصادفی شکل بگیره (که اگه نگیره بازم بهتر) اما بر اساس اتفاقات تصادفی تمومش نکن. خواننده بیچارهای مث من، دو ساعت مخش رو پیچ و تاب میده که همراه ماجرا شه، یهو آب سرد میریزی روی سرش و وسط زمین و آسمون (اونم توی زمستون!) ولش میکنی با مخ بیاد روی زمین (حالا کاری هم نداریم به توصیفت برای بعد از تماس تلفنی. («آروم» روی مبل افتاد توصیف ماهرانهای برای تصویرسازی توی ذهن خواننده نیس. هست؟ هست؟ دِ اصاً به من چه؟ خودم رو سکة یهپول میکنم بیخود و بیجهت! ایییششش!).
اندر عواقب غارنشینی
من همین عصر یخبندان خودم را دوست دارم. من از آن روز میترسم که دیگر قلم را نبینم و دیگر سراغی از کاغذ نباشد...من از آن روز میترسم که دیگر جای کتاب یک تبلت و آی پد و از این جور حرفها جانشین شود. من از آن روز میترسم که دیگر به جای قلم دست گرفتن فقط با صدا کلمات نوشته شوند. من همین عصر یخبندان خودم را دوست دارم. همین عصری که با خودکار و کاغذ روزگار خودش را میگذراند... هنوز همه آن کاغذهای دوران مدرسه را دارم که یادگاریهایی شدهاند برای آیندهام؛ آیندهای که شاید برایش همة این دوستداشتنهایم خندهدار و عجیب باشند. برای همین دوست دارم به جای اینکه به جلو حرکت کنم برگردم به همان عصر یخبندان! دوست ندارم روزگاری را ببینم که دیگر خبری از خودکار و کاغذ نباشد. دوست ندارم زمانهای را ببینم که مرا از دوستداشتنیهایم جدا کند.
محمود فخرالحاج از قم
یه غار خوب سراغ داااارمممم... دوبلکس! با ویووی عاااالی! از بالا به آشیونه 3000 متری و ویلایی دایناسورهای پرنده باز میشه! از روبرو یه نما به گلة شیرا و گرگا و پلنگا داری! از پشت سر آدمخوارها همینطوری نیزه به دست واستادن و مدام میگن: هوگاااا...هوووگاااا... آپی بوگا وووگاااا!! (ترجمهش میشه: سریع آماده شید بیاین بریم بخوریمش!!) دیگه سرت رو به درد نمیارم که زیر پات هم وقتی فقط فکر قدم برداشتن به سرت میزنه (یعنی حتی هنوز قدم رو هم برنداشتیهااااا! فقط فکرش از مخیلهت یه عبور تند و سریع داشته!) یهو میبینی زمین باز شد و یه ویووی رنگی به دریایی از کوسههای خونآشام و در انتظار تبریک گفتن به قدوم مبارک حضرتعالی جلو چشات ظاهر شد! حالا باز برو به خودکار و کاغذ بچسب!
نمونة آزمایشگاهی
بیش از همه، اونایی اشک آدم رو درمیارن که آدم بیشتر دوستشون داره و تو بیش از هر کسی دیگه این کار رو با من کردی. هرچند که خودت هیچوقت اینا رو نفهمیدی. نه دوستداشتنم رو، نه اشک ریختنهام رو.
محمدجعفر محقق از قم
بفرما... اینم یه نمونة ثابتشده دیگه که همین الان داغاداغ از تنور آزمایشگاه دراومد... حالا یکی موچین بیاره موهای زبون آدم رو بچینه. گوشی در کار نیس که!
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
رییس مرکز جوانی جمعیت وزارت بهداشت در گفتگو با جام جم آنلاین:
گفتوگوی «جامجم» با سیده عذرا موسوی، نویسنده کتاب «فصل توتهای سفید»
یک نماینده مجلس:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»: