شب بود و عکاسی دشواری خاصی خودش را داشت. از ترس اینکه مورد هدف قرار بگیرم، از فلاش استفاده نمیکردم، اما به هر حال قرار گرفتم. در همان شلوغی درحال حرکت بودم که احساس کردم یک گلوله دقیقا از کنار سرم عبور کرد. تقریبا مطمئن بودم که شلیک از سوی سربازها بوده است. تصور من این بود از گلولههای لاستیکی استفاده میکنند، اما روز بعدش وقتی به محلی که در آنجا میماندم برگشتم، کلی سوراخ در دیوار ساختمان دیدم و فهمیدم تصورم اشتباه بوده است. شاید به این دلیل به سمت من شلیک کرده بودند که از یک لنز تله استفاده میکردم و آنها اشتباها تصور کرده بودند یکی از همان تفنگهای قدیمی به دست گرفتهام. پدر من پلیس بود و من به همین دلیل نسبت به سربازها احساس اعتماد میکردم. باور نمیکردم از فشنگهای واقعی استفاده کنند.
موقعیت عجیبی بود. از طرفی مطمئن بودم اگر تعداد اراذل و اوباش در خیابان زیاد باشد، خطر تهدیدم میکند. از طرف دیگر اما در خیابان خلوت، به شکل عجیبی احساس تنهایی میکردم. مساله دیگر این بود زمانی که به آنجا رسیده بودم، نه درست خوابیده بودم و نه چیزی خورده بودم. بعد از اینکه چند عکس ـ ازجمله این یکی ـ گرفتم، یک خانواده کاتولیک مرا به خانهشان بردند؛ یک فروشنده و همسرش که احساس کرده بودند من در خطرم. وقتی داخل رفتم، فهمیدم صورتم خراش برداشته است. من آنجا بودم تا از جنبش و حرکت عکاسی کنم، اما مدام دنبال یک چیز متفاوت میگشتم؛ یک المان انسانی. دوست داشتم عکسم یک داستان بگوید و در عین حال سوالهایی را نیز در ذهن بیننده ایجاد کند. سربازان جوان چنین غائلهای را تجربه نکرده بودند. تجربه چنین مبارزههایی نداشتند و بالاتر از این، مقابل هموطنان بریتانیایی خود ایستاده بودند. آنها هرگز فکر نمیکردند این غائله تا 30 سال بعد ادامه پیدا کند.
راوی: کارین اندرسون ـ گاردین
مترجم: عرفان پارساییفر / چمدان (ضمیمه آخر هفته روزنامه جام جم)
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد