داستان پلیسی - قسمت دوم

14 ستاره برای کشف راز قتل

هفته گذشته خواندید که جسد مرد جوانی در قسمت بار خودرویش کشف شد. در کنار جنازه کلاه سربازی کشف شد که 14 ستاره داخل آن به چشم می‌خورد و این ستاره‌ها حکایت از مدت خدمت پسر جوان داشت. اسم پسر جوان نیز داخل کلاه نوشته شده بود و با تحقیق از خانواده مقتول مشخص شد که کلاه متعلق به قربانی نیست. مشخصات احتمالی صاحب کلاه درحالی به‌دست آمد که از سوی سروان حسینی این احتمال می‌رفت که سرباز جوان در این جنایت نقش دارد. با ما همراه شوید تا از راز این جنایت و کلاه سربازی باخبر شوید.
کد خبر: ۷۶۰۰۱۳
14 ستاره برای کشف راز قتل

من که در تمام این مدت به فکر پرونده قتل سیاوش بودم از دیدن دوست قدیمی‌ام خیلی خوشحال شدم. می‌توانستم از او برای پیدا کردن مراد کمک بگیرم. ماجرا را برایش گفتم. دوستم بعد از یک سری راهنمایی‌ها که خودم نیز آنها را انجام داده بودم، گفت: «فامیلی سربازی که می‌گویی برایم خیلی آشناست و به نظرم در محل کارم یکی از سربازان همین اسم و فامیل را داشته باشد، اما مطمئن نیستم.»

دوستم در یکی از پادگان‌های اطراف تهران مشغول به‌کار بود و به همین دلیل قرار شد زمانی که به تهران برگشت ماجرا را پیگیری کند. یک هفته بعد از تعطیلات عید، با من تماس گرفت و گفت چنین سربازی در محل کار او خدمت می‌کرده، اما بعد از مدتی از آنجا به یکی از شهرهای غربی منتقل شده است.

عکس و مشخصات مراد را از مسئولان محل خدمتش گرفتم و با نیابت قضایی راهی غرب کشور شدم. با توجه به تاریخ تقریبی‌ای که من از زمان خدمت او به‌دست آورده بودم، مراد شش هفت ماه از خدمتش باقی‌مانده بود و ما می‌توانستیم او را در پادگان به دام بیندازیم. وارد پادگان شدم و حکم بازداشت مراد را به مسئول آنجا دادم تا او را به ما تحویل دهند. اما مرد جوان با مشاهده اسم مراد گفت: «متاسفم اما او چند روزی است که به پادگان نمی‌آید و الان سرباز فراری است.» او ادامه داد که ماه گذشته مراد به‌ دلیل بی‌انضباطی زندانی شد و چند روز بعد از آزادی از زندان، از پادگان فرار کرد. حتی دژبان ارتش از روی آدرسی که در پرونده او بود به سراغش رفته بود، اما تازه آنجا بود که مشخص شد مراد آدرس اشتباهی داده است.

بعد از شنیدن این حرف‌ها، بدجوری ناامید شدم. این همه راه آمده بودم و حالا که توانسته بودم به یک قدمی مهم‌ترین مظنون برسم، باید دست خالی به تهران برمی‌گشتم. باید کاری می‌کردم. به ذهنم خطور کرد شاید مراد اسم خیابان و کوچه‌شان را عوض کرده و شاید اسم شهرشان را عوض نکرده. به نظرم او آدرس را از روی شناخته‌های ذهنی خودش داده بود. با این تفاوت که در آن تغییراتی کوچک به وجود آورده بود. مثل این‌که یا شماره پلاک را اشتباه گفته بود یا اسم کوچه را. با این حال دژبان ارتش اصرار داشت که چنین کوچه و شماره پلاکی در محدوده‌ای که آنها جستجو کرده بودند، وجود نداشته و آدرس ناشناخته است.

وقتی حرف‌های مسئولان پادگان را شنیدم، تصمیم گرفتم راهی شهری شوم که او نشانی‌اش را داده بود. من با این شهر آشنایی زیادی نداشتم، اما باید نشانی دقیق را پیدا می‌کردم. نقشه شهر مورد نظر را جلوی رویم گذاشتم و اسامی کوچه‌ها و خیابان‌ها را جابه‌جا کردم. این احتمال را می‌دادم که اسم کوچه آنها کیانفر باشد و او گفته باشد احسانفر. یا چیزی شبیه اینها. روی پلاک‌ها و کوچه‌ها شبانه‌روزی کار کردم تا این‌که بعد از یک هفته کامل با جابه‌جا کردن اسامی، توانستم نشانی را در همان حوالی با توجه به نشانی دروغینی که مراد گفته بود، به دست بیاوریم.

تپش (ضمیمه چهارشنبه روزنامه جام جم)

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها