«محمدعلی بهمنی»، شاعر و ترانه‌سرای نام‌آشنا و احیاگر غزل معاصر، در ۸۲ سالگی چشم از دنیا فروبست

عاشقی که در شعر تنفس می‌کرد

شاعران چگونه از خورشید و آفتاب برای بیان تمثیل‌ها و تشبیه‌ها بهره برده‌اند

آفتاب​ شعر بر ​لب ​بام

هر شاعری جهانی دارد. جهان هر شاعر در واژه‌هایی که برمی‌گزیند، گسترده شده است. واژه‌ها نیرویی دارند که می‌توانند جهان هر شاعر را تنگ یا گسترده کنند. طریقت فکری هر شاعر در واژه‌های شعر او آشکار می‌شود.
کد خبر: ۷۲۸۷۳۹
آفتاب​ شعر بر ​لب ​بام

واژه‌ها در همنشینی با یکدیگر، هویتی ویژه به وجود می‌آورند که می‌تواند فضای زبانی شعر را دگرگون کند و گونه‌ای شهود شاعرانه را به منصه ظهور برساند. برخی شعرهایی که از دایره ذهن و ضمیر ما بیرون هستند و دور از محدوده درک و درایت ما مانده‌اند، به سبب همین نرسیدن به شهود و نداشتن نیروی بازتابی جهان واقعی شاعرانه است.

شاعران ما در درازای حیات خود با واژه‌ها زیسته و واژه‌ها، شادی‌ها و اندوه‌های آنها را در زمان‌ها و مکان‌های متفاوت بازگو کرده و در این پویش و گویش‌ها توانسته‌اند پیوند ما آدمیان را با شعرها پایدارتر کنند و ما را تا سرحد درک و شناخت زبانی و ذهنی ویژه‌ای برسانند. میزان سخن‌پروری و راز برتری شاعران ما در دوره‌های مختلف تاریخی در همین واژه‌‌گزینی و معنی‌یابی تعیین می‌شود.وقتی واژه‌ای در کاربردی خاص رخ می‌نماید ما را به جهان معنوی خاصی هدایت می‌کند.

به عنوان مثال، کلمه آفتاب را در نظر بگیرید که یک سرمایه برای شاعران و ادیبان در تاریخ بوده است. فردوسی در تشبیهی زیبا، واژه «آفتاب» را این گونه به کار برده است:«نبی، آفتاب و صحابان چو ماه/ به هم نسبتی یکدگر راست راه». عطار نیشابوری سه سده بعد از او در همین حال و هوا گفته است: «آفتاب آسمان معرفت/ آن محمد صورت و حیدر صفت.»

شیخ محمود شبستری در قرن هشتم هجری، واژه آفتاب را در همین معنی این گونه آورده است: «نبی چون آفتاب آمد، ولی ماه/ مقابل گردد اندر «لی مع‌ الله» که اشاره‌ای است به حدیث نبوی: «لی مع الله وقت: مرا با خدا وقتی است» . فردوسی در جایی دیگر در مقایسه‌ای زیبا فقط به نور آفتاب نظر داشته است: «بدان گونه شادم که تشنه ز آب/ وگر سبزه از تابش آفتاب.»

انوری ابیوردی، شاعر بذله‌گوی سده ششم هجری، نگاهی دیگر به واژه آفتاب داشته است: «ای از بنفشه، ساخته گلبرگ را نقاب/ وز شب، طپانچه‌ها زده روی آفتاب» یا در این بیت: «در جشن آسمان وش تو، ریخته به ناز/ ساقی ماهروی تو در ساغر آفتاب» که واژه آفتاب در اینجا به معنی «شراب» است. محمد بلخی (مولوی) یک قرن بعد از انوری این گونه «مثل» زده و آفتاب را الگویی ازلی دانسته است: «آفتاب آمد دلیل آفتاب/ گر دلیلت باید از وی، رخ متاب.» مگر بهترین دلیل وجود آفتاب، خود آفتاب نیست؟ سعدی در همین زمان، این گونه معرفت‌شناسانه با آفتاب روبه‌رو شده است: «عمر، برف است و آفتاب تموز/ اندکی ماندو خواجه، غره هنوز.»

صدایی که از همنشینی واژه‌ها در هر شعر برمی‌خیزد، صدای جهان معنوی شاعر است. راز دیالکتیک واژه‌ها در خودجوشی و درونزایی شعرها آشکار می‌شود و حقیقی و شهودگرایانه بودن آنها را به اثبات می‌رساند.

نتیجه این همنشینی و گرد آمدن واژه‌ها، کشف راز و کسب تجربه‌ای تازه و راهیابی به فهم و مقصدی منطقی است. الیاس نظامی، پیشگام در این گونه سخن‌پروری است:«چراغم مرد، بادم سرد از آن است/ مهم رفت؛ آفتابم زرد از آن است.»

همین استنباط کنایی را امیر خسرو دهلوی این گونه در شعرش آورده است: «هر که چون خورشید بر بامت دوید/ آفتابش بر سر دیوار شد.» به این ترتیب می‌بینیم که این ترکیب‌سازی‌ها و همذات‌کردن پدیده‌ها و انسان‌ها افزون بر سرشارکردن تصویرهای شاعرانه و گسترش دامنه نیروی زبان‌آورانه در ایجاد وضعیت و معرفتی تازه در کلام شاعران ما بسیار نقش داشته است. سعدی شیرازی در این مورد از دیگران بهتر دریافته است: «در موسم زمستان، سعدی دو چیز خواهد/ با روی آفتابی در آفتاب رویی» که ترکیب «آفتاب رو» به معنی جایی است که آفتاب بر آن می‌تابد یا «بر آفتاب». معنی دیگر «آفتاب رو»، چهره بسیار زیباست. صائب تبریزی هم از ترکیب «آفتاب‌‌رو» جنبه مکانی آن را در نظر داشته است: «از خواب ناز، نرگس او وا نمی‌شود/ در آفتاب رو، نتوان خفتن این چنین.»

همین شاعر، آنجا که به تمثیل رو می‌آورد، این گونه از واژه آفتاب به کنایه سخن گفته است: «آفتاب عمرش آمد بر لب بام و هنوز/ خواجه مغرور، سرگرم عمارت کردن است.» یا در جایی دیگر می‌گوید: «ز سایه تو زمینی، آفتاب‌پوش شود/ اگر تو دیده دل را جلا توانی داد.»

اما شمس‌الدین محمد حافظ شیرازی در بیت زیر به تابش انوار الهی و جبروت و آفتاب جلال حقیقی نظر داشته است: «ز مشرق سرکو، آفتاب طلعت تو/ اگر طلوع کند، طالعم همایون است.» واژه آفتاب در غزل‌های بیدل دهلوی، مظهر بزرگی و فرمانروایی است و نشان‌دهنده اشراق و حقیقت و آگاهی آفرینش است: «دیده را ادراک آغوش خیالت عاجز است/ ذره کی یابد کنار بحر ژرف آفتاب.»

«طلعت ما را فروغ نور وحدت جاذب است/ سایه آخر می‌رود از خود به طرف آفتاب» این گونه می‌بینیم هر واژه نیروی برانگیزاننده تخیل شاعرانه و محصول تجربه‌ای رازمندانه میان جهان ناسوت و پهنای گسترده جهان لاهوت است. محمد بلخی (مولوی)، این همزادی راز و واژه را در بیان حقیقت وجود و هستی ابدی و ازلی، این گونه اندیشیده است:​ «مشرق خورشید برج نیلگون/ آفتاب ما ز مشرق‌ها برون.»

عبدالحسین موحد / جام‌جم

newsQrCode
برچسب ها: شعر شاعر ادبیات
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها